در یکی از خانههای قدیمی کوچه «چهلخانه» راسته نوغان بهدنیا میآید؛ در خانوادهای مذهبی و انقلابی. نوجوانیاش با اتفاقات پرشور انقلاب گره میخورد و میشود یکی از انقلابیهای کوچک سال۵۷.
چند سال بعد اواسط سال چهارم متوسطه است که با فرمان امامخمینی درس و مدرسه را رها میکند تا پادگانها از سرباز خالی نماند و ۱۰ ماه بعد نامش بهعنوان یکی از شهدای هنرستان سیدجمالالدین اسدآبادی، سند افتخاری میشود بر دیوار کوچه و مدرسه.
از شهید محمدهادی حسینی میگوییم؛ فرزند غلامرضا؛ جوان انقلابی و سرباز شجاع دیروز راسته نوغان که اولین شهید کوچه خود بود و با شهادتش، نامش نشست بر دیوارها و یادهای اهالی.
سیام بهمن مصادف است با سیوپنجمین سالگرد شهادت این قهرمان. خانواده حسینی علاوه بر افتخار شهادت محمدهادی، افتخار حضور دو برادر جانباز را نیز دارد.
کودکی محمدهادی در میان بازی و شیطنتهای کودکانه بچههای کوچه «چهلخانه»، کوچه «اصیلی» و مدرسه مذهبی جوادیه به بزرگی گره خورد و خیلی زود قد کشید. بزرگی و منشی که در مقایسه با هم سالانش در گفتار و کردار محمدهادی نمود بیشتری داشت؛ «ما خواهرها خیلی زود ازدواج کردیم و سرگرم زندگی شدیم. گاهی که محمدهادی به خانه من میآمد، به رفتار و گفتارش دقت میکردم، میدیدم مثل عاقلهمردی رفتار میکند و حرف میزند که دهان من از تعجب بازمیماند. یک روز مشغول نماز بودم و بچههایم مدام شیطنت میکردند. بعد از تمام شدن نماز گفتم «آنقدر حرف زدید، نفهمیدم چه خواندهام» محمدهادی گفت «خواهرجان! اگر موقع نماز به معنای چیزی که میگویی دقت کنی، اشتباه نمیکنی.» این حرفِ یک بچه هشتساله بود.»
اینها را نرگس خانم، خواهر بزرگ شهید میگوید تا برسد به نوجوانی برادر؛ «راهنمایی را در مدرسه نوید خواند و بعد به هنرستان سیدجمالالدین اسدآبادی در خیابان سرخس رفت. آن موقع پدرم در همان مدرسه، دروس رشته ساختمان را تدریس میکرد. محمدهادی هم همین رشته را انتخاب کرد، اما با همه زرنگی در درس، حواسش جای دیگر بود. نوجوانی محمدهادی پر بود از شور و هیجان جریانات انقلابی.»
نرگس خانم ادامه میدهد: «کودک که بود، با پدر به مسجد حاجحکیم میرفت. مسجدی که آیتا... سبزواری پیشنمازش بود و اهالی به او اقتدا میکردند.
یک روز که محمدهادی به همراه پدر در حیاط مسجد ایستاده بود، آیتا... سبزواری دستی به سر محمدهادی کشیده و میگوید: «در آینده این کودک، روزهای خوبی میبینم. مراقب او باشید؛ او یکی از سربازان امامزمان (عج) است. با شروع فعالیتهای انقلابی مردم در مشهد، دیگر محمدهادی را در خانه نمیدیدم.
مدام با دوستان و برادرانش در راهپیماییها بود یا در حال پخش اعلامیه امامخمینی. مادرم همیشه میگفت حالا مفهوم سرباز امامزمان (عج) بودن مهدی را میفهمم. خدا او را از بلاها حفظ کرد تا امروز سرباز امام زمانش، خمینی بتشکن، باشد.»
خواهر شهید اینها را میگوید تا برسد به ماجرای یکشنبه خونین مشهد و حضور چهار برادرش در راهپیمایی آن روز؛ «خانواده ما خانوادهای انقلابی بودند و همیشه در تمام صحنهها حضور داشتند. بعد از فرار سربازها از پادگان و فرمان امام که همه مردها سرهای خود را بتراشند تا مامورهای رژیم نتوانند سرباز را از غیرسرباز تشخیص دهند، همه برادرها رفتند چهار دست لباس فرم و پوتین سربازی خریدند.
