
قصه زندگی صفر علی ندایی در ۷ سال اسارت
اگر سرِ این سطرها را بسپاریم به گفتن از قصهها و آدمها، به یقین جنگ میتواند بهترین راوی باشد برای نوشتنِ از عطری که تنها یادگار باقیمانده از پیراهن یک شهید است یا جای خالی دستی در آستینهای جانبازی؛ گاهی هم میتواند میلههای سرد قفسی بشود توی شکنجهگاههای موصل یا چه فرق میکند، اصلا رمادیه. مهم قصه است که باید از جایی شروع بشود و در اسم یکی ادامه پیدا کند. یکی که به رغم در بندِ کلمه آمدن، عجیب آزاده است.
صدای بیسیمها، همه رشتهها را پنبه کرد
«سل داشتم، برای همین جزو نخستین گروه اسرایی بودم که بعد از آتشبس قرار بود عازم ایران شوند. سهدسته۴۰نفری بودیم که در راهِ فرودگاه بغداد به پادگانِ الرشید، برده شدیم. هوای ایران بدجوری توی دِماغمان میزد و شنیده بودیم که اسم اعزامیها را هم توی روزنامههای وطنی چاپ کردهاند.
این گفته قوت قلبی بود برای مایی که هنوز گمان میکردیم بازگشت به خانه یعنی خواب و خیال. یادم هست روی میزِ بلوطیرنگی به تعداد بچهها قرآن گذاشته بودند و میگفتند «بردارید، این هدیه صدام حسین است برای شما».
چشمم، روی آمد و شد بعثیها و نمایندههای صلیبسرخ بود که یکدفعه صدای بیسیمها، همه رشتههایمان را پنبه کرد. یکی از بچهها زد توی سرش که : صفر، خاک بر سر شدیم. به خدا این طور که بویش میآید، برگشت خوردهایم.
نمیخواهند ما را بفرستند!»؛ این نخستین بند از خاطرات صفرعلی ندایی، آزاده خیابان ِ عبادی و محله گاز مشهد است که ناگفتههایش را تا تابستان ۱۳۶۷ عقب میبرد که حرفِ سالهای اسارت را پیش بکشد و قصه دوبارهای روایت کند از روزگاری که زخمهای زیادی را تازه میکند. میگوید: «چند نفرِ بهخصوص را جدا کردند و باقی را بردند به رمادیه؛ اردوگاه شماره۱۳، جایی که خیلی برای ما اسرای موصلی، غریبه میزد. اما چاره چه بود جز صبوری!»
یادم هست روی میزِی به تعداد بچهها قرآن گذاشته بودند و میگفتند «بردارید، این هدیه صدام حسین است برای شما»
از همین کوچههای عبادی رفتم جبهه
شناختهترش را که بخواهید اعزامی۱۳۵۹ است. سرباز وظیفهای که حوالی سال۴۰ در کوچه پس کوچههای عبادی چشم وا کرده و قد کشیده تا به همین امروز که باطنش هم مثل ظاهرِ موسفیدکردهاش، روسفیدِ بازی دنیاست. به قول مشهدیهای قدیمی «خُلَّصِ» همین محله است.
محلهای که اگر از شکل و شمایل ِقدیمیاش بپرسید، از آن، زمینهای کشاورزی و جوی خشکشده آبی را به خاطر دارد و جواب میدهد: «تا چشم کار میکرد، زمین کشاورزی بود. پدرم توی همین زمینها زراعت میکرد.
اینجا، به وقتِ بچگی ما نه درمانگاه داشت و نه مدرسهای که پشت نیمکتهای چوبی آن، الفبا را حفظ کنیم و شاید همین نداشتنها، پایم را قُرص کرد به اینکه توی گرما و سرمای آن روزگار، دوران ابتدایی را راهیِ قلعه شقا و مدرسهای به همین اسم بشوم تا توی یکی از کلاسهایش، ثبتنام کنم.
هرچند حالا اسم خیابانش را گاز گذاشتهاند اما برای ما هنوز هم همان شقاست. بعد از دوران مدرسه هم مثل همه بچههای قدیمی آستین بالا زدم به کار کردن و همهچیز خیلی ساده گذشت تا در چشم بههمزدنی به روزهای اولِ جنگ برسم.»
