کد خبر: ۱۱۲۶۹
۰۴ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۷:۳۰
جانباز راوی شهدا

جانباز راوی شهدا

جانباز حمید جهانگیرفیض‌آبادی پای درددل خانواده شهدا می‌نشیند و خاطرات شهیدشان را ثبت و ضبط می‌کند. بعد هم با گفتن خاطرات باقی شهدا باعث آرامش قلب آنان می‌شود.

جانباز حمید جهانگیرفیض‌آبادی را اهالی منطقه ما خوب می‌شناسند؛ وقتی پای درددل خانواده شهدا می‌نشیند و خاطرات شهیدشان را ثبت و ضبط می‌کند. بعد هم با گفتن خاطرات باقی شهدا باعث آرامش قلب آنان می‌شود. بازنشسته سپاه است و از سال ۶۴ تا دو سال پس از پایان جنگ در منطقه بوده.

سال‌های زیادی را در واحد تخریب گذرانده و مرور این سال‌ها باعث شده تا حافظه‌اش، کتاب خاطراتی باشد از روز‌های دفاع مقدس و شهیدان گلگون‌کفنش. او که این روز‌ها و پس از بازنشستگی، راوی خاطرات جنگ شده، هدفش را از روایتگری، شناساندن چهره واقعی شهدا به نسل امروز و جلوگیری از تحریف تاریخ و خاطرات جبهه و اهالی‌اش عنوان می‌کند. گزارش پیش‌رو به او و تجربیاتش از روز‌های دفاع مقدس، هدفش از روایتگری و بیان خاطرات شهدای منطقه‌مان اختصاص دارد.

 

می‌گویم تا فرهنگ و منش بچه‌های جبهه را میان نسل امروز جابیندازم

من روایتگر هستم و یکی از اهدافم این است که فرهنگ بچه‌های جبهه را میان نسل امروز جابیندازم و اجازه ندهم آن همه پاک‌نهادی به فراموشی سپرده شود؛ البته ازآنجاکه گفته‌اند هر حرف را باید نزد اهلش برد، سعی می‌کنم خاطراتم را بسته به موقعیت و سن شنونده، دسته‌بندی کنم. در جمع دانش‌آموزان چیزی می‌گویم و در میان مسئولان، حرف دیگری می‌زنم تا به‌قول شاعر، باشد کزان میانه یکی کارگر شود.

 

ارتباط با نسل چندم بعد از انقلاب

تا از قلم نیفتاده، بگویم که به مدارس زیادی دعوت شده‌ام تا برای نوجوانان و جوانانی که نسل چندم بعد از انقلاب محسوب می‌شوند، از جنگ بگویم و دفاع مقدس. حقیقتش را بخواهید، در بسیاری از مواقع همین که حرف جبهه را پیش کشیده‌ام، گوش آماده‌ای ندیده‌ام که با جان و دل خواهان شنیدن باشد.

 زیاد دیده‌ام که هنگام بیان روایت‌های جنگ با یکدیگر حرف می‌زنند و توجهی به منِ گوینده ندارند. یک‌بار این بی‌توجهی‌ها آن‌قدر زیاد شد که ناچار به ترک مجلس شدم. مدیر مدرسه جلویم را گرفت و شروع کرد به عذرخواهی. گفتم: من از دست این بچه‌ها دلگیر نیستم. بیشتر از دست خودم ناراحتم. این کوتاهی من بوده که نتوانسته‌ام با این نسل ارتباط برقرار کنم. نسل امروز چه می‌داند همین‌هایی که این روز‌ها اسمشان به‌عنوان شهید می‌نشیند روی سینه دیوار‌های شهر، یک روز دانش‌آموزی مثل خودشان بوده‌اند که از پشت نیمکت‌های درس، راهی جبهه شدند تا یک وجب از خاک مادری شان زیر پوتین‌های دشمن لگد نشود.

