
سطرهای پیشرو روایت دوران اسارت حمید یعقوبی، از آزادگان محله کوی سلمان در منطقه ماست؛ بسیجی هفدهسالهای که با وجود مخالفت خانواده، برای رفتن به جبهههای جنگ، ثبتنام میکند و بعد از گذراندن دوره آموزشی، راهی ایلام میشود و پس از مدتی با شرکت در عملیات خیبر به اسارت رژیم بعث عراق درمیآید؛ اسارتی که ششسالونیم خاطره تلخ و شیرین را در زندگی او رقم زده و تا هنوز هم از خاطر نرفته است.
ابتدای کار در منطقه ایلام مستقر شدیم. مدتی نگذشته بود که نیروها را برای انجام عملیات خیبر، شبانه به اهواز انتقال دادند. روز سوم اسفند سال ۶۲ بود که ازطریق یک عملیات آبی وارد خاک هورالهویزه شدیم. تعدادی از قایقهایمان شکست و باقی هم برگشتند؛ این یک دستور بود، زیرا امکان شناسایی قایقها و لو رفتن عملیات وجود داشت.
خاطرم هست فرمانده گردانی که در آن مستقر بودم، همانجا گفت: «یا پیروز میشویم یا شهید میشویم یا به اسارت میرویم. راه دیگری وجود ندارد، پس فکر برگشتن را از سر بیرون کنید.» این گونه شد که عملیات خیبر در بامداد چهارمین روز اسفند شروع شد و تا روز بیستودوم همان ماه ادامه پیدا کرد. متاسفانه گردان ما عصر همان روز در این عملیات شکست خورد و صلاحدید فرمانده این بود که هر که به شهادت نرسیده است، اسیر شود.
غروب روز چهارم اسفند را وقتی روبهروی نیروهای عراقی ایستادیم و دستمان را بهنشانه تسلیم، پشتسر بردیم، هنوز خاطرم هست. نشستم روی زمین، بعد با سرانگشت، گودال کوچکی کندم. پلاکم را از گردنم باز و همانجا دفن کردم. میخواستم اگر شهید میشوم، گمنام باشم. بعد صفبهصف ایستادیم. بادگیرها و کولهپشتیهایمان را کناری گذاشتیم. سربازهای عراقی شروع کردند به تفتیش. یکی دست برد توی جیبم. یک قرآن و مهر کوچک داشتم. درآورد و کف دست گرفت. بعد هم خیره شد به چشمانم و پرسید: «انت مسلم؟» آنجا تاثیر تبلیغات را با چشم خودم دیدم. آنها حتی نمیدانستند که ما مسلمانیم. مهر و قرآن را دوباره توی جیبم گذاشت و گذشت. بعد از این مرحله، صفبهصف وارد کامیونهایی شدیم که به «آیفا» معروف بودند.
به نزدیک بصره که رسیدیم، دوباره بهصف شدیم. اینبار خبری از سربازهای عراقی نبود. چند نفر از رژیم بعث آمده بودند برای تفتیش بدنی. دوباره یکیشان دست برد توی جیبم. قرآن و مهر کوچکم را درآورد. به قرآن نگاه کرد و بعد هم آن را محکم به زمین کوبید.
پس از آن وارد اردوگاه کوچکی شدیم که بهخاطر ازدحام جمعیت، در آن حتی جای نشستن وجود نداشت. همه ایستاده بودیم و مجروحان هم هرکدام گوشهای رها شده بودند. من هم ترکش خورده بودم و پایم کمی زخم بود، اما درد را تحمل کردم و نگذاشتم عراقیها پی به مجروحیتم ببرند، زیرا عادت داشتند که با دیدن زخم، پایشان را روی آن بگذارند و فشار دهند. این ابتداییترین شکنجهای بود که انجام میدادند و از آن لذت میبردند.
