
داغ پنج شهادت روی قلب نرگس خانم
عدد ۵ را که وارونه بنویسی میشود شبیه یک قلب؛ جایی وسیعتر از آنچه به نظر میرسد. نشان به آن نشان که میتوان عشق را با تمام وسعتش در آن جای داد. نه فقط عشق، که داغها و دلتنگیها را. نه یکی، نه دو تا، بلکه حتی پنج تا را.
پنج، همان عددی است که وقتی وارونه شود، میشود شبیه قلب نرگس مهدویاندلاوری که پنجبار به سوگ نشسته است؛ سوگهایی عمیق و کافی، برای آنکه زندگیات را وارونه و بیسامان کنند، اما او خم به ابروی اراده و اعتقاداتش نیاورده است.
این بانوی ساکن محله رده با تنی خسته از رنج هشتادسال زندگی و به مدد حافظهای کمابیش برباد رفته، روبهرویمان نشسته است تا از صندوقچه خاطرات ذهنش، تحفههایی را بیرون بیاورد. بلکه زنده شود یاد مادر، دایی، فرزند و دو برادرش که همگی شربت شهادت را نوشیدهاند.
با افتخار، زاده مشهد
از میان افتخارات زندگیاش روی چند چیز، تکیه بیشتری دارد؛ مثلا اینکه در شهر امامرضا (ع) به دنیا آمده است، از والدینی که اهل تبریز و اردبیل بودند و مهاجرتشان به مشهد، به عشق امامهشتم (ع) صورت گرفت. نرگسخانم، سال تولدش را مثل خیلی چیزهای دیگر به یاد ندارد.
با دستهای چروکیده و لرزان، کیف کارتهای شناساییاش را میدهد دستمان. «دوم دی ۱۳۲۳» را که میشنود، سری تکان میدهد. میداند که ذهنش برای نگهداشتن اینجور عددها، جایی ندارد و آن را تا لحظاتی دیگر از یاد خواهد برد.
برای بانوی ایثارگر محله رده، همین که به یاد داشته باشد فرزند اول از خانوادهای یازدهنفره است، در پانزدهسالگی، عروس خانواده بیدهنژاد شده و در اتاقکی دوازدهمتری، در چهارراه برق، زندگی مشترکش را با علیاکبر شروع کرده، کافی است.
میگوید: شوهرم خدابیامرز را برای اولینبار، بعداز عقد محرمیت دیدم. قدیم، جرئت نداشتیم از بزرگترهایمان بپرسیم میخواهید ما را به چه کسی شوهر بدهید. مثل حالا نبود که دخترها و پسرها میروند با هم شام و ناهار میخورند؛ معلوم هم نیست بخواهند با هم عروسی کنند یا نه.
طعم مادری
گویش مشهدی را با شیرینی تمام، ادا میکند و ماجرای زندگیاش را به روزگاری میبَرد که آیتالله میرزاحسین فقیه سبزواری، مرجع نامدار و بانی سکونت طلبهها در محله طلاب، در قید حیات بود؛ «پدرشوهرم خدابیامرز، معتمد و اذانگوی حاجآقا سبزواری بود. روی همین حساب، یک تکهزمین در چهارراه برق به او داده بودند. به هر بدبختی بود با خشتهایی که خودش درست کرد، چند اتاقک ساخت دورتادور یک حیاط. یک اتاق را داد به من و شوهرم. اتاقهای دیگر را هم دو همسرش، خاله شوهرم و جاریام زندگی میکردند.»
از زمستانهای سرد مشهد در دهه ۴۰ و ۵۰، حوض وسط حیاط خانه را یادش میآید که یخهای قطور آن با تیشه، بهسختی شکسته میشد؛ «باید یخها را میشکستیم تا بتوانیم ظرفها را بشوییم. محمد، همان پسرم که شهید شد و سه تا بچه دیگرم در این اوضاع به دنیا آمدند. یک جوی آب بود، بالاتر از چهارراه برق. رختهای چرک خودمان و چهار بچه قدونیمقدم را برمیداشتم و میبردم آنجا برای شستن.»