 

«فیض آبادی» جانبازی که روای شهدا شده است

 

ما دانش‌آموزان دیروزی

من و سیدرضا شعاعی دو تن از آن چندهزار دانش‌آموز بودیم. پشت یک نیمکت می‌نشستیم و سال سوم دبیرستان با هم برای ثبت‌نامِ جبهه رفتیم و با هم اعزام شدیم. امتحانات سال چهارم را با هم در جبهه دادیم و به‌قول معروف، رفیق گرمابه‌وگلستان هم بودیم. در تمام آن دوران هم یک لحظه از هم جدا نشدیم الا یک‌بار که او رفت و دیگر برنگشت. قصه‌اش از این قرار است که لحظه رفتنمان به جبهه، مادرش گفت: «من رضا را به شما می‌سپارم.»

در اولین اعزام در گردان الحدید که خودش را برای عملیات قادر ۲ آماده می‌کرد، با هم بودیم. سه شب مانده به عملیات، ما را که سه گروهان بودیم، از یکدیگر جدا کردند. رضا در گروهان یک بود؛ گروهانی که زودتر از دوتای دیگر به منطقه اعزام می‌شد. خیلی تلاش کردیم یکی از ما جابه‌جا شود تا مگر در یک گروهان باشیم و نشد. همین شد که یک هفته از یکدیگر جدا ماندیم تا صبحی که شبش عملیات بود.

خاطرم هست با فاصله از یکدیگر نشسته و گوش داده بودیم به حرف‌های مافوقمان. رضا، اما چشم از من برنمی‌داشت. گروهان آنها اولین گروه اعزامی بود. زمان حرکت و آخرین نگاهش هنوز در خاطرم هست؛ زل زده بود به چشم‌هایم که تصویرش در پیچ جاده حل شد. شب، ما برای پشتیبانی از گروهان آنان رفتیم و چند ساعت بعد با دستور عقب‌نشینی به نقطه آغاز برگشتیم. همین که رسیدم، سراغ سیدرضا را گرفتم و فهمیدم که برنگشته است.

فردای آن شب، ساکش را برداشتم و رفتم مشهد دیدن خانواده‌اش. نشستم روبه‌روی مادر رضا و زبانم بند آمده بود که چه بگویم. مادر سیدرضا نگاهی کرد و گفت: «عیبی ندارد مادر! می‌دانم که برادرت را جاگذاشتی و برگشتی.» پیکر رضا هشت سال بعد از آن در منطقه ماند تا اینکه سال ۷۲ بچه‌های گروه تفحص پیدایش کردند و حالا در صحن جمهوری اسلامی آرام گرفته است. از او برای جوان‌های زیادی حرف زده‌ام تا یاد و خاطره‌اش در همین کلمات زنده بماند؛ خاطره دانش‌آموزانی که ازخودگذشتگی‌شان، تقدیر جنگ را به نفع ما رقم زد.

گفت: بچه‌ها بگویید مرگ بر آمریکا

تصور نسل امروز ما از بچه‌های جنگ، چیست؟ چهره‌هایی غمگین که جز شنیدن صدای موج انفجار و شیون رگبار تفریح دیگری نداشتند؟ در همین راستا یکی از اهداف من از روایتگری، شناساندن چهره واقعی شهدا به نسل امروز است. جنگ، پدیده ناخوشایندی است، اما مردان جنگ ما مردان آماده دفاع از وطن بودند. جنگ نتوانسته بود شور جوانی مان را از ما بگیرد. جنگ فقط چگونه جوانی کردنمان را تغییر داده بود.

ما در جنگ، شوخی و بازی و تفریح هم می‌کردیم. خاطرم هست یک عید نوروز تصمیم گرفتیم سفره هفت‌سین بچینیم. شش تا سین با ادوات نظامی فراهم کردیم و سر سفره گذاشتیم. داشتیم دنبال سین هفتم می‌گشتیم که شهید صادق‌زاده از در وارد شد و ناگهان شیرجه زد وسط سفره و گفت: «من هم سین هفتم.» گفتیم صادق‌زاده که سین ندارد. گفت: «چه فرقی دارد مثلا اگر صابون را با سین بنویسند کف نمی‌کند؟». هرچه کردیم، از وسط سفره بلند شود، علاج کار نشد. ما هم برای تلافی یک پتو انداختیم روی سرش و جشن پتو گرفتیم.

