کد خبر: ۱۳۰۱۷
۰۵ مهر ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
بازگشت ستوان یکم جعفرزاده به مشهد، ۲۶ سال طول کشید

بازگشت ستوان یکم جعفرزاده به مشهد، ۲۶ سال طول کشید

جعفر جعفرزاده پس از موافقت صیادشیرازی، گمان می‌کرد راه بازگشت به مشهد هموار شده است. برای تسویه‌حساب نهایی نزد فرمانده‌اش رفت اما او تسویه‌حساب را امضا نمی‌کرد و از جعفرزاده خواست نیروهایشان را به هویزه ببرد؛ ماموریتی که پرماجرا شد!

همه‌چیز از سال۱۳۴۰ آغاز شد؛ زمانی که جعفر جعفرزاده، جوان بیست‌ساله مشهدی، پرانرژی و امیدوار، برای پیوستن به نیروی هوایی راهی تهران شد. اما سرنوشت طرحی دیگر برای او در نظر داشت و به‌دلیل مدرک تحصیلی‌اش نتوانست در این مسیر قدم بگذارد. در این میان، توصیه پسرخاله‌اش نقطه‌عطفی شد و او را به سوی نیروی زمینی سوق داد. جعفرآقا آنجا ثبت‌نام کرد و به استخدام ارتش درآمد.

با این حال، علاقه‌اش به ارتش دیری نپایید و با رفتار‌هایی که در همان سال‌های اول مشاهده کرد، سرد شد و تصمیم به ترک آن فضا گرفت. اما هر بار که بر خروج از ارتش اصرار می‌ورزید، نه‌تنها مسیر همواری پیش پایش نبود، بلکه از نقطه‌ای به نقطه‌ای دیگر تبعید می‌شد. این‌طور شد که بازگشت ستوان یکم جعفر جعفرزاده به مشهد، ۲۶ سال طول کشید.

 

زندگی ستوان یکم جعفر جعفرزاده در سال‌های دور از خانه

 

تبعید غیرمنتظره به بیرجند

دو سال از خدمتش در ارتش نمی‌گذشت که قیام پانزدهم خرداد سال۱۳۴۲ زندگی او را تحت‌تأثیر قرار داد. در آن موقعیت حساس و مبهم، دغدغه اصلی جعفرآقا که سرپرستی گروهی از سربازان را برعهده داشت، امنیت مردم بود.

او تعریف می‌کند: در روز پانزدهم خرداد به سربازانم گفتم اگر دستور تیراندازی صادر شد، هوایی شلیک کنید. مراقب باشید تیر به مردم نخورد.

آن ماجرا به نظر گذرا می‌آمد. حتی در خاطره خود جعفرآقا و دوستانش کم‌رنگ شد، اما در کمال ناباوری، در ابتدای تیرماه همان سال، حکم تبعید او و سه تن از دوستانش به بیرجند صادر شد. 

 

یادگرفتن رانندگی در تبعید

به دنبال این جابه‌جایی غیرمنتظره، مشخص شد سفارش انسان‌دوستانه‌شان از سوی مقامات آن زمان عملی ناپسند و شایسته مجازات تلقی شده بود.

به همسرم گفتم شما در مشهد بمان تا تکلیف من در این مأموریت مشخص شود

جعفر آقا می‌گوید: در آن دوران کشور زیر پوشش سه ارتش اصلی بود. پس از تبعید، به منطقه زیر پوشش ارتش دوم در تربت‌حیدریه اعزام شدیم. به‌دلیل کمبود شدید راننده، یکی از همراهان به بیرجند فرستاده شد و سه نفر دیگر برای آموزش دیدن رانندگی در تربت‌حیدریه ماندند.

دریافت گواهینامه تا پایان سال۱۳۴۲ طول کشید. پس از پایان آموزش، قرار بود به بیرجند منتقل شویم، اما بنا به تصمیم فرماندهان به‌جای بیرجند، به تربت‌جام منتقل شدیم و به هرکدام یک خودرو اختصاص داده شد.

 

تصمیم برای خروج از ارتش رژیم پهلوی

این ساکن محله ابوطالب تا سال۱۳۴۷ به خدمت در تربت‌جام ادامه داد. زندگی در آن دیار، آرامشی نسبی داشت تا اینکه ناگهان فرمانی صادر شد؛ گردان۲۰۱ تربت‌جام که زیرمجموعه ارتش دوم بود، باید به قزوین منتقل می‌شد.

