هنوز یادگاریهای جنگ بدن براتعلی موحد را قلقلک میدهد. او میگوید: ۳۰۰ یادگاری در بدن دارم. اصلا گویی خمپارههای ۶۰ و ۸۲ که در همان سال ۶۴ تکهتکه شدند، یکراست توی بدنم جاخوش کردهاند.
نیاز درخشی، اسم شناسنامهای حسن درخشی است و حالا میگوید ۷۴ سال شده و زیروبَم محله حسینآباد را میداند. بعد از انقلاب، پدر و شهید علیاکبر درخشی برای تامین امنیت محله شروع به فعالیت کردند.
آقا رضا تعریف میکند: اوایل جنگ بود. جوانی به خیاطی آمد و سفارش کتوشلوار برای دامادی داد؛ عجله هم داشت. اما دیگر برای بردن کتوشلوار نیامد! چند سال بعد در حالیکه لاغرتر و پیرتر شده بود، آمد.
تمام زندگی حجتالاسلاموالمسلمین موسویقوچانی به مبارزه گذشت، او همسری میخواست شبیه خودش، شجاع و مبارز. معصومه خانم هم که پساز ازدواج همراه همیشگی او شد، سختیهایی را تجربه کرد که پیش از آن، فکرش را هم نمیکرد!
غلامعلی خایقانی جانباز محله بهمن است. او با چشمی که بر اثر آلودگیهای روزگار جنگ، کاملا نابینا شده است و چشمی دیگر که تنها ۱۰ درصد بینایی دارد، سالهاست که گوشهنشینی را پیشه کرده است.
حمید یعقوبی، از آزادگان محله کوی سلمان ۶ و نیم سال از عمرش را در اسارت گذرانده است. او میگوید: روزی که همه ما را در اردوگاههای موصل جمع کردند، خودمان از دیدن این همه اسیر، اشک میریختیم.
سیدعلی حسینی که زمان انقلاب در تریکوفروشی در چهارراه شهدا کار میکرد، تعریف میکند: نیروی خدماتی داشتیم که تا سروصدایی میشد یا تجمعی میدیدیم، میگفتیم آقای خبرنگار، بدو ببین چه اتفاقی افتاده است!