یا شهید علی اصغر ازغدی را بمب خنده نامیده بودیم. اوبچه بسیار شوخ طبعی بود و وجودش حال و هوای جبهه را عوض می‌کرد. خاطرم هست در یکی از عملیات‌ها به‌شدت زخمی شد. لحظه شهادت بالای سرش ایستادیم. تلاش می‌کرد حرف بزند. خیال کردیم می‌خواهد وصیت کند، اما شروع کرد به خندیدن. دستش را بالا برد و گفت: «بچه‌ها! بگویید مرگ بر آمریکا» بعد هم با همان لبخند، شهید شد.

 

تصور نسل امروز ما از بچه‌های جنگ، چیست؟ چهره‌هایی که جز شنیدن صدای موج انفجار و رگبار تفریح دیگری نداشتند؟

تصمیم گرفتیم خودمان را با پل، منفجر کنیم

حال‌وهوای جبهه از بچه‌های ترسوی کوچه و خیابان، مردانی ساخته بود که حماسه‌هایی بزرگ را رقم می‌زدند. مگر موجود زنده از جان عزیزتر چه دارد که تقدیم کند؟ ما همه دا رائیمان را در طبق اخلاص گذاشته بودیم. خاطرم هست که عملیات والفجر ۸ در نهر خین بودیم و قرار بود خودمان را به جزیره بوارین برسانیم. فردای آن روز دشمن پاتک زد و توانست جزیره را پس بگیرد. در فاصله ۳۰۰ متری نهر بودیم که دستور رسید پلی را که بچه‌ها برای عبورومرور روی نهر ساخته بودند، منفجر کنیم. ۱۷ نفر بودیم و قرار شد خودمان را به پل برسانیم.

زیر آتش رگبار دشمن و موج انفجار به سمت پل حرکت کردیم. راه سختی بود، طوری‌که چند ساعت بعد وقتی در ۳۰ متری پل ایستادیم، از جمع هفده‌نفره ما تنها چهار نفر زنده مانده بودند. در نقطه دید عراقی‌ها بودیم و جز یک تپه خاکی یک‌متری هیچ پناهگاه دیگری در اطرافمان نبود. سه نفر خودمان را انداختیم پشت تپه و بی‌سیم‌چی هم کنارمان روی زمین دراز کشید. در تیررس عراقی‌ها بودیم و رگبارچی دشمن، مدام آتشش را روی ما می‌گرفت.

جانباز عطارباشی که حالا دکترایش را گرفته و معاون رئیس دام‌پزشکی استان است، در همین درگیری، تیری به شکمش خورد و افتاد. ماندیم سه نفر. دیدم بی‌سیم‌چی توی دید است. صدایش کردم و گفتم که بیاید و پشت تپه پناه بگیرد. اشاره کرد که دستش را بگیرم.

دست دراز کردم تا او را سمت خودم بکشم که دشمن دید و دوباره آتش رگبارش را گشود. در این میانه تیری به دستم خورد. تیر از دست من عبور کرد و نشست داخل گردن بی‌سیم‌چی. گردنش تا نیمه پاره شد و خون فوران زد. همه اینها در کمتر از چندثانیه اتفاق افتاد. بی‌سیم‌چی نگاهم کرد. نشست روی دو زانو. دست‌هایش را به شکل دعا سمت آسمان بلند کرد و بعد به حالت سجده سر بر زمین گذاشت و شهید شد. حالا از میان ما، یک نفر سالم مانده بود.

 گفتم: «منتظر می‌مانیم، اما اگر عراقی‌ها به ما نزدیک شدند، یک نارنجک بینداز سمت مهماتی که برای خرابی پل آورده بودیم.» این‌طور اگرچه خودمان شهید می‌شدیم، می‌توانستیم دشمن را هم از رسیدن به خواسته‌اش ناامید کنیم. چند ساعت بعد هم‌زمان با تاریکی هوا نیرو‌های خودی رسیدند و ما را به عقب برگرداندند.

 

«فیض آبادی» جانبازی که روای شهدا شده است

 

جلوگیری از تحریف خاطرات جنگ

همان‌طور که گفتم، یکی از اهدافم از روایتگری، شناساندن چهره واقعی اهالی جبهه و جنگ به نسل امروز است. هدف دیگرم از روایتگری، جلوگیری از تحریف جنگ و خاطرات آن است.

