
اینجا در آسایشگاه امام خمینی (ره) در بوستان بزرگ ملت تا دلت بخواهد جانباز و قطع نخاعی حضور دارد، اما سوژه امروز ما کمی با دیگران فرق دارد. او جانبازی است که ۲۱ماه اسارت را در کارنامه پرافتخار خود ثبت کرده است.
سید غلامعباس جمسوار در محور بصره-خرمشهر و در عملیات آزادسازی خرمشهر، جانباز و اسیر شد. در محاصره نیروهای عراقی و در زیر آتش توپخانه نیروهای بعثی، همرزم ۱۳ساله او درحالیکه ترکش، سرش را به دوتکه تقسیم کرده بود، در بغل او افتاد.
با وجود اینکه میدانست تیراندازی زیاد برای نجاتش کارساز نخواهد بود، تسلیم نشد. ایستاد تا تیراندازی کند که در لحظهای برق شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت و او را به زمین زد. دوباره ایستاد، اما اینبار هم به زمین خورد. برای سومینبار مصممتر از قبل از زمین بلند شد، اما باز هم برق تمام وجودش را فراگرفت و زمین خورد. دلیلش را نمیدانست. روی زمین نشست و.
بگذارید یک اتفاق تاثیرگذار را برایتان بیان کنم. همهچیز برای من از رادیو و پیام رزمندگان شروع شد.
رادیویی داشتم که با باتری کار میکرد و همیشه همراه من بود. آن شب باتری رادیوی من تمام شده بود و از دوستم که با چراغقوه به سر زمین میرفت، باتریهای کهنهاش را قرض گرفتم تا رادیو گوش کنم.
رادیو را که روشن کردم، برنامه صدای جبهه در حال پخش بود و من در خانه گرممان در روستای «شترپا» در حوالی چناران زیر پتو دراز کشیده بودم که صدای رزمنده ۱۳سالهای که پیام سلامتیاش را به خانوادهاش میداد، حالم را دگرگون کرد.
با خودم گفتم این انصاف نیست که من در خانه و در زیر پتوی گرم باشم و این نوجوان در جبهه جنگ باشد. آنموقع ۱۷ سال داشتم. تصمیم گرفتم که به جبهه بروم.
من تنها پسر خانواده بودم و ۶ خواهر دارم. با وجود اختلاف سنی ۶۰ساله با پدرم و ازکارافتادگی ایشان، در زمینهای پدریام کار میکردم، اما دفاع از ناموس و وطن همه را به جبهه میکشاند و من کمترین آنها هستم.
با خودم گفتم این انصاف نیست که من در خانه و در زیر پتوی گرم باشم و این نوجوان در جبهه جنگ باشد
بین این تصمیم من و اعزام به جبهه برای آموزش و دیدن دوره، فاصله کوتاهی وجود داشت، اما از آتش و اشتیاق من برای رفتن ذرهای کم نشد.
به عنوان یک بسیجی برای رفتن به جبهه اقدام کردم و زمستان سال۱۳۶۰ آموزش دیدم. بعد از یک مرخصی کوتاه در ۱۰فروردین۱۳۶۱ از تیپ ۲۱ امامرضا (ع) به جبهه اعزام شدم.
ما مستقیم به اهواز رفتیم و در «کاترپیلا» مستقر شدیم. جبهههای ایران با توجه به ادغام سپاه و ارتش قدرت بیشتری گرفته بود. در جاده معروف به «پیروزی» حدفاصل امیدیه به بوستان در خط دوم و سوم جبهه بودیم تا اینکه فتح خرمشهر پیش آمد و به سمت رود کارون و روستای «دارخوین» و پل معلق «آزادی» حرکت کردیم.
تا قبل از آن در خط دوم و سوم نظارهگر و شنونده جنگ بودیم و اتفاقات جنگ را میشنیدیم، اما در خط مقدم رخدررخ بعثیها قرار میگرفتیم.