همانند همیشه، جعفرآقا با پذیرش این دستور، بار و بندیل سفر را بست و همراه هم‌رزمانش در گردان، راهی سفر به سوی قزوین شد. خودش می‌گوید: هنگامی که گردانمان به تهران رسید، به ما دستور دادند به قزوین نروید. توضیح آن بود که در پادگان قزوین تیپ زرهی که منتسب به ارتش یکم کرمانشاه بود، مستقر است و گنجایش استقرار گردانی جدید را ندارد. به ما اعلام کردند که باید به‌مدت یک‌سال در تهران اقامت کنیم تا ساختمان‌های جدیدی در پادگان قزوین برای اسکانمان آماده شود.

بین سال ۱۳۴۷ تا مهرماه ۱۳۴۸ به انتظار و سکونت موقت در تهران گذشت. سرانجام در مهر۱۳۴۸ این گردان به قزوین اعزام شد. این جابه‌جایی‌های پیاپی و به‌ظاهر بی‌دلیل، به‌ویژه تبعیدش، آرام‌آرام اشتیاق اولیه جعفرآقا برای خدمت در ارتش را کم‌رنگ کرد.

او که از این اتفاقات خسته شده بود، پیش از حرکت به قزوین، همسرش را به مشهد فرستاد. او می‌گوید: به همسرم گفتم شما در مشهد بمان تا تکلیف من در این مأموریت مشخص شود. دیگر تمایلی به ادامه خدمت در ارتش رژیم پهلوی ندارم و به‌دنبال راهی برای بیرون‌آمدن از این سیستم هستم.

 

تبعید دوباره و زندان

در پایان سال۱۳۴۸، با اعلام بازدید ارتشبد محمد خاتمی، یکی از فرماندهان ارشد ارتش، از پادگان قزوین، جعفرزاده که سال‌ها آرزوی ترک ارتش را داشت، این دیدار را فرصتی طلایی یافت.

او برخلاف سلسله‌مراتب نظامی، نامه استعفایش را نوشت و در جیب گذاشت. هنگام بازدید، خود را به خاتمی رساند. معاون او نامه را خواست، ولی جعفرزاده اصرار کرد خودش آن را به خاتم بدهد. این نامه درخواست بیرون‌رفتن او از ارتش بود. پس از خواندن نامه، خاتمی به فرمانده پادگان گفت ببین، درجه‌دارهایت دوست ندارند خدمت کنند.

فرمانده پادگان در پاسخ گفت: این انگل‌ها را بیرون می‌ریزیم. لیاقت خدمت ندارند. جعفرزاده خوش‌حال شد، اما این اتفاق آغاز مشکل بزرگی برایش بود. کمتر از نیم‌ساعت بعد، به‌دلیل رعایت‌نکردن سلسله‌مراتب، دستگیر و به بازداشتگاه منتقل شد. او نزدیک به سه ماه را در زندان گذراند. درنهایت، کمیسیونی تشکیل و به سه ماه زندان اضافی و تبعید محکوم شد. پس از ۴۷روز انتظار در بازداشتگاه، با پیگیری فرمانده سابقش، آزاد و به پادگان سرپل ذهاب تبعید شد.

 

زندگی ستوان یکم جعفر جعفرزاده در سال‌های دور از خانه

 

۳ ماه انتظار در همدان

پادگان سرپل ذهاب مکانی تازه‌تأسیس بود که آب و برق هم نداشت. برای همین، جعفرآقا را به همدان فرستادند. سه‌ماه از زندگی او در شهر همدان گذشت. پس از این مدت، همسرش را به همدان برد و یک‌ماه دیگر نیز در آنجا ماندند. سرانجام اواخر سال ۱۳۴۸ راهی پادگان سرپل ذهاب شدند تا فصل جدیدی از زندگی پرفرازونشیب خود را در مرز‌های غربی کشور آغاز کنند.

پس از مدتی، فرمانده‌اش که به توانایی‌های او اعتماد داشت، مسئولیت سرپرستی رانندگان و آموزش به آنان را به عهده‌اش گذاشت. گردانشان در این دوران، مانور‌های متعددی انجام می‌داد و جعفرآقا در همه این مأموریت‌ها حضور فعالی داشت. این روال تا سال۱۳۵۷ و اوج‌گیری انقلاب اسلامی ادامه یافت.

ساعت ۱۲ناگهان اتوبوس‌های ارتش آمدند؛همه را از خواب بیدار کردند و گفتند شهرک را باید تخلیه کنیم 

خودش تعریف می‌کند: با پیروزی انقلاب، به افرادی که سال‌های طولانی در آن منطقه خدمت کرده بودند، گفتند برای بازگشت به شهر خود درخواست بدهند. من هم نامه‌ای نوشتم و با اشاره به ۹ سال خدمت در سرپل ذهاب، درخواست انتقالی به مشهد را دادم. گروه اول منتقل شدند و در این میان، به‌دلیل تغییرات گسترده اول انقلاب در ساختار ارتش، مسئولیت‌هایی ازجمله سرپرستی رکن ۲ و سرپرستی رانندگان که به من سپرده شد، نتوانستم به مشهد بروم، اما در سال ۱۳۵۸، با شورش گروهک کومله، همه برنامه‌های انتقالی متوقف شد.

