اسم حسین که میآید، لبخند بر لبانش مینشیند و از شیطنتهایش برایمان میگوید. اولین چیزی که بهخاطر میآورد، این است که «وقتی حسین خانه بود، همهچیز را به هم میریخت، حتی مبل و صندلی خانه را.» او جودوکار بود و یکسره مشغول ورزش. سربهسر بچههای محله هم میگذاشت. میخواست به همه ورزشهای رزمی را یاد بدهد.
عصمت کریمویی، مادر شهید حسین مصلایی، نگاهی به عکس پسرش میاندازد و میگوید: حسینم خوشقیافه و شیکپوش بود. آخرینباری که بندهای کفشش را میبست، فهمیدم که دیگر نمیآید.
روز مادر بهانهای شد تا سری به این مادر شهید ساکن محله احمدآباد بزنیم و با یادآوری خاطراتش، این روز خاص را به او تبریک بگوییم.
قبل از انقلاب پاتوقش مکتب نرجس بود و پای منبر بانوطاهایی (فاطمه خاموشی، معروف به بانوطاهایی، بنیانگذار مکتب نرجس در مشهد) مینشست. هرزمان هم که بانوطاهایی مراسمی در محله کوهسنگی دعوت میشد و میرفت، عصمتخانم پای ثابت این جلسات بود. تعریف میکند: از همانجا با امام راحل و انقلاب آشنا شدم. هرچه را میشنیدم، برای خانواده تعریف میکردم. کمکم همسر و پسرانم، علی، حسین و حسن با من همراه شدند و در راهپیماییها شرکت میکردند.
انقلاب که پیروز شد، پسرانش در گشتهای شبانه حضور داشتند و مادر هم آنها را تشویق میکرد تا برای دفاع از اسلام همراه باشند.
با آغاز جنگ تحمیلی، عصمتخانم دوشادوش دیگر بانوان پشت جبهه خدمت میکرد. اغلب سری به مکتب نرجس میزد و اگر کاری بود، انجام میداد؛ هرهفته کیف بزرگی از پارچههای برشزده را به خانه میآورد تا برای مجروحانی که در بیمارستان بستری هستند، لباس بدوزد.
تلاشهای بیوقفه مادر روی بچهها بیتأثیر نبود و هریک به نوعی خدمت میکردند. حسین متولد ۱۳۴۲ و در آن زمان هفده سال داشت. یک روز که از دبیرستان برمیگشت، سخنرانی امام راحل را از بلندگو در تقیآباد شنید و وقتی به خانه آمد، به مادر گفت میخواهد به جبهه برود؛ «بدون هیچ مخالفتی، حسین را راهی جبهه کردم. بعد از چندماه علی و بعد از او حسن عازم جبهه شدند.»
لابهلای حرفهایش تأکید میکند؛ «من فقط فکرم این بود که انقلاب پیروز شود.» او هم مثل هرمادری بچههایش را دوست دارد و برایش عزیز هستند، اما معتقد است همه باید برای پایداری اسلام تلاش کنند.
یادش نیست حسین چندبار به مرخصی آمد، اما این را خوب به خاطر دارد که برای دامادی علی، برادر بزرگترش، آمده بود. مادر اشتیاق داشت که بعد از علی، رخت دامادی را به تن حسین ببیند؛ برای همین تا روز رفتنش به او میگفت: انشاءا... دفعه بعد که آمدی، تو را داماد میکنم.
خانمهای همسایه هم به حسین میگفتند «اینبار که رفتی خیلی جلو نرو؛ میخواهیم دامادت کنیم.» حسین هم با لبخندی بر لب نگاهشان میکرد. اصرار مادر به دامادی حسین تا روز رفتنش ادامه داشت، اما لحظه خداحافظی وقتی مادر به قد و بالای پسرش نگاه کرد، قلبش لرزید و احساس کرد در این رفتن برگشتی وجود ندارد.
عصمتخانم تعریف میکند: باید مادر باشید تا برخی چیزها را درباره فرزندتان بفهمید. روز آخر وقتی حسین میخواست برود، کفش که میپوشید، احساس کردم شهید میشود. اصلا قیافهاش را فراموش نمیکنم و تا روز قیامت هم آن چهره یادم خواهد ماند. برای همین همانجا با او خداحافظی کردم.
میدانستم شهید میشود. گفت: «چرا گریه میکنید؟ گریه نکنید.» صبح روز بعد دوباره دیدم حاجآقا گریه میکند
مثل همیشه به مکتب نرجس رفته و پارچه برشخورده آورده بود تا برای مجروحان لباس بدوزد. دم در خانه، برادرش را دید که چشمانش پر اشک است. فهمید اتفاقی افتاده است. مادر تعریف میکند: یکدفعه پرسیدم حسین شهید شده؟ چیزی نگفت. رفتم داخل خانه و دیدم حاجآقا اشک میریزد؛ پرسیدم چه شده؟ گفت حسین شهید شده. گفتم میدانستم شهید میشود. چرا گریه میکنید؟ گریه نکنید. صبح روز بعد دوباره دیدم حاجآقا گریه میکند. گفتم مگر قرار نشد گریه نکنید؟ جواب داد خوابی دیدهام و برای آن گریه میکنم. با همان خوابی که دیده بود، او هم آرام شد.
جواد باقرپور دوست و همرزم شهید است. اولین چیزی که به یاد میآورد، شیکپوش بودن حسین است. تعریف میکند: قبل از عملیات مسلم بنعقیل فرماندهمان میخواست ببیند ستون پنجمیها از عملیات خبر دارند یا نه. چون حسین خوشپوش بود، او را انتخاب کردند و برایش شلوار لی و پیراهن آستین کوتاه گرفتند و گفتند بهعنوان مسافر برو در شهر و چند روزی همانجا باش و ببین کسی از این عملیات مطلع هست یا نه. هرچند هجدهسال بیشتر نداشت، کارش را بهدرستی انجام داد.
باقرپور از شهادت حسین مصلایی هم برایمان تعریف میکند: قله ۵۰۴ پاکسازی نشده بود. به حسین گفتم مراقب باش سمت چپ تیراندازی میکنند. او همراه یکی از دوستانش سوار موتور بودند که بهسمتشان شلیک کردند. چند تیر به او خورده بود و همانجا به شهادت رسید.
* این گزارش در شماره ۵۸۵ شهرآرا محله منطقه ۱ و ۲ مورخ یک دیماه ۱۴۰۳ منتشر شده است.