«محمدیوسف امیربیگ» هشتادوپنجساله، هر روز با شنیدن صدای هر اذان، سوار بر دوچرخهاش به مسجد امامحسنمجتبی (ع) میرود تا ادای فریضه کند.
عادله خانم میگوید: روزی که پسرم سیدمهدی آمد و گفت میخواهد به جبهه برود، پدرش مخالفت نکرد و به او افتخار کرد و وقتی هم که به شهادت رسید، با همه دلشکستگی صبوری کرد و معتقد بود ایستادن دربرابر ظلم وظیفه است.
علیرضا حسینیمحراب میگوید: پس از انقلاب پدرم در مسجد رضوی بولوار امت عضو بسیج شد و سال ۱۳۶۱ هم توسط شهید کاوه لباس پاسداری به تن کرد. پس از آن بود که مرحله به مرحله پدرم در جبهه فعالیت کرد.
علیرضا قبل از اینکه راهی جبهه شود، رفت عکاسی و یک عکس انداخت با لب خندان. سفارش کرد اگر شهید شدم، این عکسم را بگذارید تا همه بفهمند من با رضایت خودم و لب خندان رفتم.
دوران کودکی جواد شادفر مصادف با ایام جنگ بود و از قضا خانواده او در این دوران تلفن داشتند. شماره تلفن خانه آنها در جبهه بین رزمندگان اعزامی از محله دستبهدست میشد و به نوبت برای احوالپرسی خانوادههایشان تماس میگرفتند.
احمد سوداگر هشت سال از دوران سی ساله خدمت در نیروی زمینی ارتش را در جبهه و در واحد مخابراتی گذرانده است. ارتباط گردان رزمی۱۵۳ لشکر۷۷ برعهده احمدآقا بوده تا پیامهای لجستیکی را از آبادان به مشهد ارسال کند.
محمدرضا، برادر شهید بیابانی میگوید: با مادرم از راهآهن رجبعلی را بدرقه اهواز کردیم. چیزی از پایان دوره سهماهه دوم حضورش نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند. مادرم که نانآور خانهاش را از دست داده بود، حتی زبانش به گلایه باز نشد.