فاصله گاه آنقدر نزدیک میشد که کوچکترین صدا از خاکریز دشمن را هم میشنیدیم و نارنجکهای دشمن را قبل از انفجار دوباره به سمت خودشان پرتاب میکردیم. شرایط در خط مقدم بسیار حساس و تاثیرگذار بود و کوچکترین اشتباه یک عملیات را با شکست روبهرو میکرد.
جادهای استراتژیکی در این محور بود و دستور آمده بود که ما این جاده را ناامن کنیم. مقری صحرایی در ایستگاه «شربت» داشتیم.
بعد از نماز صبح به سمت جاده حرکت کردیم که هواپیماهای عراقی شروع به پرواز کردند و زاغههای مهمات ما را که به سختی از پل معلق عبور داده بودیم، منفجر کردند. عقبنشینی کردیم و منتظر ماندیم تا مهمات برسد. شب دوباره دستور آمد که از جاده عبور کنیم.
شرایط بسیار حساسی بود. باید با سرعت در زیر دید عراقیها از جاده عبور میکردیم و خودمان را به خاکریز آن طرف جاده میرساندیم. نوبت به من رسیده بود و من از ازدحام پشهها نمیتوانستم از جایم تکان بخورم.
صدای پشهها گوشهایم را کر کرده بود که فرمانده دلیل تعللم را پرسید و به او گفتم که پشهها اذیتم میکنند.
با لقد فرمانده بهسرعت از عرض جاده آسفالت عبور کردم و بعد از زبان فرمانده متوجه شدم که آن صدا، صدای گلولههایی بوده است که از کنار سر و صورت من عبور میکرده و به من اصابت نمیکرده است.
با دستور فرمانده به مدت دوساعت برای ناامنکردن مسیر به سمت عراقیها تیراندازی کردیم. هوا بسیار سرد بود و باران شدیدی میبارید.
شب عملیات بود. فرمانده که میدانست من تک پسر خانواده هستم، روز چهلودوم حضورم در جبهه، مرخصیام را گرفته بود تا به سمت مشهد حرکت کنم. من راضی به برگشت نبودم و با دستور ایشان و اطرافیان به سمت اهواز حرکت کردم.
هنوز هم آن لحظه را خوب در خاطر دارم. انگار که چیزی جاگذاشته باشم، همه توجهم به خط مقدم بود. سرگیجه عجیبی داشتم و حتی ۱۵ دقیقه در قطار منتظر حرکتش نشستم، اما از آنجایی که نمیتوان مقابل تقدیر ایستاد، از قطار پیاده شدم و به سمت خط حرکت کردم.
غروب بود که دوباره به خط رسیدم و دیدم که مقابل سنگر فرمانده ازدحام است و برای عملیات شب، نام داوطلبان را مینویسند.
فرمانده با دیدن من چنان فریادی زد که همه سر جایشان میخکوب شدند، اما من تصمیمم را گرفته بودم و به فرمانده گفتم که من با خدا معامله کردهام نه کس دیگری. نمیخواستم به خانه برگردم. با اصرار من فرمانده دوباره برای من پلاک و اسلحه گرفت و عازم عملیات شدیم.
چندشب به آزادسازی خرمشهر مانده بود و ما باید از پاسگاه مرزی «کوشک» رد میشدیم و خاکریز جاده مواصلاتی را میگرفتیم. در راه گم شدیم و به میدان مین رسیدیم. عراقیها خودشان مسیری را به عنوان تله باز کرده بودند. در آن مسیر چند سگ وحشی گذاشته بودند.
نیروهای عراقی با رسیدن ما و پارس سگها، شروع به تیراندازی کردند. مجبور به عقبنشینی شدیم. فردای آن روز تمام مدت، روشنی روز را سینهخیز و چهاردستهپایی حرکت کردیم تا خودمان را به جاده رساندیم. فاصله ما با عراقیها زیاد شده و بر تعداد ما افزوده شده بود.
