نباتی؛ شهید جوانِ آتشسوزی زندان وکیلآباد
در صدایش آتش میریخت. دود سیاهی، فضای بند را پر کرده بود و شعلههای آتش بیوقفه پیش میآمدند و از هر شیئی که میگذشتند، مادهای سیاه و مچالهشده از خود برجای میگذاشتند. به یکی از بندها پناه برده بود که آتش زیر پایش زبانه کشید و او را در خود فروبرد، درحالی که تنها یکماه از محکومیتش مانده بود.
در پرونده سیاسیاش جرمی نداشت، جز حضور در راهپیمایی و دوماه از محکومیت سهماههاش گذشته بود که زندانیان سیاسی و عادی تصمیم به برپایی شورش برای روشن شدن تکلیف پروندهها گرفتند. برای بیرون رساندن صدای این شورش، باید اتفاقی میافتاد. راهانداختن آتشسوزی صوری بیشتر آنها را به این هدف نزدیک میکرد.
بعدها عدهای گفتند خود ماموران، آتش را راهانداختند و عدهای هم میگفتند زندانیان. بههرحال جواد نباتیمقدم، یکی از انقلابیهای پرشور محله چهنو، در این ماجرا سوخت، بهطوریکه بعدها خانوادهاش او را بهسختی شناسایی کردند.
پنجم دی ۱۳۵۷ است و در حالی که خیابانهای شهر لبریز از تظاهراتکنندگان است، تعدادی از زندانیان سیاسی و عادیِ زندان وکیلآباد نیز شورش میکنند. در این شورش، زندان دچار آتشسوزی میشود که در جریان آن ۶ نفر کشته و ۱۲ نفر مجروح میشوند. از این ۶ نفر، ۲ نفر در آتشسوزی جان خود را از دست میدهند که یکیشان یکی از ماموران زندان بوده است و دیگری یکی از زندانیهایی که تنها به جرم شرکت در راهپیماییها دستگیر و زندانی شده بود. دوران زندان برای جواد اگرچه کوتاه بود، مرحلهای پربار محسوب میشد.
کارهایی را که ماموران در خیابان اجازه ندادند انجام دهد، در زندان و همراه زندانیهای انقلابی یا به انقلابپیوسته انجام میدهد. برای کسی که به آرمانهایش فکر میکند، زندان هم مثل خیابان، جای شورش و انقلاب میشود.
برای دانستن بیشتر از شهید محلهمان که نامش سالهاست بر یکی از کوچههای محله حک شده است و قدیمیها و همدورهایهایش هنوز به نیکی از او یاد میکنند، بهتر دیدیم سراغ برادر بزرگترش برویم و داستان زندگیاش را از زبان او بیان کنیم.
پدرم، ما را به مشهد آورد
برادر شهید مناسب میبیند کمی از خانوادهاش حرف بزند. از پدرش میگوید که در سالهای پیش از انقلاب تصمیم میگیرد خانوادهاش را به شهری زیارتی مهاجرت دهد. میگوید: پدرم بسیار مذهبی و انقلابی بود، بهطوریکه از سالها پیش از پیروزی انقلاب، فعالیتهایی در این زمینه انجام میداد. وقتی ما کودک بودیم و کمسنوسال، پدرم با مشورت برخی علمای اردبیل تصمیم به مهاجرت گرفت.
ما اصالتا اردبیلی هستیم و ساکن همان شهر بودیم. در آن زمان اردبیل شهری توریستی بود و افراد بیحجاب و غیرمتدین به آنجا سفر میکردند. پدرم هم که اصلا حاضر به دیدن این صحنهها نبود، بعد از مشورت با چندتن از علمای شهر تصمیم به مهاجرت گرفت. در ابتدا قرار بود به شهر قم برویم و آنجا سکونت کنیم که آیتا... اردبیلی به پدرم گفت ممکن است بهخاطر گرمای زیاد طاقت نیاوریم و بهتر است به مشهد مهاجرت کنیم. این شد که به مشهد آمدیم و ساکن محله چهنو شدیم.
