کد خبر: ۹۸۶۴
۱۰ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۷:۰۰

همسر شهیدفیضی ۵ فرزندش را به تنهایی سروسامان داد

کبری درج‌پور‌مقدم می‌گوید: رضا خیلی مهربان بود و این مهربانی فقط شامل حال فرزندانش نمی‌شد. اقوام و فامیل همه دوستش داشتند. وقتی شهید شد، وصیتش به دست من رسید.

مربی و عشق فوتبال بود. شهیدرضا فیضی زمان شهادتش سه‌دختر داشت و یک پسر به نام مجید. نقشه‌های پدر و پسری بسیاری برای مجیدش داشت. به همسرش گفته بود: «عیال! خانواده ما با مجید تکمیل شد.»

بعد از مجید هم، آنا، دختر دیگرش، شش‌ماه بعد‌از شهادتش به دنیا آمد. همسر شهید، کبری درج‌پور‌مقدم، خاطرات خوشی از اخلاق مداری و با محبت‌بودن او دارد.


صدایش یادگار ماند

۱۸‌شهریور‌۱۳۶۰ شهید شد. هجده‌روز مانده بود تا یک سال حضورش در جبهه پر شود. وقتی می‌خواست برود، با هم عهد بستیم که بالای سر فرزندانش بمانم. فقط ۲۸ سال داشتم. آن‌طور نبود که بگویم برود یا نرود؛ چون خودش همیشه تصمیم‌های درستی می‌گرفت.

این‌قدر عاشق مجید بود که وقت رفتن خواست صدایش را روی نوار کاستی ضبط کند تا هر‌وقت دلش در جبهه تنگ شد، صدای بچه را گوش دهد. یک پسر بود و کلی آرزوی پدر و پسری برای او. او رفت و آن نوار کاست و چند‌دقیقه صدای رضا ماند برای ما یادگاری. در آن چند‌دقیقه با پسرمان که آن زمان سه‌سالش بود، صحبت می‌کرد. پرسیده بود: «چی می‌خوای بابا برات از جبهه بیاره؟» مجید جواب داده بود: «اسباب بازی دوست دارم.»‌

وقتی رفت جبهه، هر‌بار که هم‌رزمانش برمی‌گشتند، به آنها اسباب‌بازی می‌داد تا برای بچه‌ها بیاورند. گفته بود مجیدش را صدا کنند و اسباب بازی را به دست خودش بدهند؛ می‌خواست حتما او را ببینند و از رفتار و چهره بچه برای او بگویند.

خودش هم یک‌بار در رفت‌و‌آمد‌هایش، دوچرخه‌ای برای مجید از بازار خرید و آن را پشت در گذاشت تا مجید را ذوق‌زده کند. خلاصه؛ از آن بابا‌های مهربان بود که دلش برای یک‌دانه پسرش غنج می‌رفت. خیلی مهربان بود و این مهربانی فقط شامل حال فرزندانش نمی‌شد. اقوام و فامیل همه دوستش داشتند. وقتی شهید شد، وصیتش به دست من رسید. نوشته بود: «چیزی ندارم. همونی که هست، مال زن و بچمه.»

مهربانی‌های رضا شامل همه کسانی که با او مراوده داشتند، می‌شد

وقتی عازم شده بود، یک تین حلبی هفده‌کیلویی روغن زرد برای ما خریده بود. من برای اینکه دوست داشتم او هم از آن روغن استفاده کند، پنج‌کیلو از روغن‌ها را برای او کنار گذاشته بودم. وقتی آمد و متوجه شد روغن را برایش گذاشته‌ام، گفت: «اجازه می‌دهی این روغن را به دوستم بدهم؟ خانمش وضع حمل کرده و حتما بیشتر از من به این روغن نیاز دارد.»

مهربانی‌های رضا شامل همه کسانی که با او مراوده داشتند، می‌شد. وقتی هم که تربت جام بودیم و برای سفر به مشهد می‌آمدیم، خیرش به خانواده‌اش در مشهد می‌رسید و به همه سر می‌زد. مهر و محبتش تا جبهه و زمان رزمندگی‌اش هم رسید.

هم‌رزمانش می‌گفتند مسئول تدارکات و مهمات بوده و از رزمنده‌ها پشتیبانی می‌کرده است. هر‌چیزی که برای خط مقدم نیاز داشتند، همه‌جوره روی او حساب می‌کردند. می‌دانستند رضا هر‌طور شده هر‌چه نیاز باشد برای رزمنده‌ها با دل و جان تهیه می‌کند و در‌اختیارشان قرار می‌دهد.

‌حالا ۴۳‌سال از شهادتش می‌گذرد و من هنوز شهادتش را باور نکرده‌ام. هنوز هر لحظه، حضورش را در خانه احساس می‌کنم و به یاد او در مسیر‌های رفت‌و‌آمدم، آیات قرآن را زمزمه می‌کنم.

* این گزارش چهارشنبه ۱۰ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۰ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44