 

ورود صیاد شیرازی و تشکیل گروه ویژه

در آن موقعیت حساس، سرگرد علی صیادشیرازی به پادگان سرپل ذهاب رفت. او برای مقابله با ضدانقلاب‌ها، به فردی نیاز داشت که منطقه را به‌خوبی بشناسد. فرمانده پادگان جعفرزاده را که ۹ سال آنجا بود و وجب به وجب آن خاک را می‌شناخت به او معرفی کرد. شهید صیادشیرازی قصد داشت گروهی تشکیل دهد تا ضدانقلاب را خلع سلاح کنند. از آنجا که جعفرآقا به‌دلیل شرکت در رزمایش‌های متعدد، بر کوه‌ها و روستا‌های منطقه تسلط کامل داشت، به‌عنوان سرپرست این گروه انتخاب و با آنها همراه شد.

مأموریت این گروه امن‌سازی محور قصرشیرین تا سنندج و جمع‌آوری سلاح از روستا‌ها بود. آنان به مدت هشت‌ماه، تا بهمن سال ۱۳۵۸، به این مأموریت پرداختند.

ستوان یکم جعفرزاده تعریف می‌کند: از داخل طویله، رختخواب، کیسه‌های کاه و حبوبات، سلاح پیدا می‌کردیم. حتی تفنگ‌های کلاشینکف که در ارتش ما تازه بود، در دست آنان دیده می‌شد. در سردشت، مغازه‌ها گونی‌گونی فشنگ می‌فروختند.

 

زندگی ستوان یکم جعفر جعفرزاده در سال‌های دور از خانه

 

یک قدم تا برگشت به مشهد

در اوایل سال۱۳۵۹، آرامش نفت‌شهر، شهر کوچک مرزی، با حمله نیرو‌های عراقی شکسته شد و ماجرا‌هایی تازه در زندگی جعفرآقا پیش آمد؛ «گردان ما برای برقراری امنیت اعزام شد، اما کسی باور نمی‌کرد جنگ آغاز شده است. دشمن سه تانک ما را زده بود و یازده هم‌رزممان هم به شهادت رسیدند. جنگ سرانجام در سی‌ویکم شهریور به‌طور رسمی آغاز شد.

دو درگیری‌ها از اول مهر شدت گرفت و عراق قصرشیرین را تصرف کرد. با اخبار حمله به سرپل‌ذهاب، فرمان تخلیه خانواده‌های ما صادر شد. در آن زمان پدرم به دیدارمان آمده بود. ما با اعزام اتوبوس از کرمانشاه، خانواده‌ها را شبانه خارج کردیم. فقط چهار روز بعد، شهرک به دست عراقی‌ها افتاد.»

پانزده روز بعد برای جمع‌آوری وسایل بازگشت، اما همه‌چیز زیر آوار بود. با سختی مدارک و برخی وسایل را برداشت و پس از بیست روز خود را به مشهد رساند تا خانواده را آگاه کند.

او بقیه ماجرا را اینطور تعریف می‌کند: پس از آن، به گردان زرهی اهواز منتقل شدم و در عملیات آزادسازی سوسنگرد شرکت کردم. با انتقال گردان به میمک، تا سال۱۳۶۴ در آنجا ماندیم. زمانی که شنیدم شهید صیادشیرازی برای بازدید می‌آید، خوش‌حال شدم. چون مرا می‌شناخت. وقتی خودم را معرفی کردم و وضعیتم را گفتم، او دستور بررسی وضعیت افراد با سابقه طولانی را داد. این‌بار وعده‌ها عملی شد و فقط ۲۹ روز بعد، نامه انتقالی من صادر شد.

 

معطل یک امضا شدم

جعفرزاده پس از موافقت صیادشیرازی، گمان می‌کرد راه بازگشت به مشهد هموار شده است. برای تسویه‌حساب نهایی نزد فرمانده‌اش سرهنگ نیازی رفت. همه برگه‌هایش آماده بود، اما فرمانده گفت من تسویه‌حساب شما را امضا نمی‌کنم. او از جعفرزاده خواست پیش از رفتن، نیروهایشان را به هویزه ببرد.