من بار‌ها در سخنرانی‌هایم برای امروزی‌ها گفته‌ام که جنگ ما جنگ معراجی‌ها و اخراجی‌ها نبود. جنگی که هشت سال طول کشید، یک جنگ پیچیده با تاکتیک‌های خاص نظامی بود. جنگ ما جنگ علم و اطلاعات بود؛ به‌طور مثال بچه‌ها برای عبور از اروند در طول شش ماه، هفتصدبار برای شناسایی منطقه و کسب اطلاعات تازه دشمن تا قلب خاک عراق رفتند و برگشتند، بدون اینکه یک‌بار با شکست مواجه شوند، اما متاسفانه به‌جای گفتن این دست نکته‌ها تن می‌دهیم به بیان مطالبی که تنها جنبه بازارگرم‌کنی دارد؛ به‌ویژه که در واحد تخریب، ما با تحریفات بسیاری روبه‌رو هستیم.

خیلی جا‌ها می‌شنویم که فلان شهید، خودش را روی مین انداخت یا روی سیم خاردار دراز کشید. نه از این اتفاق‌ها به‌ندرت می‌افتاد؛ چون در مواجهه با سلاح جنگی این علم است که حرف اول را می‌زند. ما رشادت‌های بی‌شماری انجام دادیم که اگر غیر این بود، سرنوشت جنگ این‌گونه رقم نمی‌خورد، اما همه جنگ این ژانگولربازی‌هایی نبود که در فیلم‌ها دیده می‌شود؛ مثلا یک نمونه مثل شهید رضا میرزایی، برادر سردار شهید مهدی میرزایی، داشتیم که خودش را روی مین انداخت.

ماجرا هم از این قرار بود که در شب عملیات هنگام خنثی کردن مین والمرا، منور ناگهان عمل می‌کند. منور مین هزارو ۵۰۰ درجه حرارت دارد و می‌تواند در ظرف ۵ ثانیه یک کلاه آهنی نظامی را ذوب کند. این شهید برای اینکه شعله منور عملیات را لوندهد، خودش را روی مین می‌اندازد، اما متاسفانه آتش از پشتش زبانه می‌کشد و دشمن همان نقطه را هدف قرار می‌دهد. از پیکر این شهید هیچ چیزی برای تشییع باقی نماند.

 

به نسل امروز یاد بدهیم که درست تشخیص دهند

اما از موضوع تحریف که بگذریم، آنچه در جنگ مهم بود، رشادت اهالی آن بود. ببینید حسین فهمیده با نارنجک، خودش را انداخت زیر تانک دشمن. یک نارنجک حتی قدرت آن را ندارد که آسیبی جزئی به تانک وارد کند.

این کار حسین فهمیده از نظر نظامی و تاکتیکی یک کار کاملا بی‌اثر است، اما روان دشمن را هدف قرار می‌دهد. بسیاری از نظامیان عراقی با دیدن این صحنه پا به فرار گذاشتند، زیرا با خودشان گفتند سیزده‌ساله‌های اینها وقتی می‌توانند این‌چنین ازخودگذشته باشند، از انجام هر کار دیگری هم ابایی ندارند. تفاوت میان این مسائل و تشخیص درست آن است که باید به نسل‌های بعدی منتقل شود نه گفتن خاطراتی بی‌پایه‌واساس که صرفا برای بازارگرمی بیان می‌شود.

 

«فیض آبادی» جانبازی که روای شهدا شده است

 

گفتنی‌های فیض‌آبادی از شهدای منطقه ما

آقای پژمان‌فر را قسم دادم که این خاطره را در مجلس تعریف کند. از جوانان که بگذریم، خیلی از مسئولان هم آن صحنه‌ها را ندیده و حتی انگار آن روز‌ها را نشنیده‌اند. یک‌بار که برای ملاقات مادر شهید علی‌اکبر دهقان‌پور به محله مهرآباد رفته بودم، تعریف می‌کرد: «پسرم ۱۴ سال بیشتر نداشت. همیشه توی پایگاه بسیج بود. همین که به خانه می‌رسید، کیفش را گوشه‌ای پرت می‌کرد. چند عدد قند و مقداری چای در جیبش می‌گذاشت و دوان‌دوان به سمت پایگاه می‌رفت. یک روز جلویش را گرفتم و گفتم قصه این چای و حبه‌های قند چیست؟ خندید و گفت: هر روز توی پایگاه بسیج به ما چای می‌دهند. آن قند و چای مال بیت‌المال است. من هنوز کاری نکرده‌ام که از بیت‌المال حقی داشته باشم. چای و قند خانه خودمان را می‌برم تا حق‌الناسی به گردنم نباشد.»

