
لنز دوربین به تماشا نشست؛ آن هم دوربینی که هنرش ضبط خاطرات خانواده شهداست. او که خودش در سالهای جنگ و دفاع مقدس، لباس خاکی جبهه را تن کرده و روی شانه شانزدهسالگیاش، تفنگ گذاشته تا یکی باشد از بزرگمردان کوچکی که برای دفاع از خاک وطن میجنگند، این روزها هم پا از معرکه بیرون نگذاشته و با گذاشتن دوربین روی شانه و رفتن منزلبهمنزل خانواده شهدا، به ضبط خاطرات شهیدان منطقه و شهر میپردازد.
این حرکت خودجوش او که از سر عشق و علاقه به شهداست، بهانهای شد تا پای شنیدن از صحبتها و خاطرات او بنشینیم که سالهاست دوربینش اشک مادران هجراندیده این شهر را برای آیندگان ثبت و ضبط کرده است. آغاز هفته دفاع مقدس و بزرگداشت یاد و خاطره هشتسال جنگ تحمیلی، دلیل مرور این سطرهاست.
متولد ۱۳۴۸ هستم. خانوادهام اصالتا نیشابوریاند، اما خودم بزرگشده محله طلابِ مشهد هستم. زمان پیروزی انقلاب، نوجوانی فعال در بسیج مسجد محلهمان بودم. در آن دوران مسجد امام حسنمجتبی (ع) یکی از چند پایگاه اعزام نیرو به جبهه بود و هرروز تعدادی از جوانان محل برای ثبتنام به این مسجد میآمدند.
البته جوانانی هم که از جبهه برمیگشتند، به مسجد رفتوآمد داشتند و از خاطرات خود در جبهه تعریف میکردند. با آنکه سنوسال چندانی نداشتم، آنقدر از معنویت و ایثار رزمندگان شنیده بودم که دوست داشتم به جبهه بروم و خودم از نزدیک تماشاچی همه آن وقایع باشم.
پانزدهساله بودم که موضوع رفتن به جبهه را در خانواده مطرح کردم و با واکنش شدید آنان بهویژه مادر خدابیامرزم روبهرو شدم.
با پدرم مردانه به گفتوگو نشستم و به هر زحمتی بود، او را راضی کردم که پای برگه اعزامم را انگشت تایید بزند. بنده خدا آخر کار تسلیم شد و گفت: «هرچه صلاح باشد.»، اما مادرم همچنان گریه میکرد و راضی نمیشد که بروم.
شبانهروز به این فکر بودم که چطور او را راضی کنم تا اینکه متوجه شدم مسجد به بانوان چادر رنگی میدهد. همین امر، جرقهای در ذهنم روشن کرد. به مادر گفتم برای امضا و گرفتن چادر به مسجد مراجعه کند. مادر سواد خواندن و نوشتن نداشت و میخواستم با این روش، فرم رضایتنامه حضورم در جبهه را انگشت بزند.
خاطرم هست قبلاز آمدن مادرم با معاون فرمانده مان درباره کاری که میخواستم انجام دهم، توضیح دادم. او بهشدت مخالف کرد و گفت این کار را انجام نمیدهد. در همین زمان بود که او را برای کاری صدا زدند و ناچار شد اتاق را ترک کند. از اقبال خوبم مادر هم همان لحظه رسید. برگه را از زیر میز بیرون آوردم و به دستش دادم تا آن را انگشت بزند. انگشتش را به هوای ثبتنام و گرفتن چادر نشاند پای برگه رضایت نامه رفتنم به جبهه و خوشحال رفت.
مشکل دیگری که برای حضور در جبهه داشتم، سن کمم بود و فرمانده بسیج میگفت: با این سن اعزام نمیشوی. برای این کار هم راهحلی داشتم. شناسنامهام را دستکاری کردم و سنم را در صفحه اول تغییر دادم و دو سال بزرگتر شدم. به این طریق، دیگر مانعی برای حضورم در جبهه نبود.
هنگامیکه مادرم متوجه شد چطور به دروغ از او رضایت گرفتهام، بسیار ناراحت شد. تا زمانی که اعزام شدم، کارش اشکریختن بود. بنده خدا حرفش این بود که «هر کس برود، شهید میشود و تو هم از این قاعده مستثنا نیستی.» روزی را که اعزام شدم، هیچگاه فراموش نمیکنم. با آنکه مادرم میگفت راضی نیستم و نمیخواهم بروی، همراه پدر و دیگر اعضای خانوادهام برای خداحافظی آمده بودند و دعا کرد که سالم و سلامت برگردم.