سه روز تمام، اسرا را با همان وضعیت و بدون آب و غذا در اردوگاه نگاه داشتند. جمعیت خیلی زیاد بود. بعدها فهمیدم که تا پایان این عملیات، نزدیک به هزارو ۵۰۰ رزمنده ایرانی به اسارت دولت عراق درآمدهاند. روزی که همه ما را در اردوگاههای موصل جمع کردند، خودمان از دیدن این همه اسیر، اشک میریختیم. در آن سه روز، هر صبح دریچهای را که روی در سلول بود، باز میکردند و یک کیسه نان میانداختند داخل و بعد هم دریچه را میبستند. فقط یکبار برای ناهار، بچهها را بردند روی زمین خاکی نشاندند و یک ظرف غذا دادند.
صبح روز چهارم با اتوبوسهای بسیار نو و تمیز آمدند دم اردوگاه. همه بچهها را سوار کردند و برای نشان دادن پیروزیشان، بردند توی خیابانهای اصلی شهر بصره و در ملأعام گرداندند. مردم با دیدن اتوبوس اسرا، هلهله راه انداختند. عدهای آب دهان به سمتمان پرت میکردند و خلاصه نمایشی بود دیدنی از غریبی و مظلومیت بچههای اسیر ایرانی. چند ساعتی به همین منوال گذشت و دوباره ما را به اردوگاه و از آنجا هم به شهر بغداد منتقل کردند.
یکیدوباری جایمان را عوض کردند و در همین جابهجاییها، هربار با باتوم و شلاق ریختند سر بچهها و کتکمان زدند. چند روزی در بغداد ماندیم، آنهم در سلولی که شبیه سالن ورزشی بود. درها را میبستند و حتی برای اجابت مزاج هم اجازه بیرون رفتن نداشتیم؛ همین امر باعث شد که سالن را رطوبت و بوی تعفن بردارد. شرایط بسیار بدی بود؛ آنقدر که توصیفشدنی نیست.
از «تونل وحشت» شنیدهاید؟ نیروهای عراقی در دو طرف ورودی میایستادند و هر اسیری که وارد میشد با باتوم میزدند
چند روز وحشتناک دیگر هم گذشت تااینکه دوباره با اتوبوس آمدند و اینبار منتقلمان کردند به اردوگاههای موصل. اطراف اردوگاههای موصل شبیه رباطهای قدیم، بسته است و دیوارکشی شده است. دورتا دور، سلول است و حیاط هم در وسط قرار گرفته. ازآنجاکه فضای اردوگاه اول، کفاف جمعیت اسرا را نمیداد، چند ساعت بعد دوباره به اردوگاه دیگری که بزرگتر بود، منتقل شدیم.
من تا پایان دوران اسارتم را در همین اردوگاه که به موصلیک معروف بود، گذراندم. نمیدانم تابهحال چیزی از «تونل وحشت» شنیدهاید یا نه؟ در هر جابهجایی، نیروهای عراقی ردیفبهردیف در دو طرف در ورودی میایستادند و هر اسیری را که وارد سلول میشد، کتک میزدند. آنهم نه با مشت و لگد؛ آنها باتوم داشتند و شلاقبهدست بودند. نامردها فقط میزدند و ما هم چارهای جز عبور، نداشتیم. در میانمان تعدادی اسیر بسیار کمسنوسال هم بودند که بعد از مدتی آمدند و آنان را به اردوگاه اطفال، منتقل کردند.
در تمام این دوران، انواع مصیبتها و شکنجهها را چشیدیم. نبود آب و غذا و امکانات بهداشتی، تنها یک قسمت از ماجرا بود. رسیدگی نکردن به بیماران، یکی دیگر از مرارتهایی بود که اسرا در دوره اسارتشان میکشیدند. گاهی هم که محبت میکردند و ما را برای درمان و مداوا به درمانگاه میبردند، یک آمپول را به چند نفر تزریق میکردند، بدون اینکه به عواقب آن فکر کنند؛ مثلا ما در همان اردوگاه حدود ۱۰۰ مجروح جنگی داشتیم که زخم خیلیهایشان از عفونت گذشته و کرم انداخته بود ولی خبری از درمان نبود.
