بیست سال است که عوارض بمباران شیمیایی، تن علی اکبر غنیمی را زخم، گوش راستش را ناشنوا و چشمانش را تار و او و همسرش را برای همیشه از نعمت داشتن فرزند محروم کرده است.
پریخانم از دور به عکس شهید که شبیه پسرش بود، نگاه میکرد و زیر لب میگفت «مادرت برایت بمیرد؛ تو که سن و سالی نداری.» آهسته با خودش زمزمه میکرد و در دلتنگی پسرش برای آن شهید عزاداری میکرد.
«امیرمحمد نیازی» میگوید: وقتی صلیب سرخ میآمد، ۲ هزارنفر را که دنداندرد داشتند، با پا و دست و چشم بسته و با خواری و ذلت نزد دندانپزشک میبردند. گاهی بهعمد، دندان سالم را میکشیدند.
مادر شهید علیاصغر پاشایینژاد، میگوید: هنوز صدای نالههایش توی گوشم است. دکترها هر روز قرصهای رنگارنگ و داروهای مختلف تجویز میکردند تا کمی از دردهایش کم کنند.
مجلس، مجلسِ خاطره گویی از آدمهایی بود که دو دهه پیش، رفتن را به ماندن ترجیح داده بودند و همین بهانه ماندگاری اسم و رسمشان شده بود.
زندگی برای علیاکبر حیدری یکجور نبوده است؛ گاهی با نامه «تهدید به ترور» به سراغش میآمدند و گاهی با کیسهای پر از پول، او به خاطر اعتقاداتش تمام تلاشش را برای خدمت به مردم کرده است.
جواد غفوریان تعریف میکند: عراقیها که از سرنگونی هواپیماهای تدارکاتی ناامید شده بودند، نقشه ترور خلبانان آن ازجمله من را کشیده بودند که البته نافرجام ماند.