دوستان زیادی در محل داشت
سکونت ما در مشهد آن هم در محلهای مذهبی که محل رفتوآمد افراد بزرگ و روحانیان بود، در زندگی جواد نقش مهمی ایفا کرد؛ بهخصوص که پدرم نیز خود فردی بسیار انقلابی بود و از همان ابتدا ما را هم وارد کارهای انقلابی کرد. در کنار اینها حالوهوای محله باعث شده بود جواد، دوستان زیادی در محل پیدا کند.
از همان ابتدا پایش به مسجد و تکیه باز شد و با افراد متدین رفتوآمد میکرد. بعد از شهادتش غیر از ما، همه محل عزادار بودند، حتی برخی مساجد و مکانهای فرهنگی و مذهبی برایش یادبود برگزار کردند.
از همه ما جسورتر بود
با اینکه خانوادگی انقلابی بودیم و پدرم نیز ما را به فعالیتهای انقلابی بسیار تشویق میکرد، جواد از همه ما جسورتر بود. بعضی کارهایی که انجام میداد، واقعا خطرناک بود. شرکت در راهپیماییها در آن محل، خود شجاعت زیادی میخواست. ماموران هر روز عدهای را دستگیر میکردند و خیلیها هم شهید میشدند، اما جواد از این چیزها نمیترسید.
راهپیمایی با لباس سربازی
امام فرمان داده بود سربازان به سربازی نروند و برای اینکه شناسایی نشوند، همه جوانها لباس سربازی بر تن کنند. طبق همین فرمان، جواد سرش را تراشیده بود. هر روز لباسهای سربازی که تهیه کرده بود میپوشید، پوتین پا میکرد و برای راهپیمایی به خیابان میرفت. روزهای زیادی او را میدیدم که با حال پریشانی که معلوم بود از دست ماموران گریخته است، به خانه برمیگشت.
دستگیری در کوچه بنبست
در یکی از همین روزهای راهپیمایی از دست ماموران میگریخته که در کوچهای بنبست در پایینخیابان به دام میافتد و همانجا دستگیرش میکنند. شب دستگیریاش او را به کلانتری مصلی میبرند. آن شب اجازه ندادند هیچکدام از ما ملاقاتش کنیم و فردای روز دستگیری نیز جواد را به دادگاه نظامی بردند و در آنجا سهماه حبس به جرم شرکت در راهپیمایی برایش بریده شد و به زندان وکیلآباد منتقلش کردند.
مادرم جواد را ندید!
جواد به سهماه حبس محکوم شده بود. در این مدت، هم ما به ملاقاتش میرفتیم و هم خودش برایمان نامه مینوشت. همیشه مطمئنمان میکرد که حالش خوب است و از ما میخواست مادرمان را دلداری دهیم. مادرم خیلی بیقرار بود، چون پدرم او را برای ملاقات به زندان نبرد. فکر میکرد جواد آزاد میشود و به خانه برمیگردد. دوست نداشت مادرم فضای زندان را ببیند و بیشتر غصه بخورد و مادرم بعد از آن ماجرا جوادش را ندید تا اینکه خبر شهادتش را به او رساندند و سال ۷۹ هم فوت کرد.
برادر شهید نباتیمقدم چند نفر از دوستان و همسلولیهای جواد را معرفی میکند و میگوید اگر میخواهیم از ماجراهای درون زندان بدانیم، با آنها تماس بگیریم.
آنها زندانیان سیاسی را ابتدا در بند عمومی و همراه مجرمان و قاتلان زندانی میکردند
مسئولیت شعارها با من بود
«شهیدی»، از فعالان انقلابی آن زمان، پیش از جواد دستگیر شده بود و در زندان بود. این روحانی جوان، هممحلهای جواد بود و در محله هم خاطرات زیادی با هم داشتند. شهیدی، ماجرای شورش در زندان را جزءبهجزء برایمان تعریف میکند و البته برخی ماجراهای قبل از زندانی شدنش در محله چهنو را.
