
خانه زوج محله شهیدقربانی بوی شعر میدهد
این خانه، بوی ادبیات میدهد. شاید شوق زن و شوهر جوان برای تکمیل سرودههایشان در سکوت نیمهشبهاست که روی در و دیوار آن، ردی معطر و نادیدنی از لطافت شعر به جای گذشته است. قفسههای مملو از کتابهای شعر نو و کلاسیک و قصه لوح تقدیرهای پرشماری که قفسهها را به تمامی پر کردهاند، برای به درازاکشیدن گفتوگو در این چاردیواری کافی است؛ خانهای در دل محله شهیدقربانی که با دلدادگی سیدابوالفضل مبارز و عاطفهسادات موسوی بنا نهاده و با ذوق هنریشان، آراسته شده است.
کشف استعدادی تازه به نام ابوالفضل
دلش میخواست همهجا با برادر بزرگترش باشد. برای همین، تا میدید سیدحسن، عبا و عمامه پوشیده است، جمله تکراری «من هم میآیم» را میگفت. آن روز سیدحسن گفته بود میخواهد به حلقه شعرخوانی برود حوالی چهارراه شهدا. گفته بود این جلسه مخصوص طلبههای شاعر است و سید ابوالفضل چهاردهساله، نه طلبه بود، نه شاعر. طلبگی را نمیشد کاری کرد، اما شاعرشدن را شاید چرا.
قلم و کاغذ را برداشت و شروع کرد به سرودن یک مثنوی؛ کاری که تابهحال در عمرش نکرده بود و اگر نبود اشتیاقش برای همراهی با برادر بزرگتر، شاید هرگز سراغ شعر سرودن نمیرفت. نوجوان آن سالهای خیابان دریا، قلم را با سرعت روی کاغذ میدوانید و بیتهایی میسرود که جز اندکی، در حافظهاش نمانده است؛ مثلا آنجا که میگفت: «من چشمه آب بقا گم کرده بودم/ بر خاک گورستان تیمم کرده بودم».
محفل شعر آن روز به سال ۱۳۸۳ با نکتهسنجی استاد سیدمسلم موسوی، به کشف استعدادی تازه به نام سیدابوالفضل مبارز منجر شد؛ فرزند چهارم از خانوادهای نهنفره که شعر و شعرخوانی در آن، احترام و مرتبت داشت؛ بهویژه برای روضههای هفتگی که عصرهای جمعه در خانه برگزار میشد و حاجسید یحیی مبارز، پدر خانواده، پسرها را به مطالعه، انتخاب شعر خوب و مداحی در روضه، تشویق میکرد؛ «جلسههای روضهخوانی و وادار شدن ما به انتخاب شعر، همچنین شعرهایی که برادر بزرگترم سیدحسن میسرود و برایم میخواند، ناخودآگاه گوشم را با موسیقی اوزان آشنا کرده بود. پس از کشف استعدادم از سوی استاد موسوی، با ایشان در جلسات شعر و محافل ادبی همراه شدم، شعرها و نقدها را گوش میدادم بیآنکه اصرار داشته باشم از سرودههایم بخوانم.»
سال ۱۳۸۷، تصمیم سیدابوالفضل برای ارسال شعرش به نخستین کنگره شعر دفاع مقدس خراسان رضوی، نتیجهای باورنکردنی داشت و او را که شاعری گمنام و نوزدهساله بود، صاحب رتبه نخست کرد. این موفقیت، آغازی بر کسب موفقیتهای پرشمار بعدیاش شد؛ تاآنجاکه اکنون با عبور از مرحله شرکت در جشنوارهها، خود به یکی از برگزارکنندگان آن تبدیل شده است.
شعر خودتان است؟
زندگی، ساده نبود؛ درکنار پدری که وقتی حملههای عصبیاش شروع میشد، مهربانی را پاک فراموش میکرد. آمدن بیخوابیها بهسراغ سیدرضا، از اهالی قدیمی محله رده، شروع دور تازهای از سختیها برای خانواده موسوی بود.
