میگوید «مادر! من کوت درد شدهام. چشمانتظاری، کمر من را شکست. الان زانوهایم، سرم و شکمم عمل شده است. چشمانتظاری سخت است برای تهتغاری که در نوزدهسالگی رفت و دیگر برنگشت و بیستسال بعد خبرش را آوردند. یک پلاک که نامش روی آن حک شده بود، یک کیسه پر از خاک سفید و عکسش با حلقه گلی دور آن، همه چیزی بود که برای من آوردند.»
فاطمه علیمیرزایی، مادر شهید مفقودالاثر محمود برازنده، سالها از پسرش بیخبر بود و همیشه وقت کوبیدهشدن در خانه، تصور میکرد پسرش برگشته است.
در خانه راکه کوبیدند، سراسیمه جلو در رفتم. مثل همیشه، چادرم دم دست بود تا دواندوان سمت در بروم و پسرم را در آغوش بگیرم. اینبار، اما با بقیه وقتها که همسایه میآمد یا دوستان و فامیل، فرق داشت. بعد بیستسال خبرش را آورده بودند. خبر شهادتش در منطقه دهلران. یک کیسه گونی خاک سفید، همهچیزی بود که از پیکر پسرم آورده بودند و مدالی که نشان میداد شهادتی که آرزویش را داشت به دست آورده است.
در محله با همه مهربان بود و برای هرکسی هرکاری که از دستش برمیآمد، انجام میداد. خیلی باادب بود و بسیار در کارها و چیدمان وسایلش نظم داشت. شاید همین ادبش بود که نمیگذاشت بدون اجازه من برود. دائم پیله من بود برای رفتن و من هم هر بار جوابم فقط نه بود.
میدیدم که هر روز مقابل پایگاه بسیج چشم میکشد که ماشین اعزام رزمندهها بیاید. نگهبان مقابل در پایگاه شده بود که امنیت را برقرار کند. با چوبی در دستش مقابل در میایستاد تا شورشیها نتوانند آسیبی به اعزامیها برسانند.
دلیل دیگری هم که آنجا میایستاد، این بود که دوست داشت کسانی را که به جبهه اعزام میشوند، ببیند که تصور کند خودش هم مانند آنها روزی میرود.
وقتی دیدم دلش پر میکشد که برود و روحش انگار اینجا نیست، راضی شدم. به او که گفتم که «اگر بروی، شهید میشوی.» گفت «من اصلا قصدم همین است.» دیدم هر کار میکنم به حرفم گوش نمیدهد. ساکش را بستم و خاکشیر و آلو برایش گذاشتم. وقتی دیدم پر از شوق رفتن است، نمیخواستم تصور کند که دل مادرش اصلا به رفتنش راضی نیست.
اسیرها را که میآوردند امیدوارتر شدم. با کمک همسایهها طاق بسته بودیم و گوسفندی را هم خریده بودم تا جلو پایش قربانی کنم. آن طاق چند ماه همانجا بود و اسرا همه آمدند، اما محمود من نیامد. همیشه فکر میکردم همان روزی که بیاید، برایش سالاد الویه درست میکنم که خیلی دوست داشت. هرکسی میخواست برایش فاتحه اخلاص بخواند، میگفتم نخوانید! محمود من زنده است.
شاید خانه قدیمیمان در محله گلختمی که مقابل پایگاه اعزام بود، سبب شد که پسرم شوق رفتنش بیشتر شود. ما بعد بازگشت پلاک او که سالها مفقود بود، به خیابان گلریز قاسمآباد رفتیم و سالها آنجا ماندیم و حالا یک سالی میشود که در آزاده۷ ساکنیم. آن سالهای دوری برای من غمی به اندازه صدسال داشت.
* این گزارش چهارشنبه ۱۹ دیماه ۱۴۰۳ در شماره ۶۰۲ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.