ستوان یکم جعفرزاده می‌گوید: با شنیدن این حرف گفتم چرا من؟ این همه نیرو دارید! او با اصرار گفت تو این همه سال اینجا بوده‌ای و منطقه را خوب می‌شناسی. ادوات ما را به هویزه ببر و با راننده‌ها برگرد. بعد تسویه‌حسابت را امضا می‌کنم. با وجود اصرار من برای رفتن، او پای حرفش ایستاد. درنهایت با آنها همراه شدم.

جعفرزاده می‌خندد و می‌گوید: این رفتن ما خیلی پرماجرا شد. واژگون‌شدن تانکر آب، بی‌غذاماندن بچه‌ها در راه و دردسر‌هایی که در مسیر کشیدیم، خیلی زیاد بود، اما سرانجام موفق شدیم و خودمان برگشتیم. بالاخره جعفرآقا به مشهد برگشت و پس از سه‌سال بازنشسته شد.

 

روایت زندگی ستوان یکم، جعفر جعفرزاده که اتفاقات ناخواسته او را 26سال دور از مشهد نگه داشتسال‌های دور از خانه

 

به ما می‌گفتند جنگ‌زده

طاهره‌خانم با یادآوری آن روز‌ها می‌گوید: عروس سه‌روزه بودم که زندگی کوچ‌نشینی ما آغاز شد. ابتدا به مدت هشت‌ماه به تربت‌جام رفتیم و پس از آن، یک‌سال‌ونیم را در تهران سپری کردیم. وقتی همسرم به قزوین اعزام شد، من در مشهد مانده بودم. سپس یک‌ماه در همدان و یک‌سال‌ونیم در شاه‌آباد غرب زندگی کردیم، تا اینکه درنهایت در سرپل ذهاب در شهرک قره‌بلاغ ساکن شدیم.

ما همه‌چیز داشتیم، ولی در آن برهه هیچ‌چیز نداشتیم. کسی وضعیت ما را درک نمی‌کرد

او از اولین روز جنگ خاطره تلخی دارد. برایمان این‌چنین تعریف می‌کند: پسرم، بابک، شش‌ساله شده بود و سی‌ویکم شهریور ۱۳۵۹ تازه به مدرسه رفته بود. یادم می‌آید همان شب حدود ساعت ۱۲، ناگهان اتوبوس‌های ارتش آمدند و با اعلام اینکه باید شهرک را تخلیه کنیم، همه را از خواب بیدار کردند. با چادر‌های رنگی و دمپایی، درحالی‌که بسیاری حتی لباس مناسب به تن نداشتند، به‌سرعت آماده شدیم.

ابتدا به ما گفتند صبح می‌توانید به خانه‌هایتان بازگردید. من در خانه را قفل کردم و کلید‌ها را برداشتم، اما وقتی دیدیم ماشین‌ها در دامنه کوه جلو چشمانمان آتش می‌گیرند و هواپیما‌ها با غرش از بالای سرمان رد می‌شوند، تازه فهمیدیم ماجرا چقدر جدی است. آن شب را در مسجد بزرگی گذراندیم.

او می‌گوید: صبح روز بعد، حدود ساعت ۷، مردانی که توانسته بودند خود را برسانند، برای بدرقه آمدند. به ما صبحانه بسته‌بندی دادند و کنار اتوبوس‌ها با همسرانمان خداحافظی کردیم. با التماس می‌پرسیدیم آیا می‌توانیم به خانه‌هایمان برگردیم، اما پاسخ منفی بود. ما را به کرمانشاه، به باشگاه افسران بردند و عصر همان روز همه را به سمت شهر‌های خود روانه کردند. با دستانی خالی به مشهد، زادگاهشان، برگشتند.

شاید سخت‌ترین روز‌های زندگی‌شان همان دوران بوده باشد که به آنها جنگ‌زده می‌گفتند. طاهره‌خانم تعریف می‌کند: وقتی به مشهد آمدیم، حتی مدرک شناسایی نداشتیم. برای ثبت‌نام پسرم در مدرسه هم مشکل داشتم. وقتی گفتیم مدارکمان در شهرک مانده است، با بی‌تفاوتی روبه‌رو شدیم. این حس بسیار ناخوشایند بود. ما همه‌چیز داشتیم، ولی در آن برهه هیچ‌چیز نداشتیم. کسی وضعیت ما را درک نمی‌کرد، چون خودشان آن وحشت را ندیده بودند. اما به‌تدریج، پس از گذشت حدود یک‌سال، توانستیم زندگی‌مان را دوباره سامان دهیم و کم‌کم روی آرامش را ببینیم.

 

* این گزارش شنبه ۵ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۹ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44