بعد هم با سرهای تراشیده به خانه آمدند. حتی حمید، برادر چهاردهسالهام هم سرش را تراشیده بود. روز دهم دی سال ۵۷ آنها صبح، لباس سربازی پوشیدند و از خانه بیرون زدند. آن روز من برای درست کردن کوفته تبریزی به خانه مادر آمده بودم. توی حیاط نشسته بودیم که صدای گلوله بلند شد. نمیدانید تا غروب که آنها به خانه برگشتند، ما چه حالی داشتیم.»
بعد از فرمان امام که همه مردها سرهای خود را بتراشند، برادرهایم سرشان را تراشیدند و حتی رفتند لباس فرم سربازی خریدند
انقلاب با حضور برادرها پیروز میشود و کمی بعد نوبت به جنگ میرسد و حضور دوباره برادرها در آن. فرمان امام بود که «پادگانها از سرباز خالی است، جوانانها برای حضور در جبهه بهپا خیزند»؛ برای همین محمدهادی درس و مدرسه را رها کرده و با گرفتن فرم ثبتنام برای رفتن به سربازی اقدام میکند.
نرگسخانم، داستان جبهه رفتن محمدهادی را اینطور تعریف میکند: «جنگ تازه شروع شده بود و همه از این تصمیم محمدهادی ناراحت بودیم. او چند سالی در مغازه لوازمصوتی شاگردی کرده بود. گفتم «برادرجان! بیا درست را بخوان. بعد هم برایت مغازهای میگیریم تا کاسبی کنی.»، اما او میگفت «هم وقت برای درس خواندن زیاد هست، هم برای کار! الان وقت، وقت دفاع از کشور و ناموسم است.» دو ماه آموزشی را در بیرجند گذراند. بعدها یکی از پسرهای فامیل که با او همدوره آموزشی بود، برایمان تعریف کرد که روز آخری که سربازها دستهبندی میشدند، همان اول گفتند کسانی که میخواهند سربازیشان را در جبهه خدمت کنند، سمت راست بایستند و محمد هادی اولین کسی بود که سمت راست را انتخاب کرد.»
نرگسخانم از خاطراتی که برادرش از جبهه گفته بود، فقط یکی را در یاد دارد؛ «محمدهادی خیلی کمحرف و تودار بود. فقط یکبار وقتی آمده بود مرخصی، به من گفت: «خواهرجان! شما در بهشت زندگی میکنید، باید خدا را شکر کنید. ما برای فرار از شر پشهها در گرمای کشنده و بالای ۴۰ درجه اهواز، مجبوریم زیر پتو برویم.»
توداری، مهربانی، مناعت طبع و بزرگمنشی از صفات بارز شهید محمدهادی حسینی است که همه اعضای خانواده شهید، او را با این صفات یاد میکنند.
کوکبخانم، دختر کوچک خانواده، درباره عطوفت و قلب مهربان برادرش میگوید: «پدربزرگ و مادربزرگ مادری ما زود به رحمت خدا رفتند. خالهای داریم که همسن محمدهادی بود.
محمدهادی همیشه به خواهر بزرگم میگفت «آبجی! من رویم نمیشود به مادر بگویم، اما شما بگویید هوای خالهزهرا را داشته باشد. برای شما دخترها هرچه میخرد، از او هم یادش نرود. هر وقت هم از جبهه میآمد، درمورد خالهزهرا به همه سفارش میکرد.»
ماجرای خبر شهادت محمدهادی را کوکبخانم که آن روز به خانه پدر رفته بود، اینطور تعریف میکند: «اواخر بهمن سال ۶۰ من و مادر تنها بودیم که زنگ تلفن به صدا درآمد. از ارتش بود، گفتند «از محمدهادی حسینی، بستهای رسیده و باید یکی برود آن را تحویل بگیرد.» همان روز مهدی، برادرم بلافاصله بعد از شنیدن خبر، راهی پادگان ارتش در چهارراهلشکر شد. یکی از همسایهها که دندانساز بود، وقتی میفهمد مهدی قرار است کجا برود، با برادرم همراه میشود.