کسی چه میدانست اینها عوارض همان ضربهای است که سال ۱۳۶۵ به سرش خورده است؛ وقتی مشغول سنگرسازی برای رزمندهها و دفاع از آب و خاکی بود که وطنش به شمار نمیرفت، اما عاشقانه دوستش داشت. سالها طول کشید تا او بهعنوان جانباز هفتاددرصد اعصاب و روان شناخته شود و عاطفهسادات، فرزند ارشد او بتواند دلیل حال روحی رو به وخامت بابا را درک کند؛ وضعیتی که دو سال پیش، پدر را از پای درآورد و به خیل شهدای افغانستانی مدافع ایران ملحق کرد.
روضهخوانی و وادار شدن ما به انتخاب شعر و شعرهایی که برادر بزرگترم میسرود، گوشم را با موسیقی اوزان آشنا کرد
حتی دشواری زندگی در چنین شرایطی نیز نتوانست مانع بروز طبع لطیف و شاعرانه عاطفهسادات، شود و پای دستنوشتههای او را خیلی زود به نشریه «شاعرانه» آموزشوپرورش باز کرد؛ «از دوره راهنمایی شعر میگفتم. شعرها را میدادم به دبیران مدرسه و آنها میفرستادند برای یکی از دبیرهای آموزشوپرورش که شاعر بود و وقت میگذاشت برای کمک به شاعران نوجوان منطقه. اسمش هادی اسماعیلی بود.
او همیشه با یک خودکار سبز، شعرهایم را اصلاح میکرد و دوباره میفرستاد برای مدرسه. وقتهایی هم که شعرم به نظرش عالی میآمد، زنگ میزد و جملهای میگفت که شنیدنش شیرین بود: خانم موسوی! واقعا شعر خودتان است؟»
این ویرایشهای پیوسته در مدت پنج سال، به اضافه جلسات ماهانه نقد شعر که آقای اسماعیلی، بانی برگزاری آن در سینما مشکی محله خیرآباد، بود در پرورش استعداد هنری عاطفه سادات، تأثیری انکارنشدنی داشت؛ استعدادی که آن را از والدین هنرمند خود به ارث برده است، از مادری خیاط و پدری که سهتار مینواخت و شعرهای عامیانه میسرود.
نتیجه رشد در این فضای هنری، شده است بانویی سیودوساله که به گواه اهل فن، شعرهایش در خور توجه است و در رستهای دیگر، با گذراندن بیش از ۱۲۰۰ساعت آموزش، چند مدرک قابل ترجمه، درزمینه خیاطی دارد.
قصه پلاک ۱۴
هر رازی، بقایی دارد و هر قدر هم که دریچههای قلب و زبانت را محکم کنی، روزی برملا خواهد شد. ماجرای عشق سیدابوالفضل و عاطفهسادات هم از این قاعده مستثنا نیست؛ بماند که سالها پنهانکردن این شیدایی شیرین، رنجهای ناگفتنی بسیاری برایشان داشته است.
آغاز این علاقهمندی شاید، به همان روضههای هفتگی برگردد که سالها در خانه حاجآقا مبارز برگزار میشد و عاطفهسادات با همراهی خانوادهاش مهمان آن بود. این دیدارهای مختصر، کار خود را کرد و بذری را در دل سیدابوالفضل کاشت که رشد جوانههایش، بیوقفه بود؛ «طوری شده بود که در آینه خودم را نگاه میکردم و میگفتم خدایا کی بشود بزرگتر شوم و بتوانم بگویم که عاطفهسادات را میخواهم.
نوه خالهام بود. دوست داشتم بیشتر ببینمش، اما چارچوبهای اخلاقی سفت و سخت خانوادههایمان چنین فرصتی را فراهم نمیکرد. میدانستم طبع شعر دارد. میخواستم به هوای برگزاری جلسات شعر خانوادگی، دیدارهایمان را بیشتر کنم ولی بهدلیل همان چارچوبها، نقشهام نمیگرفت.»