فرمانده متوجه زیاد شدن صف نیروها شده بود و دستور شمارش داد. تعداد زیادی از عراقیها خودشان را در بین ما جا داده بودند که با این حرکت فرمانده، مشخص و اسیر شدند.
یکی از همرزمان ما به نام «نخستین» دیده بود که چند عراقی به سمت خاکریزهای دشمن فرار کردهاند. دستور در این مرحله گرفتن ۵ کیلومتر از جاده تدارکاتی بصره-خرمشهر بود و ما حدود ۱۰ کیلومتر از این جاده را گرفته بودیم.
تیپ زرهی عراق پیشروی کرده بود و لحظهبهلحظه به ما نزدیکتر میشد.
توپخانه دشمن هم اجازه کوچکترین حرکتی به ما نمیداد و عراقیها بهسرعت در حال اجرا کردن برنامههایشان بودند و با اطلاعاتی که از چند فراری گرفته بودند، در فکر طراحی جنگ در این محور بودند.
همهچیز بهسرعت در حال رقم خوردن بود و به دلیل کمبود نیرو حمایتی از ما صورت نمیگرفت. تانکهای عراقی از خاکریزهای ما عبور کرده بودند و ما محاصره شده بودیم.
ناامید نشده بودیم، اما شرایط بسیار سختی بود. تعدادی از بچهها برای فرار از محاصره میدویدند که با توپ و تانک جواب میگرفتند و دیدن این صحنهها بسیار سخت بود. به سمت خاکریز و سنگرهای انفرادی حرکت کردم.
داخل سنگر انفرادی گلولهها و خشابهایم را آماده میکردم. میدانستم که در مقابل آتش توپخانه و تانک، کاری نمیتوانم بکنم، اما ناامید نشده بودم و به فکر یک راه بودم که آمدن یک سرباز ۱۳ ساله در کنارم همه معادلاتم را بر هم ریخت.
دیدن شهادت دوستانش او را ترسانده بود و اصرار داشت که در سنگر انفرادی کنار من باشد. تا جابهجا شدم که او هم داخل سنگر بنشیند، بر روی من افتاد و ترکش، سرش را دوتکه کرد. خشم و نفرت تمام وجودم را گرفته بود.
ایستادم تا تیر شلیک کنم، اما برق تمام وجودم را گرفته بود. سهبار ایستادم و دوباره به زمین خوردم. پاهایم جانی نداشت. دلیل این موضوع را که نمیتوانستم روی پاهایم بایستم، نمیفهمیدم.
چند لحظهای گذشت. پاهایم داغ شده بود و شکمم از گرما میسوخت. پاهایم را نمیتوانستم تکان بدهم. دست چپم را نگاه کردم و دیدم که ترکش، استخوانش را شکسته و لا خورده است. همان ترکش، دندههایم را شکسته بود و در بدنم فرو رفته بود و، چون قلبم سمت راست بدنم بود، زنده ماندم.
خون زیادی از بدنم میرفت. تانکهای عراقی نزدیک شده بودند و خورشید در حال طلوع و هوا در حال گرم شدن بود. زیر کلاه آهنی چشمهایم را بسته بودم و به همرزمانم فکر میکردم. عراقیها بچهها را قتل عام کرده بودند.
از اسارت میترسیدم. راننده تانکی به سراغم آمد و من خودم را به مردن زدم که در همین لحظه مگسی زیر کلاهم رفت و ناخودآگاه دستم را تکان دادم و او متوجه شد که من زندهام. لگد محکمی به گردن من زد و من را کشانکشان به سمت تانک برد تا با تانک از روی من رد شود.
همرزمانم از مقابل چشمم عبور میکردند. با خودم میگفتم میخواهد من را بترساند تا التماسش کنم، اما از طرفی خودم را برای له شدن زیر زنجیرهای تانک آماده کرده بودم.
فرمانده عراقیها بهسرعت خودش را به تانک رساند و راننده را از تانک بیرون آورد و سر او فریاد میزد.