بالاخره بهعنوان نیروی بسیج، مرداد سال۶۴ راهی کامیاران شدم و اولین حضورم حدود ۱۷ ماه به طول انجامید. آن زمان کامیاران منطقه امنی نبود و هنوز نیروهای ضدانقلاب در آن منطقه، فعالیتهای خرابکارانه داشتند و برای سازمانهایی که عضوشان بودند، اطلاعات جمع میکردند. علاوهبراین مین کار میگذاشتند و فعالیتهایی راکه با هدف ناامنی منطقه طرحریزی میشد، ساماندهی میکردند. مدتی را در یکی از روستاهای کامیاران به نام «کچله» خدمت کردم. خاطره جالبی از مدت اقامتم در این روستا دارم.
یک روز قرار شد بههمراه سه رزمنده دیگر برای گشت به اطراف روستا برویم. ابتدا یکی از رزمندهها به بالای تپهای که قرار بود برویم، رفت و بعد علامت داد که شما هم بیاید بالا؛ رفتن ما همراه با سروصدا بود.
همین موضوع، چند سگ بسیار بزرگ را که آن اطراف بودند، بیدار کرد. تا چشممان به سگها افتاد، از ترس نزدیک بود قالب تهی کنیم. راهی را که همیشه در عرض نیمساعت تا ۴۵ دقیقه طی میکردیم، ظرف ۱۰ دقیقه دویدیم! این سطر را بگذارید کنار اینکه کم سن و سالیمان به قول امروزیها باعث سوتیهای بسیاری شده و اسباب خنده و تفریح را در میانه میدان جنگ فراهم کرده بود.
اسفند سال۶۵ بود که دوباره به اتفاق ۱۱ نفر از دوستان و هممحلهایها تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. اینبار خانوادهام کمتر مخالفت کردند، اما به مشکل دیگری برخوردم؛ فرمانده افراد را از نظر شرایط جسمانی به ویژه داشتن قدبلند، گزینش میکرد. من هم از نظر جسمی، جثهای لاغر داشتم و قدم هم بلند نبود. وقتی دیدم شرایط بر وفق مراد نیست، با خودم گفتم: «اگر از اینجا برگردم خیلی سخت است.»
به ذهنم رسید برای اینکه قدم را بلندتر کنم از ترفند قراردادن سنگ یا کارتن توی پوتینها استفاده کنم؛ آن روزها کم نبودند بسیجیهایی که مشکل مرا داشتند و برای حل آن به این صورت بلدِ کار شده بودند. چشم چرخاندم به اطراف تا چیزی پیدا کنم که بتوان با قراردادنش توی پوتین، جان سالم از مهلکه به در برد. نگاهم رفت سمت کارتنهای روغنی که همان اطراف روی زمین افتاده بودند.
با آنکه بسیار چرب بود و بوی بدی هم داشت، آنها را تا زدم و داخل پوتینم گذاشتم، اما کاغذها خوابید؛ برای همین چندتکه سنگ هم برداشتم و زیر پایم قرار دادم. ترفندمان جواب داد و قدم حدود ۱۰ سانتی بلندتر شد؛ به لطف خدا فرمانده متوجه نشد و اسمم را رد کرد. اینبار محل اعزامم، تیپ ویژه شهدا در مهاباد بود. در آنجا آموزشهای بسیار سختی دیدیم؛ زیرا قرار بود برای عملیاتی اعزام شویم. اما متاسفانه بعداز همه آن آموزشها گفتند که عملیات لو رفته و دیگر اعزام نمیشویم.
یک بار دیگر قرار بود عدهای را برای عملیات ببرند. فرمانده اسمها را خواند، اما نام من میان آن فهرست نبود. برایم خیلی سنگین بود که همه به خط اعزام شوند و من نروم و در دژبانی بمانم؛ به همین دلیل بهیکی از سربازانی که قرار بود برود گفتم جایش را به من بدهد. او هم قبول کرد.
هنگامیکه فرمانده متوجه اصرار من برای رفتن شد، مخالفت کرد، اما ازآنجاکه گروه به یک بیسیمچی نیاز داشتند، فرمانده رو به من پرسید: «از بیسیم چیزی میدانی؟» گفتم: «آموزشهایی در این زمینه دیدهام.» درحالیکه هیچچیز درباره آن نمیدانستم، قبول کردم کمک بیسیمچی شوم. به خود بیسیمچی گفتم چیزی نمیدانم و او در عرض یکدقیقه، تمام آنچه را باید بدانم، آموزش داد و بهاینترتیب به آرزویم که رفتن به خط بود، رسیدم.