خیلی از بچهها حین همین شکنجهها و نبود رسیدگی به وضعیتشان، به شهادت رسیدند. خاطرم هست که سال اول اسارت، بچهها را خیلی برای هواخوری بیرون نمیبردند و ما مدام در اردوگاه بودیم، فقط صبحبهصبح اجازه داشتیم چند دقیقهای را برای اجابت مزاج و آمارگیری در بیرون بگذرانیم، اما چه گذراندنی؟ درست در لحظه خروج از سلول و حتی ورود به آن، تونل وحشت درست میکردند و با باتوم توی سروصورت بچهها میکوبیدند. کتک زدن ما کار هر روزشان بود، تاآنجاکه بهمرور برای خودشان هم به یک عادت خستهکننده تبدیل شده بود.
شش سالونیم تمام به همین صورت گذشت. سال اول از خانوادهام خبر چندانی نداشتم، اما هرچه جنگ به سالهای پایانیاش میرسید، اوضاع هم بهتر میشد. کمکم بعد از آمدن صلیبسرخ، اجازه پیدا کردیم که برای خانوادههایمان نامه بنویسیم و آنها را از زنده بودن خودمان باخبر کنیم؛ البته این را هم بگویم که خانواده من از اسارتم خبر داشتند؛ ماجرا هم از این قرار بود که همان سال اول از صلیبسرخ آمدند و با تعدادی از اسرا مصاحبه کردند. این مصاحبه از تلویزیون عراق بخش شد و هموطنان غرب کشور توانسته بودند این برنامه را ببینند و اسم اسرا را به سازمان مربوط و بعد هم به خانوادههایمان برسانند.
در اردوگاهی که من بودم، تقریبا همه بچهها یکدست بودند؛ یعنی نفوذی یا کسی که با اعتقادات دیگر اسرا مخالف باشد، حضور نداشت؛ برای همین میتوانستیم برنامههای مناسبتی و مذهبیمان را برگزار کنیم؛ البته عراقیها در این میانه بیکار نمینشستند و سنگاندازیهای خودشان را انجام میدادند؛ بهطور مثال همه برنامههای ما پنهانی برگزار میشد و اگر نیروهای بعثی از آنها مطلع میشدند، کمترین چیزی که انتظار اسرا را میکشید، شکنجه بود.
خاطرم هست یک دو سال بعد از اسارت، برایمان تلویزیون آوردند. ظهرها برنامه فارسی پخش میشد و بچهها معمولا سر ظهر همه در اردوگاه بودند. رژیم بعث عراق هم در این ساعات، برنامههای مبتذلی مثل رقص و آواز پخش میکرد. بچهها در این مواقع سرشان را پایین میانداختند تا تصاویر را نبینند، اما سربازها درست در همین لحظات، میریختند درون اردوگاه و بالای سر بچهها میایستادند و دستور میدادند هر کسی را که سرش پایین است، آنقدر کتک بزنند تا سرش را بالا بگیرد و آن برنامه را تماشا کند. بعد هم تلویزیون را شبانهروزی کردند و اجازه نمیدادند خاموشش کنیم.
این درگیریها آنقدر بالا گرفت تااینکه اردوگاه را نصف روزی کردند. یعنی نیمی از بچهها صبحها آزاد بودند که از سلول خارج شوند و نیمی هم عصر. گاهی برای اینکه اتحاد بچهها را بشکنند، اسرایی را که بینظم بودند یا اعتقادات ضعیفی داشتند، از دیگر اردوگاهها به موصولیک میآوردند تا شاید بتوانند تعدادی از اسرا را با خود همراه کنند. چندباری هم خاطرم هست چند تن از سران گروهک منافقین برای سخنرانی به اردوگاه آمدند، اما نتوانستند اعتقادات بچهها را تحتتاثیر قرار بدهند.
بههر حال دوران اسارت ما به همین منوال گذشت تااینکه مرداد سال ۶۹ خبر از مبادله تعدادی از اسرا به گوش رسید. اسارت آنقدر طولانی بود که باور این خبر، شیرین ولی دشوار بود. تا لحظهای که سوار اتوبوس نشده بودیم، برگشت به ایران برایمان رویا بود، اما این رویا بالاخره به حقیقت پیوست و ما آزاد شدیم.
* این گزارش در شماره ۲۲۹ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۰ دی ماه سال ۱۳۹۵ منتشر شده است.