درواقع او میخواسته برادرم تنها نباشد. وقتی میرسند ارتش، آن همسایه پنهانی از نگهبانی میپرسد: «ماجرای این بستهای که از سرباز حسینی آمده است، چیست؟» و نگهبان میگوید: «حسینی شهید شده است.»
او ادامه ماجرای خبر شهادت برادرش را اینطور تعریف میکند: «مهدی بعد از شنیدن خبر چنان منقلب و پریشان میشود که دلِ دادن خبر به خانواده را ندارد. ما یک برادر شیری هم داریم که مهدی به خانه او میرود و خبر را اول به او میدهد.
ما در خانه نشسته بودیم که همسر همان برادر شیریمان با چشمانی سرخ و صورتی گلگون آمد. گفت با شوهرش دعوایش شده است! برایمان جای سوال داشت که چرا در آن شرایط که خانواده ما حالوروز خوبی ندارد، او به آنجا آمده است. آن روزها همزمان بود با مجروحیت برادرم حسین و دلنگرانیهای مادرم برای محمدهادی.
هنوز نیمساعتی نگذشته بود که زنگ در خانه به صدا درآمد و اینبار مادر همان برادرمان با چشمانی گریان آمد. او بود که درمیان گریهها و ضجههایش، ناخواسته خبر شهادت محمدهادی را به ما داد.» و با این خبر، خانه ما شد خانه عزا و ماتم.
از اینجای ماجرا، داستان زندگی شهید محمدهادی حسینی با اشک نقل میشود، وقتی عروس خانواده (خانم برادر شهید) که همان روزها همسرش روی تخت بیمارستان بود و مانده بودند چطور خبر شهادت برادرش را به او بدهند، با بعضی فروخورده میگوید: «همسرم یک پایش قطع شده و پای دیگرش از پاشنه رفته بود. نمیخواستیم خبر شهادت محمدهادی، حال او را از آنی که بود، بدتر کند.»
اما او خوابی میبیند که تصمیمش را عوض میکند؛ «شب سختی بود. خیلی با خودم کلنجار رفتم به همسرم بگویم یا نه. فکر اینکه اگر بعدها ملامتم کرد که چرا خبرش نکردم تا با برادرش وداع کند، رهایم نمیکرد.
اینطور شد که فردا صبح پدرم را واسطه رساندن این خبر به همسرم کردم و حسین درحالیکه پزشکان بهسختی اجازه مرخصی به او دادند، با همان شرایط سخت برای وداع با برادرش، در مراسم تشییع پیکر محمدهادی حاضر شد.»
خواهر بزرگتر از مادر و پدر میگوید و صبوریشان؛ «مادرم در عزای برادرمان خیلی صبوری کرد. یکبار نشد وقتی میهمان به خانه ما میآید، از دلتنگیاش برای فرزند بگوید.
میگفت: «مردم آمدهاند یک دقیقه ما را ببینند، چرا من زخمها و غصههای دلم را برایشان بگویم که خاطرشان آزرده و مکدر شود.»، اما بارها دیده بودم در تنهایی، لباسهای سربازی برادرم را وسط اتاق پهن کرده است و اشک میریزد.»
تبسمی همیشگی بر لب، تصویر و تعریفی است که فرزندان خانواده حسینی از چهره پدرشان دارند. کسی که به گفته دخترهایش، وقتی خبر شهادت پسرش را شنید، با همان تبسم همیشگی گفت: «پسرم شهید شد. پسرم بهشتی شد؛ خدا کند آن دنیا دست ما را هم بگیرد!»
چند سال بعد سی امین سالگرد شهادت محمدهادی، همزمان میشود با هفتمین روز فوت مادرش و به فاصله چند ماه، بزرگ خانواده حسینی، حاجغلامرضا حسینی، پدر محمدهادی، دعوت حق را لبیک میگوید تا روحش در کنار زن و فرزند، آرام گیرد.
* این گزارش پنجشنبه / ۲۸ بهمن ۱۳۹۵/ شماره ۲۲۵ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است