روزهای اول عید، اسیر شدم
تاریخ اسارتش برمیگردد به روزهای نخست فروردین۱۳۶۱. میگوید: «عملیات فتحالمبین بود که با شعار «بسما...الرحمنالرحیم، بسما...القاصم الجبارین و یا زهرا(س)»، از چند محورِ تیشکن و چاه نفت، پل نادری، غرب شوش، رقابیه، زدیم به دل دشمن!»لحظهای سکوت میکند. «جنگ است دیگر، اسیر میدهی و اسیر میگیری، راننده تانک بودم و توی یک منطقه بازِ آسفالت شده در شوش، دشمن منگنهام کرد. منگنهای که باز شدنش هفت سال طول کشید.»
صدام، مشابه زیاد داشت
عراقیها بعد از دستگیری، اسرا را داخل گودالی قرار داده و منتظر دستور حرکت بودند. این دستور باید از طرف صدام صادر میشد و صفر ندایی، این را یادش هست: «با فرمانده گردانمان که اسم کوچکش خاطرم نیست اما جعفری صدایش میکردیم، توی یک گودال بودیم.
بعد از آن ما را در کامیونهای ماز عراقی که عقبش را پر کرده بودند از جنازه کشتهشدهها، جا دادند تا به سمت بغداد ببرند. در همین گیرودار، جیپی جنگی با کبکبه خاص و چند تا اسکورت از کنارمان رد شد، رفیقِ بغل دستیام گفت: صدام است. این اولین و آخرین باری بود که او را دیدم اما نمیشد به این گفته یقین کرد، چون این را همه میدانند که صدام مشابه و بدل زیاد داشت.»
او را دیدم اما نمیشد به چشمانمان هم اعتماد کنیم، چون این را همه میدانند که صدام مشابه و بدل زیاد داشت
به قصد کشت ما را زدند
اوایل مصاحبه گفته بود چاره چیست جز صبوری، برای همین هنوز با خاطراتش در اردوگاه رمادیه ایستاده و حرف را اینطور ادامه میدهد: «روز اولی که به اردوگاه شماره۱۳ رفتیم، دیدم اسرا نشسته، سرشان را روی زمین گذاشتهاند تا عراقیها آمار بگیرند. اسرای جدید بودند و ما را هم همانطور نشاندند اما حاضر نشدیم سرمان را روی خاک بگذاریم، این برای اسرای قدیمی اُفت داشت. شروع کردیم به دادوفریاد تا باقی اسرا هم به تبع ما، صدایشان را بلند کنند. چیزی نگذشت که کار بیخ پیدا کرد و چشمتان روز بد نبیند، عراقیها هم کم نگذاشتند و به قصد کشت ما را زدند!»
لباسمان را نمیشستیم تا نشانی رفقا پاک نشود!
شورشِ روز اول در رمادیه باعث شده بود تا فرمانده اردوگاه سر سوزنی با اسرای تازهآمده راه نیاید. خبری از غذای درست و حسابی که نبود، بماند، حتی یک دست لباس تازه را هم دریغ میکردند. تعریف میکند: «روزی که از اردوگاه موصل، اعزام شدیم، یک دست لباس نو دادند تنمان کنیم.
ما هم از آنجا که داشتن کاغذ برایمان ممنوع بود و از طرفی قرار بود نخستین اسرای بازگشتی به ایران باشیم، اسم و نشانی و شماره تلفن همه بچهها را روی لباسمان نوشتیم تا وقتی رسیدیم ایران، خبرشان را به خانوادههای چشمانتظارشان بدهیم، همین بود که دلمان نمیآمد لباسها را بشوییم و توی اردوگاه رمادیه هم خبری از بلوز و شلوار تازه نبود.»
فرستاده صلیبسرخ را به گروگان گرفتیم!