گذشتهها را مرور و خاطرهها را با لبخند برایمان بازگو میکند، مثلا ماجرای خانه پلاک۱۴ را؛ «دانشآموز مدرسه شهیدمحلاتی در خیابان حسینیمحراب بودم و خانه عاطفهسادات، درست روبهروی پنجره کلاس ما. سال تحصیلیام به چشمدوختن به درِ خانهشان گذشت، بلکه یک بار از آن در بیرون بیاید، اما نیامد که نیامد.»
عاطفهسادات میگوید این علاقه دوسویه بوده است؛ بدون آنکه کلامی، دستخطی یا حتی نگاه ممتدی میانشان ردوبدل شود. با ذکاوت دخترانهاش، همینقدر فهمیده بود که سیدابوالفضل به عنوان نوجوانی مغرور و سربهزیر، با هیچکدام از دخترهای فامیل، بهجز او سلام و علیک ندارد.
پدر عاطفهسادات اما، تیزبینتر از این حرفها بود و از روی نشاط و خوشخلقی دخترش، هنگام دیدن سیدابوالفضل، به راز قلبش پی برده بود. این علاقه، درحالی شکل گرفته بود که عاطفهسادات بنا به رسمی خانوادگی از کودکی به نام یکی دیگر از پسرهای فامیل شده بود، اما پدر، روی این سنت چشم بست و به وصلت دخترش با سیدابوالفضل که مفتخر به کسوت طلبگی شده بود، رضایت داد.
حالا دوازدهسال است که عاشقانههای بی نام و نشان سیدابوالفضل مبارز، طلبه پایه دهم حوزه علمیه و پای کار برای انجام سفرهای تبلیغی به استانهای دورافتاده، مخاطب خاص خود را پیدا کرده است؛ شعرهای شورانگیزی که از او طلبهای عاشقانهسرا ساخته بود و هیچکس جز خدا نمیدانست برای چه کسی سروده میشود. او به یاد آن دوران، زمزمه میکند: آی بهار! بهار! بهار! ناگزیرم نامت را تکرار کنم، وقتی که هیچوقت، هیچگاه، با هیچکس نمیتوانم نام معشوقهام را بگویم.»
گلاویز با برچسب مهاجر
زنگ بزنند و بگویند تشریف بیاورید تهران، بیت رهبری، برای دیدار سالانه شاعران با حضرت آقا. دورهمی خوشتر برای این دو شاعر جوان وجود ندارد. سیدابوالفضل، سه بار طعم این تجربه خوشایند را چشیده است و عاطفهسادات، دو بار و هر دو بار نیز سال پیش بوده است که ابتدا و انتهای آن با ماه رمضان مصادف شده بود.
شیرینی این دیدار برایش تازه است، درست مثل تلخیهای گزندهاش؛ تلخیهایی که او و سیدابوالفضل برای هر بار خروج از استان باید به جان بخرند؛ «برای ورود به بیت رهبری باید مدرک هویتیام را همراه خودم میبردم تهران. از طرفی برای گرفتن برگه مجوز خروج از استان، باید آن را همینجا تحویل میدادم. تمام کاروان شعرا در فرودگاه شهید هاشمینژاد معطل سوارشدن من به هواپیما بودند و من باید به پلیس التماس میکردم و شرایطم را چندبار توضیح میدادم، بلکه فرجی شود و بتوانم سوار شوم.»
وقتهایی هم که شعرم به نظرش عالی میآمد، زنگ میزد و میگفت: خانم موسوی! واقعا شعر خودتان است؟
سیدابوالفضل، تمام این رنجها را که قدمتی به بلندای عمرشان دارد در «برچسب مهاجر» خلاصه میکند و صحبتهای همسرش را اینطور پی میگیرد: مثل یک مجرم و حتی بدتر از آن، باید اینجا در مبدأ سفر، انگشتنگاری شوی. از مسیری تعیینشده به سمت مقصد سفرت حرکت کنی. رسیدی به مقصد، خودت را معرفی کنی و اثر هر ده انگشت دستهایت را ثبت کنی. کارَت که تمام شد و به مشهد برگشتی، دوباره باید اثر انگشت بدهی؛ درست مثل یک مجرم و حتی بدتر از آن.