بعداز یکی از درگیریها، مجروح زیادی روی دستمان مانده بود. یادم میآید یکی از دوستان هممحلهای به نام شهیددرخشی نیز همراهم بود. در یک لحظه دیدم ترکش خورد و افتاد روی زمین. بهکمک یکی دیگر رزمندگان، تختی درست کردیم و او را به عقب برگرداندیم. تصور میکردم او را به بیمارستان میرسانیم و حالش خوب میشود. بعداز ۵۰ روز برگشتم مشهد.
یکروز که به مسجد رفتم، دیدم حجلهای بستهاند و عکس جوانی را هم روی آن گذاشتهاند؛ نگاهش کردم و بهنظرم آشنا آمد، اما از کنارش گذشتم. تا اینکه یکی دیگر از دوستانم گفت: «درخشی هم شهید شده است.» تازه آن زمان بود که متوجه شدم آن عکسی که دیدم تصویری از شهید درخشی بوده؛ بعد از اینکه او را به عقب برگرداندیم شهید شده بود، اما من از آن ماجرا بیاطلاع بودم.
بارها تماشاچیِ ریختن اشکهای مادرانی بودهام که هنوز انتظار فرزندشان را میکشند
در مدتی که آمده بودم، یادم میآید پدر شهیدمیرزایی که آن زمان رزمنده بود، کتابهای پسرش را به مسجد اهدا کرد. ما هم تعدادی کتاب دیگرجمع کرده و یک کتابخانه برای مسجد درست کردیم. بعداز آن در مرحله سوم اعزامم، راهی اندیمشک شدم. سفر سومم هم حدود ۱۳ ماه طول کشید و درواقع سفری فرهنگی بود. وارد جمعی شدم که دغدغه اصلیشان در جبهه برگزاری برنامههای فرهنگی بود و بس.
دوستی داشتم به نام آقای تبوار. از من و چند نفر دیگر درخواست کرد که برای کارهای فرهنگی به جبهه برویم. ابتدا خطنویسی روی چوب برای رزمندگان را انجام میدادیم. بعداز رفتن مسئول تبلیغات بهعنوان جانشینش، چندماهی را خدمت کردم. در مدتی که تبلیغات میکردم، پیشنهادهای زیادی برای پیوستن به ارگانهای مختلف داشتم، اما خدمت را بسیجیوار میپسندیدم و به کار کارمندی دیگری تن ندادم.
در سالهای بعداز جنگ همانطورکه اشاره کردم، کارهای فرهنگی انجام میدادم و یکی از آنها برگزاری دعای توسل بود که در خانه شهدا و رزمندگان برگزار میشد. روال کار هم این بود که چند روز قبل به خانه عزیزان میرفتم و یادآوری میکردم که در فلان تاریخ، برنامه در خانه شما اجرا میشود.
یک روز به خانه شهیدطحان رفتم و مادر شهید درخواست کرد که اسم فرزندش را روی حلب روغن بنویسم و سر کوچه بزنم. همین باعث شد به این فکر بیفتم که باید برای اینکه اسم شهدا، یاد آنها و دلیل رشادتهایشان فراموش نشود، کاری انجام دهم و چه کاری بهتر از اینکه خاطرههای خانوادهها را از شهیدانشان جمع کنم.
برای ثبت خاطرات خانوادهها به تمام مناطق سطح شهر میروم. برخی از خانوادهها را دوستان و برخی را هم بنیاد شهید و سایر ارگانها معرفی میکنند. بسیاری مواقع که به ثبت خاطرات خانوادهها میپردازم، لحظات سختی را پشت سر میگذارم. بارها تماشاچیِ ریختن اشکهای مادرانی بودهام که هنوز انتظار فرزندشان را میکشند، خاطرات جانبازان و اسرایی را شنیدهام که تا روزها ذهنم درگیر مردانگی و عزم راسخشان بوده. شاهد اشکهای فرزندانی بودهام که پدر را ندیده و تنها با عکسهای او زندگی کردهاند.
تاکنون نزدیک به صدمستند از زندگی شهدا و مصاحبه با خانوادههایشان ضبط کردهام که قرار است همه آنها در کتابی چاپ شود. برای این مهم، کارهای مقدماتی را انجام دادهایم و منتظرم تا سایر کارها برای چاپ این کتاب مهیا شود.
* این گزارش در شماره ۲۱۵ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۵ مهرماه ۱۳۹۵ منتشر شده است.