این خاطره را در جمعی که آقای پژمان‌فر، نماینده مجلس هم حضور داشت، تعریف کردم و قسمش دادم که برود در مجلس تعریف کند تا همه بدانند که بسیجی‌های ما حتی از مصرف قند و چای بیت‌المال هم حذر می‌کردند، اما امروز تصویر فیش‌های حقوقیِ نجومی برخی از آنان باعث شده که مردم به انقلاب و رهبری بدبین شوند.

 

این بند متعلق به بیت‌المال است و نباید آن را بی‌جهت هدر داد

شهید اسماعیل عدل‌مظفر، مسئول تدارکات بود. یکی تعریف می‌کرد: «بند پوتینم پاره شده بود. رفتم پیش اسماعیل. بند پاره پوتینم را نشانش دادم و گفتم یک بند تازه بده. بند را از دستم گرفت. آن را گره زد و دوباره به دستم داد. بعد هم گفت: «این هنوز کار می‌کند. برو و کفش‌هایت را با همین ببند.» اخم کردم و گفتم: «تو چقدر خسیسی. بالای سرت پر از پوتین‌های نوست و تو از دادن یک بند دریغ می‌کنی.» دستم را گرفت و گفت: «این بند متعلق به بیت‌المال است و نباید آن را بی‌جهت هدر داد.» میانه همین حرف‌ها بودیم که چشمم افتاد به پوتین‌هایی که خودش به‌پا داشت. پاره شده بود، طوری‌که انگشت‌های پایش از آن بیرون زده بود» 

باورتان می‌شود که در همین شهر پیرزن چشم‌به‌راهی باشد که ۲۸ سال تمام در خانه‌اش را نبسته به این امید که شاید در همین روز‌ها پسر مفقودالاثرش سالم برگردد؟ مادر شهید حسین مولوی تعریف می‌کرد که میان بچه‌هایش، همین شهید جاویدالاثر رفتار دیگری داشته. او ۱۰ روز مانده به پایان خدمتش برمی‌گردد برای تسویه‌حساب. ازقضا عملیات مرصاد شروع می‌شود و او هم برای دفاع می‌رود. حالا ۲۸ سال است که برنگشته و مادرش تا هنوز منتظر است. همسایه‌ها پرسیده‌اند چرا در خانه‌ات را نمی‌بندی؟ جواب داده که می‌ترسم حسینم بیاید، در بزند و من صدایش را نشنوم.

 

از ۱۰ قسمت، یک قسمت حلال

پدر شهید تعریف می‌کرد: بعد از اینکه به مشهد مهاجرت کردیم، یک بقالی باز کردم. یک روز مجبور شدم همراه مادرش به منزل یکی از اقوام برویم؛ برای همین بقالی را سپردم به آقاجواد و گفتم: «مقداری جوشانده خریده‌ام، به قیمت هرکیلو ۱۲ قران. شما آن‌ها را یک تومان بفروش.» جوادآقا وقتی قیمت را شنید، گفت: «نه، من هیچ وقت این کار را نمی‌کنم. پیامبر گفته در هر ۱۰ قسمت یک قسمت سود حلال است. من هم اگر مشتری بیاید و جوشانده بخواهد، همین را می‌گویم. حاضر نیستم به خاطر مال دنیا دین کسی به گردنم باشد. شما هم اگر نمی‌خواهی، خودت سر مغازه بمان. این را که گفت، پی‌اش را نگرفتم. گفتم: باباجان! شما هرطور که صلاح می‌دانی، معامله کن.»

 

* این گزارش در شماره ۲۱۶ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۲ مهرماه سال ۱۳۹۵ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44