برادر شهیدان موسوی میگوید که از سیدعلی پلاک و استخوانی و از سیدمحمداسماعیل جنازهای با پهلوی شکافته آوردند.
سالهای۱۳۶۳ و ۱۳۶۵ خاطرات تلخی را در ذهن خانواده رفیعزاده حک کرده است؛ خاطراتی که با گذشت ۳۰ سال هنوز هم اشک را بر گونههای خواهر شهید جاری میکند.
خانه ما در حاشیه بولوار راهآهن بود. جمعیت بسیاری از پاسداران و بسیجیان که آماده اعزام به جبهه و منتظر آمدن قطار بودند، کنار بولوار نشسته بودند. برای همهشان چای درست کردیم.
احمد شرفخانی تعریف میکند: سر خیابان منتظر تاکسی ایستادم. مسیر را میگفتم و پول را نشانشان میدادم، اما ماشینی با این پول کم توقف نمیکرد.
پدر شهیدان علیاکبر، حمیدرضا و حسین دهنوی به فرزندان شهیدش پیوست. او تا آخرین نفسهای نودوهفتسالگیاش از اصول و آرمانهایش دست نکشید.
حدود سه هزار نفری میشدیم که ما را ۹روز در سولههای تنگ و تاریک بعقوبه بدون آب و غذا رها کردند. در این ۹روز حتی یک لحظه هم درها را باز نکردند و تنها راه تهویه هوا پنجره کوچکی بود که در بالای سوله قرار داشت.
وقتی مامانگلی از زیر تابلو هنرستان۲۳.۲ که اسم حمیدش روی آن نوشته شده است، میگذرد، بلند میگوید: سلام مادر، دارم میروم مسجد. دستی برای حمید تکان میدهد و میرود بهسمت مسجد امامعلی (ع).