هفتماه از تاریخی که قرار بود اعزامشان کنند میگذشت. صفر ندایی و باقی اسرا هنوز در رمادیه بودند که خبر آوردند چند نماینده از صلیبسرخ برای سرکشی آمدهاند اردوگاه، میگوید: «دیدیم فرصت خوبی است برای اینکه تکلیفمان را یکسره کنیم، وقتی داشتند آمارمان را میگرفتند، رئیسشان را به گروگان گرفتیم و گفتیم: شما که قرار بود ما را راهی کشورمان کنید؛ پس کو؟! آنها هم یکی از نمایندگان را برای مذاکره به بغداد فرستادند تا ببیند چرا ما را چند ماه بیدلیل اینجا نگه داشتهاند.»
در هتل، سهروز قرنطینه بودیم
گروگانگیریِ هممحلهای ِآزاده ما و رفقایش جواب میدهد و صلیبسرخ پا پیش میگذارد تا پرونده آزادی آنها مهر تایید بخورد. با اینکه سههفتهای طول میکشد، سرانجام در چهارمین روز از بهمن۱۳۶۷، هواپیمای آزادگانِ بغداد-تهران به زمین مینشیند تا آنها گروه نخستین که نه، اما جزو نخستین دستههای اسرای آزادشده ایران باشند.
اینجای قصه را هم خودش با ذوق عجیبی که ریخته در صدایش، پی میگیرد: «ایران مجبور شد برای آزادی گروه ۴۰نفره ما ۲۰۰اسیر عراقی را تحویلِ بغداد بدهد و ما را هم برای انجام سلسلهمراتب اداری و معاینات پزشکی سهروزی در هتل قرنطینه کند.
جایی که همهجور امکانات رفاهی برایمان فراهم بود اما این همه سال اسارت طبعمان را طوری بار آورده بود که نمیتوانستیم از آنها استفاده کنیم. مثلا موقع گرسنگی، فقط میشد چند قاشق بیشتر از وقتی که در اردوگاه بودیم، غذا بخوریم. باور کنید پذیرش آن همه خوردنیهای رنگارنگ برای معده جمعشده اسرایی که تمام سالهای جنگ را با چند قاشق برنج در شبانهروز ساخته بودند، عین خوردن ِ زخم کاری بود!»
پسر برادرم را با عصبانیت، هل دادم!
سه روز مهمانی در هتل هم تمام میشود و حالا نوبت این است که هر کسی به شهر و دیار خودش برگردد. آزاده محله گاز هم چمدانش را در فرودگاه مشهد به زمین میگذارد تا ۲۷سالگیاش را کنار شانههای یک فامیل گریه کند اما گذران اینهمه سال اسیری، چشمهای هرآشنایی را برایش غریبه کرده است.
آنقدر که حالاکه حرفش را به زبان میآورد، خندهاش میگیرد: «در فرودگاه، چشم میکشیدم پی فامیل اما کسی را نمیشناختم. جوانی مدام جلو میآمد و چمدانم را میگرفت و من با عصبانیت هلش میدادم، چند بار این اتفاق افتاد تا اینکه صدایش را بلند کرد که عمو، منم محمد، پسر برادرت! بعد دیدم پدرم گوشهای ایستاده و گریه میکند که: یادت نیست؟ وقتی تو میرفتی جبهه، او خیلی کوچک بود...»
با کارتن تاید، دفترچه میساختیم
اما، صفر نداییِ این روزها، در حالی پلههای ۵۰سالگی را بالا میرود که به قول خودمانیها، بابای چهار بچه است. زن و زندگی خوبی دارد و از سالهای اسارت تنها برایش یک عمر خاطره مانده، خاطرههایی که نه کهنه میشوند و نه گَرد میگیرند، تنها هر وقت کلمه میشوند و در دهان میریزند، جای خندهها و گریههای زیادی را خالی میکنند؛ مثلا وقتی میگوید: «اوایل جنگ، صلیبسرخ برای سرکشی از اسرا زیاد میآمد و هر بار با خودش مقداری کتاب درسی هم میآورد. بعضیها که خواندن درس را دوست داشتند، کارتنهای تاید را خیس میکردند تا ورق ورق بشود و بعد از خشک کردنشان، دفترچهای میساختند برای نوشتن.»