«اینها در حالی است که سومین نسل از خانوادهات در ایران متولد شده است و طبق قوانین موجود کشور، اجازه گرفتن تابعیت را داری. به آرمانهای انقلاب اسلامی، نه به هوای نانخواهی، که با تمام قلبت معتقدی. برای حفظ ارزشهایش تلاش میکنی و شعر میگویی و دقیقا به دلیل همین اعتقاد، تو را در برخی محافل شعر خراسان، به حساب نمیآورند، اما از این سو هم بیمِهری و بیتوجهی میبینی، حتی وقتی در جشنوارهای ادبی بهعنوان یک فرهیخته و فعال فرهنگی، برگزیده میشوی.»
ذهن عاطفهسادات به گذشتههای دورتر میرود و ناملایمتهایی را مرور میکند که تمامی ندارد؛ به دوران تحصیل که شرایط رفتن به مدرسه تیزهوشان را داشت، اما بهدلیل نداشتن تابعیت ایران، مانعش شدند. به سال آخر دبیرستان که کتابهای پیشدانشگاهی را خریده بود، اما او را ثبتنام نکردند. به ممنوعیت راهاندازی آموزشگاه با وجود داشتن پنج مدرک فنیوحرفهای درزمینه دوخت لباس عروس و حتی دشواری تدریس در آموزشگاهها به عنوان مربی.
او نگاهی به فرزندانش میاندازد که معصومانه به حرفهای والدین خود گوش میدهند و میگوید: نه دلِ دلکندن از این محله، مشهد و آب و خاک را داریم و نه جان تحمل این شرایط برای بچههایمان را. چکار باید کرد؟
اگر دغدغهای باشد
محمدجواد، از مدرسه برگشته است و به ما و والدینش سلام میکند. لبخندش میگوید که روز خوبی را سپری کرده است. ده سال دارد و استعداد پنهانش در شعر را میتوان از حالا حدس زد؛ از روی تلاشش برای پیداکردن کلمه مناسب و تکمیل ابیاتی که موضوع گفتوگوی پدر و مادرش است.
او، برادر کوچکش محمدباقر و خواهرش، معصومهزهرا در حال گذران همان مسیری هستند که والدین شاعرش در کودکی طی کردهاند؛ پرکردن ذخایر ذهن از واژههای تازه و آشنایی گوشها با وزن اشعار. سیدابوالفضل و عاطفهسادات از راهکارهایی برای بارورشدن استعداد ادبی فرزندانشان میگویند؛ راهکارهایی که حاضرند آن را با تمام مشغلهها و مسئولیتهای شرکت در محافل شعر حضوری و آنلاین، با اهالی محله، منطقه و شهر نیز به اشتراک بگذارند؛ اگر فرصت، رغبت، تقاضا و دغدغهای در سازمانها، نهادها و تشکلهای فرهنگی باشد.
بخشی از افتخارات عاطفهسادات موسوی
عضو هشتمین دوره شعر جوان انقلاب (آفتابگردانها)
دارنده نشان سفیر شعر انقلاب
برگزیده سومین جشنواره بینالمللی جوان
برگزیده چهارمین جشنواره سراسری شعر مادرانه
رتبه برتر کنگره شعر حضرت مادر
برگزیده سوگواره ملی مسیر سرخ
برگزیده جشنواره شعر بصیرت
برگزیده جشنواره ملی بر شانه هلال
گوشهای از افتخارات سیدابوالفضل مبارز
عضو شورای سیاستگذاری شعر طلاب خراسان رضوی
عضو کارگروه شعر آستان قدس رضوی
عضو دفتر شعر بنیاد بینالمللی امامرضا (ع)
مسئول و کارشناس ادبی انجمن ادبی شعر تشرف
دبیر اجرایی جشنوارههای متعدد شعر مثل جشنواره سراسری شعر غریب و جشنواره سراسری شعر بر شانه هلال
داور جشنوارههای استانی و کشوری، مثل سوگواره ملی شعر مسیر سرخ
برگزیده جشنوارههای متعدد مثل جشنواره ملی شعر انتظار و سوختگان وصل
* این گزارش یکشنبه ۱۱ خردادماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۷ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.