مادر شهید علیاکبر اصغرزاده با گلایهای تلخ میپرسد: چطور بعداز ۳۰ سال حالا سراغمان را گرفتهاید؟ کسی دلنگران خانواده رزمندههایی نیست که شناسنامههایشان را دستکاری میکردند تا نوزدهساله به نظر برسند.
محمدرضا معبودینژاد جزو اولین اسرای ایرانی است که به دست عراقیها اسیر شده است. شب پیش از حمله رسمی عراق به ایران (۳۱ شهریور۵۹) نوبت نگهبانی او بود.
کمترکسی به خدیجه خانم زنگ میزند و او را به میهمانی دعوت میکند؛ چون میداند او باید خانه بماند و مراقب همسر جانبازش باشد. اصلا خدیجه عصای دست حسن محزونی شده است.
عصمتنوربخش میگوید: بعدها فهمیدم که گروهی به سرکردگی زنی از کومولهها به محمدجواد و دوستانش حمله کرده و با تیراندازی آنها را شهید کردهاند. آنها حتی به وسایل پسرم هم رحم نکرده بودند.
سالهاست که تابلوی «شهیدمحمد قربانی» در یکی از خیابانهای محله امامهادی (ع) دیده میشود، او از اولین شهدای این محله بوده است.
شهید محمدحسن به قول مادرش مثل جوانهای امروزی نبود. اصلا بچههای آن سالها انگار که ره صدساله را یکشبه رفته باشند، در شانزدهسالگی یک مرد چهلساله کامل بودند.
عباس عبداللهزاده از بابای مدرسه تا دبیر و مدیر مدرسه بودن را تجربه کرده و بعد از بازنشستگی نیز باتوجهبه روحیه و علاقهاش طلبگی را انتخاب و شروع به تحصیل میکند. حالا او نزدیک به ۱۰ سال است که امام جماعت مسجد المهدی (عج) در کوشش ۹ است.