حرفهای آن فرمانده عراقی همواره در ذهنم هست. بعدها متوجه شدم که او میگفته است: «اگر او انسان سالمی بود و میتوانست از خودش دفاع کند، تو میتوانستی چنین کاری انجام دهی، نه الان که او مجروح شده است.»
هنگامی که فرمانده عراقیها جیبهای من را گشت و یک صدتومانی از جیب من درآورد، به عکس روی پول اشاره کرد و از من پرسید: «مشهدالرضا»؟ به او گفتم که اهل مشهد هستم و فهمیدم که او هم شیعه است و اهل نجف.
۲۱ ماه و ۱۶ روز اسیر بودم. دوماه اول شرایط جسمانی بسیار بدی داشتم و بیهوش بودم. ۱۰ روز در بیمارستان بصره و ۴۰ روز هم در بیمارستان «سبعه عشر تموز» بغداد بستری بودم.
کمکم متوجه شدت جراحاتم شدم. چیزی نمیتوانستم بخورم و معدهام به دلیل پارگی دیافراگم به وسیله ترکش، تکان خورده و با روده هایم گره خورده بود.
۲۱ ماه و ۱۶ روز اسیر بودم. دوماه اول شرایط جسمانی بسیار بدی داشتم و در بیمارستانهای بغداد بستری بودم
بعد دوماه من را به اردوگاه بردند و آنجا دکتر «مجید جلالوند» گفت که من قطع نخاع شدهام.
نوع اسارت من با توجه به جراحات و قطع نخاع واقعا متفاوت بود و اگرچه از شکنجه و تنبیه خبری نبود، اما نبود امکانات پزشکی و رسیدگی نکردن بدترین تنبیه و شکنجه برای من و امثال من در دوران اسارت بود.
بهترین درمان ما در این مدت نور خورشید بود که به وسیله آن زخمهایمان را خشک میکردیم و هفتهای سهساعت در آفتاب دراز میکشیدیم.
به همت خود بچهها و «ناصر عراقی»، گروهی برای ماساژ و حرکتدرمانی اسرای قطع نخاع تشکیل شد که در بهبود شرایط جسمانی ما بسیار موثر بود.
تا ۶ ماه هیچگونه راه ارتباطی برای دادن خبر زنده بودنم به ایران وجود نداشت و خانواده من اطلاعی از وضعیتم نداشتند تا زمانی که صلیب سرخ به اردوگاه آمد و از این طریق توانستیم با خانوادههایمان ارتباط برقرار کنیم.
بر اساس قانون ژنو، اسیران و مجروحان جنگی باید هر ششماه مبادله شوند و عراق زیر بار این قانون نمیرفت و درنهایت با میانجیگری ترکیه ما در این کشور مبادله شدیم و در اسفند۱۳۶۲ به ایران برگشتیم.
قبل آزادی شرایط جسمانی ام بسیار بد بود، آن قدر که وصیت نامه ام را نوشتم. دوماه بعد از اینکه به ایران آمدم وصیت نامه ام را خودم بازکردم.
شب جمعه به ایران رسیدیم و پدر و مادرم برای دیدن من به تهران آمده بودند، اما دیدن قطع نخاع شدن من تمام معادلاتشان را بر هم ریخت. من در نامه به صورت غیرمستقیم و در یک شعر گفته بودم که چه اتفاقی افتاده است اما...
شرایط جسمانی خیلی بدی داشتم و در تهران بعد از کلی عکس گرفتن متوجه شدند که دیافراگم من پاره شده است و سریع باید عمل شوم. تا فروردین۶۳ در تهران و در بیمارستان بودم و بعد از آن به مشهد برگشتم.
اواخر سال۱۳۶۳ خواهران بسیجی طلاب برای بازدید از جانبازان آسایشگاه امام خمینی (ره) آمده بودند و در تماسی از مجرد بودن تخت شماره ۱۳ (تخت من) پرسیده و از تمایلشان برای ازدواج با من گفته بودند.