عزیزتر از فرزند
قاب عکس محمد، روی دیوار زیرزمین کوچک خانه، جاخوش کرده و همدم تنهاییهای مادر شده است. این عکس، مشابه همان است که روی پلاک افتخار سردر منزل نصب شده و از تولد او در فروردین سال۴۲ حکایت دارد.
در حافظه نرگسخانم از محمد، چند نکته دانهدرشت باقی مانده است فقط. اینکه پسر اول خانواده و عصای دست پدر در کارگاه سماورسازی بود. از کمک به دیگران دریغ نداشت و برای ساخت خانه نیازمندان، با نیروهای جهاد سازندگی همراهی میکرد.
زخمهایی را که موقع تمرینهای سخت برمیداشت، به من نشان نمیداد تا غصه نخورم
او اضافه میکند: مغازه سماورسازی شوهرم چهارراه برق بود. محمد کمکحال پدرش بود برای بردن سماورها به آبکاری و صافکاری. بیستودوساله بود و ناداماد. شوهرم میگفت ورقه خدمت سربازیاش را که بیاورد، برایش زن میگیریم. برای سربازی رفت سپاه تا دوره تکاوری ببیند و اعزام شود جبهه. زخمهایی را که موقع تمرینهای سخت برمیداشت، به من نشان نمیداد تا غصه نخورم و از دیگران مجروحیتش را میفهمیدم.
رفتن محمد به جبهه و مرخصیآمدنش به مشهد، دو سه بار تکرار شد. نه اینکه جای خالی او در خانه و مغازه برای پدر و مادرش بزرگ نباشد، بااینحال اسلام و انقلاب را که برای پیروزیاش، سختی کشیده و خطر کرده بودند، بیشتر از جان فرزندشان دوست داشتند.
من محمد هستم
نرگسخانم سال۵۸ نخستین داغ شهادت را تجربه کرده و داییاش، جواد سلیمانشاهی را در گرماگرم پیروزی انقلاب از دست داده بود. جواد، دمدمههای بازگشت امام (ره) از تبعید، به تهران رفته بود. انقلاب که پیروز شد، بیکار ننشست و با کمک انقلابیهای دیگر، عوامل رژیم را در تهران شناسایی و دستگیر میکرد.
هنوز از شیرینی پیروزی انقلاب، دو ماه بیشتر نگذشته بود که گرفتار کینهورزی پسماندههای ساواک شد و به شهادت رسید. شهادت پاره تن نرگس خانم، محمد، دومین داغ جانکاهی بود که بر دلش نشست؛ «بار آخر، خداحافظی و روبوسیکردنش، با همیشه فرق میکرد و بوی فراق میداد. میگفت وقتی برگردم، همین لباس تکاوری تنم خواهد بود. به برادرم صادق که او هم رزمنده بود، رکتر گفته بود که زنده برنمیگردد.»
مرداد۶۲، پیکرش را از ارتفاعات قلاویزان در استان ایلام آوردند؛ در همان لباس تکاوری که گفته بود. صورت و بدنش سوخته و سیاه بود جوری که مادر او را نشناخت. نرگسخانم مدتی پس از تدفین پیکر محمد، صبوری کرد و طاقتش که طاق شد، از همین خانه در خیابان شهیدحسینی محراب، یکراست به بهشت رضا (ع) رفت؛ «نشستم سر خاکش و با غضب گفتم: محمد، مادر تو نیستم و تو هم پسرم نیستی اگر به خوابم نیایی و راستش را نگویی. جنازهای که دیدم، خودت بودی؟ اینجایی که دارم زاری میکنم، قبر توست؟»
قلب مادر آرام شد از خوابی که همان شب دید و در آن، محمد، یک جمله گفت و رفت: «خودم بودم مادر.»
