غلامعلی خایقانی جانباز محله بهمن است. او با چشمی که بر اثر آلودگیهای روزگار جنگ، کاملا نابینا شده است و چشمی دیگر که تنها ۱۰ درصد بینایی دارد، سالهاست که گوشهنشینی را پیشه کرده است.
حمید یعقوبی، از آزادگان محله کوی سلمان ۶ و نیم سال از عمرش را در اسارت گذرانده است. او میگوید: روزی که همه ما را در اردوگاههای موصل جمع کردند، خودمان از دیدن این همه اسیر، اشک میریختیم.
سیدعلی حسینی که زمان انقلاب در تریکوفروشی در چهارراه شهدا کار میکرد، تعریف میکند: نیروی خدماتی داشتیم که تا سروصدایی میشد یا تجمعی میدیدیم، میگفتیم آقای خبرنگار، بدو ببین چه اتفاقی افتاده است!
محمد سلیمی یک مشاور امین بود؛ فرقی نداشت چه کسی برابر او ایستاده باشد. خواه یک غیرنظامی منحرف باشد و خواه یک افسر عالیرتبه. او همانی است که صریح و بیپرده، بدون واهمه از بهخطر افتادن موقعیتش، اصول اعتقادی و موازین اخلاقی را یادآوری میکرد.
مادر شهیدحسن عباسی میگوید: پای تشت لباس که مینشستم، شروع میکرد که «مادر رضایت میدهی بروم؟ مادر لطفا بگذار من بروم.» یک روز بالاخره گفتم «من و پدرت راضی هستیم، خیالت راحت، تو برو.»
شهید داوود رضایی در محله پنجتن به دنیا آمد و در کودکی شاگرد زرنگ کلاس درس به حساب می آمد. داوود به جبهه جنوب رفت و در منطقه هورالعظیم در اثر اصابت گلوله به سر به شهادت رسید.
معصومه رضاپور دهسالی میشود که بازنشسته شده، اما خیرخواهیاش تعطیلی نمیشناسد، او هر بار یک تیم متشکل از پزشک اطفال، ارتوپد، زنان پرستار به روستاهای محروم استان میرود.