برخی بچهها کارتنهای تاید را خیس میکردند تا ورق ورق بشود و دفترچهای میساختند برای نوشتن
سیگارخریدنِ غیرسیگاریها
یا اینکه مزه سیگارهای اسارت، هنوز یادش نرفته و تعریف میکند: «یک دینار و نیم مقرری میدادند و مجبور بودیم با آن تمام حوائجِ ماهیانه خودمان را رفع و رجوع کنیم. برخی از بچهها کشیدن سیگار را دوست داشتند و بیشتر مقرریشان را صرف خریدن این یک قلم میکردند، همین بهانهای شده بود تا بچههای غیرسیگاری هم سیگار بخرند و به عنوان هدیه بدهند به دودیها؛ مبادا آنها سرِ گرفتنِ اینجور چیزها، سمت عراقیها کشیده شوند. در دنیای سخت و بیرحم آن سالها، رژیم بعث همهجور حیله و ترفندی را پیاده میکرد تا با بچهها طرح دوستی بریزد و از اطلاعات جنگی ایران سر در بیاورد.»
۲ سال قرنطینه در عراق!
خاطره بعدی را به بیماریاش ربط میدهد و میگوید: «در جنگ که آسایش خیرات نمیکنند؛ آدم باید منتظر هر اتفاقی باشد! مانند بیماری سل که همان روزهای اول اعزامم تمام تنم را گرفت، طوری که ابتدای اسارت، دوسالی در قرنطینه عراقیها بودم و هر چندماه هم سر از بیمارستان بغداد در میآوردم.
سل باعث شده بود من اردوگاههای متعدد را در موصل دور بزنم و با خیلیها آشنا بشوم. نمیدانم چرا، اما هربار که بستری میشدم، وقت مرخصی، آمبولانس مرا به موصلِ دیگری میبرد و سرِ همین اشتباه هرازگاهی جابه جا میشدم تا وقت سرشماری اسرا، که دوباره به اردوگاه خودم برگردم.»
یک بیل غذا برای ۱۰ نفر!
حرف از غذادادن عراقیها که پیش میآید، نگفته، میدانم میخواهد چه بگوید. مثل این خاطره را شاید شما هم از زبان خیلی از اسرا شنیده باشید و صفر ندایی هم آن را این طور تجربه کرده: «هر ۲۴ساعت، ما را به دستههای ۱۰ نفره تقسیم میکردند و یک ظرف دیس مانند را هم میدادند دست هر گروه و دیگ را توی اردوگاه میگرداندند. سهم هر دسته تنها یک بیل غذا بود؛ یعنی نفری پنج، شش قاشق!»
اگر او نبود، نصف اسرا دیوانه برمیگشتند!
از همه اینها که بگذریم، توی این خاطرهگردیها، چند بار یاد مرحومابوترابی را زنده میکند، یکبار وقتی میگوید: «اوایل اسارت چنددستگی، بین بچهها بیداد میکرد و هر کسی ساز خودش را میزد. مرحوم ابوترابی روحانی باسوادی بود و سرنترسی داشت و با حرفها و سخنرانیهایش، باعث اتحاد بچهها میشد.
مثلا برای نخستینبار و با وجود حساسیت عراقیها، در اردوگاه نماز جماعت برپا کرد!» دومین بار حرف را میکشد سمت ملازم کریمی که وظیفهاش شکنجه ابوترابی بود و ادامه میدهد: «به ملازم کریم گفته بود هرطور دوست داری شکنجهام کن اما فقط مرد باش و مرا یکجا نگه ندار.
قول بده مرا به عنوان خرابکار و شورشی هربار به اردوگاه تازهای بفرستی، به این بهانه میخواست به همه اردوگاههای موصل سر بکشد و ناامیدها را موعظه کند. خیلی از بچهها، سلامتیشان را مدیون او هستند. مطمئنم اگر ابوترابی نبود نصف اسرا دیوانه بر میگشتند یا زیر شکنجهها قطععضو میشدند.»
*این گزارش یکشنبه، ۳ آذر ۹۲ در شماره ۸۱ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.