من به دلیل وضعیت جسمانیام، شرطهایی برای ازدواج داشتم که بعد از صحبت با ایشان و خانوادهشان با یکدیگر ازدواج کردیم و اکنون یک فرزند پسر دارم.
خواهران بسیجی برای بازدید از جانبازان آسایشگاه آمده بودند و از مجرد بودن تخت شماره ۱۳ (تخت من) پرسیدند
نمیگویم زندگی عالی داشتم، اما ۳۰سال زندگی مشترک خوبی را پشت سر گذاشتم و خدا را شاکر هستم. ۳۰ سال بار مشکل من را همسرم به دوش کشیده است.
۱۷۰ قطع نخاعی که در مشهد هستند، مشکل هرکدامشان با دیگری متفاوت است و مشکل هیچکدام شبیه دیگری نیست. همسر من با ایثار و ازخودگذشتگی کار بزرگی کرده. او با بدیهای من ساخته است.
با ۷۰ درصد جانبازی از مسافرکشی گرفته تا سبزیفروشی را انجام داده ام. معتقدم که مرد باید کار کند. سهسال مسافرکشی کردم و یکسال میوهفروشی و ششماه سبزیفروشی داشتم، اما درحالحاضر به دلیل وضعیت جسمانی و مشکلاتی که دارم، نمیتوانم کار کنم.
زمین داشتم که، چون پول نداشتم، برای ساخت آن مشارکت کردم و قرارداد بستیم. شریک من برای سند زدن، سندها را از من گرفت و از حسن نیت من سوءاستفاده کرد و از من به دلیل سند نزدن شکایت کرد، درحالی که سندها در اختیار خودش بود.
وکیلی از بنیاد جانبازان به من معرفی کردند و کار را به ایشان سپردیم، اما بعد متوجه شدیم که این وکیل در هیچیک از جلسات دادگاه شرکت نکرده و دادگاه غیابی، من را به ۱۸۰میلیون محکوم کرده است.
دوباره وکیل گرفتم و مشکل به هرطریقی که بود، بهتازگی حل شده است، اما این موضوع فشار بسیاری بر من وارد آورد و شبانهروز ۴۵ قرص مصرف میکردم.
از سوی دیگر وکیل اول من ۱۰میلیون پول از من گرفته که از ایشان به اتحادیه وکلا شکایت کردم و هنوز نتیجهای نگرفتهام.
چند نکته هست که دوست دارم بگویم و شما هم چاپ کنید؛ اول اینکه تعداد بسیاری از اسرای جنگی در عراق بودند که هر روز من و امثال من را ماساژ و حرکت میدادند تا بهتر شویم.
آقای درودی، حسین قماشچی و دکتر بختیاری از این افراد هستند که از همینجا از همه آنها تشکر میکنم. از همسر و فرزند و خواهرانم نیز بسیار ممنونم و آرزوی سلامتی برایشان دارم.
جنگ ما درحالحاضر با آمریکا و اسرائیل است و این جنگ نه در جبهه و توسط رزمندگان بلکه توسط متخصصان به نتیجه خواهد رسید، پس باید یار و یاور ولایت فقیه باشیم و اتحاد را که رمز پیروزی است، فراموش نکنیم.
متاسفانه خدمات ارائهشده به جانبازان در وضعیت مطلوبی نیست. دارویی به من دادند که این دارو به لبنیات حساسیت دارد و داروخانه این مطلب را نگفته بود. به همراه شام ماست خورده بودم و بعد که این دارو را مصرف کردم، بیهوش شدم و تا قبل از رسیدن اورژانس با کمکهای اولیه پسرم احیا شدم.
از مسئولان میخواهم که به جانبازان و مسائل آنان توجه بیشتری کنند و خدمات مطلوبتری به آنها ارائه دهند.
* این گزارش پنج شنبه، ۳۰ مرداد ۹۳ در شماره ۱۱۰ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.