فداییان اسلام
«خوش به حالت نرگس. تو لایق بودی مادر شهید باشی، اما من با هفتپسر که دائم توی جبههها هستند، هنوز این لیاقت را پیدا نکردهام.» اینها حسرتهای مادر نرگسخانم بود، بانویی انقلابی که «حافظه سلیمانشاهی» نام داشت. این حرفها را از باب دلخوشی دختر داغدارش نمیگفت. خدا هم به خواستهای که از قلب پاک او برمیآمد، آمین گفت تا حافظهخانم هم در آبان۶۳، به افتخار مادرشهیدبودن، نایل شود.
حاجیهخانم مهدویاندلاوری درباره نخستین برادر شهیدش اینطور میگوید: مجید برادر کوچکم بودم. وقتی میخواست برود جبهه چهاردهسال داشت فقط. شناسنامهاش را دستکاری کرد و رفت. دیواندره کردستان، شهید شد. خبر شهادتش را که آوردند، مادرم با دلی قرص گفت: شش پسر دیگرم هم فدای اسلام و انقلاب.
دلگرم به حضور مادر
صحبتها به گفتن از محمدحسین مهدویاندلاوری، دومین برادر شهید نرگسخانم رسیده است که از ادامه صحبتها، منصرف میشود. با زحمت، تن رنجور خود را از روی صندلی بلند میکند تا از آشپزخانه، پذیرایی بیاورد. اصرارها برای اینکه بماند و از صرافت پذیرایی بیفتد، بیفایده است. چند خوشه انگور را که از درخت کهنسال حیاط، چیده شده است، میگذارد داخل بشقاب ملامین، با چند دانه انجیر و خیار. پیشدستی و چاقوهای رنگارنگ را هم ضمیمه میکند و با چاشنی عذرخواهی، میگذارد مقابلمان.
آسودهخاطر از اینکه جانب ادب را رعایت کرده است، از محمدحسین میگوید که مرداد۶۵، در بیستویکسالگی طعم شهادت را چشید؛ «صدایش میزدیم حسین. از مجید بزرگتر بود. ازدواج کرده بود و دو تا بچه داشت. پاسدار رسمی بود. چند بار رفت جبهه و زخمی برگشت. میخواستند مهران را آزاد کنند که ترکش خورده بود به سرش. ۵۱روز بیهوش بود. آخرش هم شهید شد.»
نشستم سر خاکش و با غضب گفتم: محمد، مادر تو نیستم و تو هم پسرم نیستی اگر به خوابم نیایی و راستش را نگویی
او ادامه میدهد: شوهرم علیاکبر از غصه محمد و مرض قندی که به جانش افتاده بود، مرحوم شد. در تمام این مصیبتها دلم گرم بود به استقامت مادرم. وسط عزاداریها و گریهها، یکهو از جا بلند میشد و آماده رفتن. میپرسیدم: کجا؟ میگفت این گریهها که ناهار نمیشود. بروم خانه که بچهها گرسنهاند.
نرگسخانم از جایی در اعماق قلب داغدارش، آهی عمیق میکشد و میگوید: هر دو برادرم در بهشت رضا (ع) کنار هم دفن هستند. وسطشان هم یک قبر خالی است که اسم مادرم روی آن نوشته شده است.
حج ناتمام
مرداد سال۶۶ که رسید، بانو مهدویاندلاوری، فکرش را هم نمیکرد قرار است داغی سنگین و تازه بر قلب تفتیدهاش نازل شود. همهچیز بهظاهر، آرام بود. حافظهخانم، بهعنوان مادر دو شهید، کمکم داشت وسایلش را جمع میکرد تا عازم حج واجب شود. گهگدار توصیههایی به دخترش نرگس میکرد که رنگ و بوی شادی و آرامش نداشت؛ «مادرم صدایم میکرد و میگفت: ننهجان نرگس! خوب گوش کن. تو دختر بزرگم هستی. من از این سفر برنمیگردم. مراسمم را آبرومند برگزار کن.»