آن زمان طلبه جوانی بودم و در صحنههایی حضور پیدا میکردم که جرئت میخواست؛ مثلا در اول انقلاب، مسئولیت شعارها با من و چند تا جوان دیگر بود. بیشتر جریانها و راهپیماییها از بیوت افراد بزرگ و آیتا..ها شروع میشد و از آنجا میرفتیم حرم. در یکی از همین جریانات هم بود که تحت تعقیب ساواک قرار گرفتم و توسط ماموران رژیم دستگیر شدم و به زندان وکیلآباد افتادم.
گوشهای از زندان را حسینیه کردیم
در زندان ابتدا در بند عمومی بودم. آنها زندانیان سیاسی را ابتدا در بند عمومی و همراه مجرمان و قاتلان زندانی میکردند تا در گرو این همنشینیها بتوانند وصلههای دیگری به آنها بچسبانند. من هم از این فرصت استفاده کردم. در آنجا برای زندانیها صحبت میکردم. اتفاقا زمان حبس من مصادف بود با بخشی از ایام محرم و صفر. با پارچه سیاهی که در اختیار داشتیم، عمامهای درست کردم و بر سرگذاشتم و بخشی از یکی از بندها را هم تبدیل به حسینیه کردیم و عزاداری میکردیم.
مامورها با دیدن این صحنهها یک روز آمدند وسط عزاداری ما و دستور دادند ما را به بند سیاسی ببرند.
زندانیها لبهایشان را با سوزن میدوختند
در آنجا هم با برخی افسران نظامی ارتباط برقرار کرده وآنها را با خودمان همراه کردیم. حتی برایمان پیغام میبردند نزد علما و میآوردند. در روند این ماجراها و اتحاد نسبی که برقرار شده بود، تصمیم گرفتیم به خاطر معلق بودن خیلی از پروندهها و... اعتصاب کنیم. عدهای از زندانیان لبهایشان را با نخ و سوزن به هم دوختند تا چیزی نخورند.
تنها میتوانستند از گوشه لب سیگاری بکشند. دوسهروزی که گذشت، در بهداری زندان بهاجبار لب و دهانشان را باز کردند. این خبرها به گوش مسئولان رسید و قرار شد نشستی داخل زندان بگذارند و با ما که مثلا سرکردههای زندان بودیم، مذاکره شود. در همین نشست هم مهلتی یکماهه از ما گرفتند. بعد از یکماه و یکهفته که از آن مهلت گذشت و هیچخبری از این تعیینتکلیفها نشد، متفق شدیم که شورش راه بیندازیم. با بندهای دیگر هماهنگی کردیم و همانروز که پدرم نیز به ملاقاتم آمده بود، از او خواستم زودتر برود. شروع کردیم به شیشه شکستن و شلوغی در زندان.
ابتدا چند تا از ماموران، شورشگران را حبس کردند و برق ورودی را هم قطع کردند که دیگر خروج ما غیرممکن میشد. فکر کردیم برای اینکه صدایمان به بیرون برسد، آتشسوزی راه بیندازیم. انبار پتوی زندان هم بهترین گزینه بود، چون کسی بر آن نظارتی نداشت. در جریان همین شلوغیها بود که آتشسوزی راه افتاد ولی عدهای میگفتند این آتش را خود ماموران بهپا کردهاند. انبار آتش گرفت و همانجا هم فهمیدم که دونفر در آتش سوختند ولی نمیدانستم جواد نباتیمقدم هم جزو آنهاست. ما بهخاطر جدا بودن بندهایمان زیاد همدیگر را نمیدیدیم. فقط در همین ماجرا بود که او را دیدم. وقتی آتشنشانی از راه رسید، تقریبا دیر شده بود.
بعد از آزادی فهمیدم شهید زندان، جواد بوده
بعد از آن در اجرای شورشی که ملاقاتکنندهها بیرون زندان راه انداخته بودند، موفق به فرار شدم. پدر مرحوم نباتی فردی بسیار ساکت و مظلوم بود و وقتی خبر آزادی مرا شنید، به دیدنم آمد. همانجا بود که فهمیدم آن کسی را که در زندان شهید شده بود و میگفتند بچه محله چهنو بوده، جواد نباتیمقدم بوده است.
* این گزارش در شماره ۱۳۵ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۱۳ بهمن ماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.
