دفاع مقدس

۱۳سال چشم‌انتظاری مادر شهید محمدحسن منتظری
حسن منتظری تقریبا هر بار یک نامه داشت، اما یک‌بار که پستچی آمد، نامه همه را آورد الا حسن. دفعه بعد هم پستچی آمد و نامه حسن نیامد. سال‌ها هیچ‌کس هیچ خبری ازش نداشت تا یکی از هم‌رزمانش اعتراف کرد که در‌جریان یک عملیات در جزیره مجنون دیده که حسن شهید شده است.
با گازکشی خانه‌ها، گرمابه گلبهار تعطیل شد
پدر و مادر شهید علی‌نژاد حدود چهل سال در گرمابه گلبهار کار می‌کردند. گرمابه‌ای که حالا دیگر به تاریخ پیوسته است. انگار چیزی روی دل مادرشهید سنگینی می‌کند، اما لب از لب نمی‌گشاید. می‌ترسد حرف‌های کهنه، نو شوند.
دوران اسارت برای «رئیس السادات» پر از درس زندگی بود
سید محمدهادی رییس السادات می‌گوید: اسارت برای من نعمت بود، شاید سختی داشت، اما سختی‌هایش هم برایم شیرین بود. سراسر آن، درس اسلام‌شناسی، دشمن‌شناسی، دوست‌شناسی و شهیدشناسی بود.
پای سردار نجاتی در عملیات والفجر جا ماند
حاج اکبر نجاتی می‌گوید: فکر می‌کردم از موج انفجار پاهایم تا خورده است، اما وقتی سر چرخاندم به سوی پاهایم، دیدم استخوان پای راستم کاملا شکسته و پایم فقط به شلوارم آویزان است. بدون هیچ نقطه اتصالی به بدنم...»
خانه خانواده آقاپور در زمان جنگ، تلفن‌خانه محله بود
زمان جنگ که تعداد کمی از مردم امکاناتی مانند ماشین یا تلفن داشتند، مادر ماریا مغازه کوچک جلو خانه‌شان را به اتاق تلفن تبدیل کرده بود تا همسایه‌ها بتوانند راحت‌تر از احوال اقوامشان باخبر باشند.
مادر شهیدمولوی هنوز در خانه‌اش را نبسته است
مادر شهید جاویدالاثر حسین مولوی قلعه‌نو از عملیات مرصاد تا به امروز در خانه‌اش را نبسته است. می‌گوید: «همیشه منتظرم برگردد. مگر می‌شود این همه پیکر و پلاک بیاید، اما از حسین من چیزی از آن سفر برنگردد؟»
شهید مهدی کرمانی غریب اسارت بود
مادر شهید مهدی کرمانی می‌گوید: بعد‌از شهادت مهدی، می‌گذاشتم خانه خالی شود؛ آن وقت می‌رفتم به اتاقی که توی آن صندوقچه لباس‌های مهدی بود. لباس‌هایش را برمی‌داشتم و آن‌قدر گریه می‌کردم تا عقده دلم باز شود.