مادرم گفت: ننهجان؛ خوب گوش کن. تو دختر بزرگم هستی. من از این سفر برنمیگردم. مراسمم را آبرومند برگزار کن
نرگس که نمیتوانست بروز حادثه آن هم در سرزمین امن الهی را باور کند، هر بار پیشبینیهای مادر را انکار میکرد؛ «میگفتم این چه حرفی است میزنی مادر. ناسلامتی داری میروی خانه خدا. از تعزیه میگویی؟ پای پلههای هواپیما، مادرم دوباره همین حرفها را گفت و من دوباره، انکار کردم، اما راستش، بار آخر، قلبم ریخت پایین.»
پیشبینیهای حافظهخانم، موبهمو به واقعیت پیوست، حتی جزئیاتی که به اطرافیان گفته بود و برای مراعات حال نرگس، از او پنهان کرده بود، اینکه حتی پیکرش هم از این سفر برنمیگردد و مثل حضرتزهرا (س) گمنام میماند؛ «در مراسم برائت از مشرکان، سعودیها با باتوم به سر مادرم زده بودند. من عکس مادرم را با خونی که از شقیقه روی صورتش جاری شده بود، دیدم. بعد از آن، دربهدری ما شروع شد. هرچه پیگیری کردیم تا ببینیم پیکر مادر شهیدم را کجا دفن کردهاند، به نتیجهای نرسیدیم.
هی میگفتند در فلان قبرستان در فلان شهر عربستان است. برادرهایم ماشین میگرفتند و میرفتند، عکس مادرم را با آن صورت خونی نشان میدادند، اما جواب یکی بود: چنین کسی را اینجا دفن نکردهایم.»
حلاوت ۱۴ سال خدمت
قوت قلب بانوی ایثارگر محله رده، به باورهاییاست که او را با وجود داغهای پیاپی، سرپا نگه داشته است. افتخار او نه فقط همزیستی با این شهدا، بلکه چهاردهسال خدمت در بارگاه امامرئوف (ع) است.
میگوید در این سالها، غمهایش را با آقا درمیان گذاشته و آرامش، تحویل گرفته است؛ «در این چهاردهسال، هفتهای یک بار نوبت خدمتم میشد. از ۷صبح میرفتم تا ۲ بعداز ظهر. این ساعتها آنقدر خوب میگذشت که از عمرم به حساب نمیآمد. بیشتر، داخل روضه منوره و اطراف ضریح خدمت کردم. حتی اگر غم عالم به دلم بود، از بازرسی که رد میشدم و پا میگذاشتم دخل حرم، همهچیز را فراموش میکردم.»
کهولت سن، امکان استمرار خدمت در حرم را به او نداد و از چندسال پیش، جای خود را به دیگر خادمان دلداده حضرت داده است. شرایط جسمی نرگسخانم که بین اهالی محله رده، به حاجخانم بیدهنژاد شناخته میشود، توفیق شرکت در برنامههای مسجد آیتالله طالقانی (ره) را هم سلب کرده است.
هرچند مسجدیها بارها گفتهاند حاضرند او را با ویلچر به مسجد ببرند و بیاورند و از فیض حضور این دختر، مادر و خواهر شهیدان، بهرهمند شوند، حاجخانم، زحمت همسایههایش را نمیخواهد و راضی است به خلوتی که در خانه، با خدا و عکس شهدایش دارد.
خسته از تلاش برای مرور خاطراتش، از پشت عینک دورسیاه، با غمی عمیق نگاهمان میکند و تمام آرزوهایش را بغضآلود، در چند جمله میگنجاند: دعا کنید خدا این داغها را قبول کند و اعتقاداتم، لقلقه زبانم نباشد. کاش وقتی عمرم به سر آمد، امیرالمؤمنین (ع) به فریادم برسد. اوضاع فرهنگی و چیزهایی که میبینم، اذیتم میکند؛ همین بدپوششیها و طلاقها را میگویم. از خدا ظهور امام زمان (عج) را میخواهم.
* این گزارش یکشنبه ۶ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۲ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.