از هر ۱۰ کلمهای که میگوید، نیمی از آن نام پسرش است؛ ناصر. حتی برای معرفی هم بهجای عالیه مقامی، میگوید «مادر ناصر» هستم. با اینکه ۳۸ سال از شهادت فرزندش میگذرد، همچنان با عشق ناصر زندگی میکند.
شاید همین عشق مادر و فرزندی باعث شد تا او در اوج غم فراق فرزندش، کاری بکند کارستان و «مجتمع فرهنگی فاطمیه» در محله لشکر را با کمک بانوان محله بنا کند. با او همکلام میشویم تا خاطراتی کوتاه از فرزندش، ناصر تیمورینژاد برای ما بگوید.
ناصر فرزند اول خانواده بود. با اینکه پس از او صاحب یک فرزند دختر و یک پسر شدم، به ناصر خیلی وابسته بودم. کلی صفات خوب داشت؛ شوخطبع، اهل معنویت و خوشاخلاق بود، اما ازخودگذشتگی او در محله بین همسایهها زبانزد بود. مثلا پولتوجیبیاش را به فقرا میبخشید. یک روز از مدرسه به خانه برگشت و کاپشن تنش نبود. پرسیدم: «پسر! چرا لختی؟ نمیبینی باران میآید؟!» آهسته در گوشم گفت: «به بابایم چیزی نگویید. کاپشن را دادم به دو تا برادر یتیمی که شما میشناسید.»
یکیدوبار هم وقتی کفش نو برایش خریدم، دور از چشم ما آنها را خاکمالی میکرد تا همکلاسیهای فقیرش حسرت کفشهای نو او را نخورند.
ناصر از اولین روزهای انقلاب فعال بود. آن روزهایی که ما میترسیدم عقایدمان را درباره امام (ره) و انقلاب بگوییم، او عکس امام (ره) را روی دست میگرفت و در محله میچرخید. پس از پیروزی انقلاب هم بسیجی فعال بود و در گشتهای خیابانی حضور داشت، برای همین گاهی چندروزچندروز به خانه نمیآمد. در آن روزها من برایش غذا میبردم. گاهی دوستانش به شوخی میگفتند: «بچهننه! بیا، برایت غذای گرم و خوشمزه آوردند.»
گفتم: «خیلی به همسایهها رو دادهای! دائم در خانه را میزنند و ناصرناصر میکنند
پدر ناصر نظامی بود و مدام به جبهه میرفت. مثل بقیه مردهای شهرک لشکر که نظامی بودند و بیشتر آنها در جبهه حضور داشتند. برای همین، ناصر مشکلگشای اهالی محله شده بود. او رفع مشکلات مربوط به بیماری فرزندان آنها و سایر گرفتاریهایشان را وظیفه خودش میدانست. یکبار خیلی شاکی شدم و به او گفتم: «خیلی به همسایهها رو دادهای! دائم در خانه را میزنند و ناصرناصر میکنند.»
بچهام با خوشرویی و مهربانانه میگفت: «یکقدم بردار، ۱۰ قدم جلو میروی.»
روحیه خدمترسانی در وجود ناصر همیشه وجود داشت. همزمان با تحصیل، همراه داییاش برای کارهای پشت جبهه به هویزه رفت و برگشت، اما همین که دیپلمش را گرفت، برای خدمت سربازی به سپاه پاسداران رفت و بعد از دوران آموزشی راهی جبهه شد. من خیلی راضی نبودم، گفتم بگذار پدرت برگردد، بعد تو برو؛ اما ناصر کارت «لبیک یاامام» را گرفته بود و من هرچه میگفتم، به خرجش نمیرفت.
وقتی در جبهه بود، چندبار برای ما نامه نوشت. گاهی به شوخی میگفت: «بیایید اینجا خیلی خوش میگذرد، آدم را خیلی تحویل میگیرند.»
در جبهه، چون مدرک دیپلم داشت و رانندگی هم بلد بود، فرماندهانش میخواستند او را در اهواز نگه دارند، ولی او حضور در خط مقدم را ترجیح میداد. در عملیات هویزه و کربلای ۵ حضور داشت و سرپرستی تعدادی از همرزمانش را برعهده گرفت. در کربلای ۵ ناصر ماشین مهمات را سوار شده بود تا بهدست همرزمانش برساند و همانجا شهید شلمچه شد. خبرش با چند روز تأخیر به دست ما رسید، اما یادم میآید بعد از شنیدن خبر دو رکعت نماز شکر خواندم.
* این گزارش چهارشنبه ۲۱ شهریورماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۵ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.