کد خبر: ۱۰۵۲۰
۲۳ مهر ۱۴۰۳ - ۱۶:۳۷

دوران اسارت برای «رئیس السادات» پر از درس زندگی بود

سید محمدهادی رییس السادات می‌گوید: اسارت برای من نعمت بود، شاید سختی داشت، اما سختی‌هایش هم برایم شیرین بود. سراسر آن، درس اسلام‌شناسی، دشمن‌شناسی، دوست‌شناسی و شهیدشناسی بود.

«بیست‌وپنجم اسفند ۱۳۶۳در تیپ ویژه شهدا در عملیات بدر به‌عنوان مسئول مخابرات گردان بودم. شب وارد منطقه هور شدیم. درگیری شدیدی رخ داد، عملیات ایذایی بود و باید انجام می‌دادیم. حدود ۴ صبح دستور عقب‌نشینی دادند، انتهای خاکریز بودم. کم‌کم به عقب آمدیم، هوا تقریبا روشن شده بود. مسئول خط می‌گفت: «خط را خالی نکنید تا خط قیچی نشود» با همین سبک عقب می‌آمدیم و جاهای خالی را پر می‌کردیم. حدود ۸صبح بود و ما همچنان به‌سمت عقب می‌آمدیم، از شب گذشته تانک عراقی به‌حالت مورب در انتهای خاکریز ایستاده بود، بچه‌ها نمی‌توانستند او را شکار کنند و متاسفانه صبح جلو آمده بود و بچه‌ها را می‌زد.»

حرف که به اینجا می‌رسد بغض می‌کند و سکوتی‌تلخ بر فضا حاکم می‌شود انگار تمام خاطرات در مقابل چشمانش مرور می‌شد، پس از چنددقیقه سید محمدهادی ادامه داد: «هوا روشن شده بود وانت تویوتایی مجروحان را حمل کرده و به عقب می‌برد، تانک گلوله‌ای زد و روی تویوتا خورد و همه مجروحان تکه‌تکه شدند و به شهادت رسیدند. من ایستادم، مات‌ومبهوت آنها را نگاه می‌کردم. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. گریه‌کنان راهم را ادامه دادم و رفتم.

خط خالی شده بود، یکه و تنها بین خاکریز‌ها می‌رفتم ناگهان با جوانی هم‌سن‌وسال خودم برخورد کردم که به‌سمت عراقی‌ها تیراندازی می‌کرد، او را نمی‌شناختم، لبخندی به من زد و من هم در پاسخ به او لبخند زدم، ناگهان احساس کردم در فضا معلقم و به‌سمت بالا پرت شدم و محکم به زمین خوردم، حواسم سر‌جایش نبود، چشمانم باز نمی‌شد، فکم باز مانده و قفل شده بود، چند لحظه به‌حالت چهاردست و‌پا روی خاک دست می‌کشیدم تا ببینم کجا هستم. چشمانم را باز کردم، هوش و حواسم سرجایش آمد، متوجه اتفاق نبودم، فقط برقی را که ابتدا دیده بودم به‌خاطر آوردم. یک لحظه فکم محکم روی هم خورد، متوجه شدم داخل دهانم چیزی است. فکر کردم زبانم له شده، برای همین دستم را داخل دهانم بردم تا مطمئن شوم، اما زبانم سالم بود. اجسام داخل دهانم را بیرون آوردم.»

گفتگوی ما در اینجا قطع می‌شود. این‌بار سید محمدهادی دیگر بغض و سکوت نمی‌کند، او آرام آرام اشک می‌ریزد و از زیر عینکش قطرات اشک را پاک می‌کند. پس از دقایقی سکوت ادامه می‌دهد: «تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است، یادم آمد یک نفر جلوی من بود، وقتی فکم باز مانده بود مغز آن جوان به داخل دهان من پاشیده شده بود، وقتی دهانم را تمیز می‌کردم از خود بی‌خود شدم. فقط گریه می‌کردم و سروصورتم را با گوشه لباسم تمیز می‌کردم، حالم دست خودم نبود، دیگر نمی‌دانستم کجای خاکریز قرار دارم.

هر آدمی وقتی در حالت طبیعی چیز‌هایی را ببیند حالش به هم می‌خورد، اما در آن شرایط، انگار فراموشی به من دست داده بود و اتفاقات را یکی پس از دیگری از یاد می‌بردم، پس از آن اتفاق بوی عطر عجیبی را دور سرم احساس می‌کردم که تاکنون جایی آن را استشمام نکرده‌ام، برای همین هر وقت یاد این خاطره می‌افتم احساس بدی به من دست نمی‌دهد، چون بوی آن عطر را به‌خاطر می‌آورم».

 

روایت خاطرات اسارت «رئیس السادات»

 

سرنوشتم در شرق دجله رقم خورده بود

«در مسیری که می‌رفتم یک پاور بی‌سیم برداشتم تا شاید بتوانم با کسی تماس بگیرم، اما موفق نشدم. پس از سپری‌کردن مسیر یک‌دفعه یکی از دوستانم را دیدم. با هم به راهمان ادامه دادیم. کد و رمز‌های بی‌سیم همراه من بود. با دوستم تمام آنها را معدوم و در زیر خاک دفن کردیم تا دست دشمن نیفتد».

او معتقد است هر چیزی که برای انسان اتفاق می‌افتد تصادفی و شانسی نیست؛ بلکه همه در مسیر خودش است و آنچه خدا رقم زده باشد اتفاق می‌افتد. می‌گوید همین‌جا حرف مادرش به یادش آمده: «روزی که می‌خواستم به جبهه بروم مادرم پشت در آمد و پیشانی من را بوسید و گفت به‌سلامتی بروی، اما به دلم افتاده که این‌بار دیگر برنمی‌گردی. حرف مادرم را به‌خاطر آوردم و با اتفاقاتی که پیاپی برایم می‌افتاد با خودم می‌گفتم محمدهادی از این معبر نمی‌توانی بیرون بروی، سرنوشت تو در اینجا رقم‌خورده است و فقط خدا می‌داند چه چیزی در انتظارتوست».

همان‌طور که می‌آمدیم، به یکی از بچه‌های آمل برخوردیم. او آنقدر آرپی‌جی زده بود که موج او را گرفته و از گوش‌هایش خون می‌آمد «او را هم به همراه خودمان بردیم، در مسیر که می‌رفتیم دیدیم بیشتر بچه‌ها شهید شده‌اند، یکی از بچه‌ها از پشت‌سر صدایمان زد. او مجروح شده بود. پانسمانش کردیم و او را هم به‌همراه خودمان بردیم. با آن پاوری که همراه داشتم نتوانستم کسی را پیدا کنم و مجبور بودیم همان‌طور به راهمان ادامه دهیم. در مسیر ۵ نفر شده بودیم. دو مجروح سخت را دیدیم که نمی‌توانستند حرکت کنند. نه می‌توانستیم آنها را با خودمان ببریم و نه در آنجا رها کنیم. همه در کنار هم نشستیم. خاکریز‌ها خراب شده بود، عراقی‌ها در فاصله ۵۰۰ متری ما بودند و ما را می‌دیدند که بعد از چند لحظه جلوی ما حاضر شدند وشروع به تیراندازی کردند و در اینجا همه ما به اسارت درآمدیم».

رئیس‌السادات تاکید می‌کند: «بچه‌های ما اسیر نشدند؛ بلکه به‌اسارت درآمدند؛ زیرا ۸۰ درصد بچه‌ها مجروح بودند و همین مجروحیت آنها سبب اسارتشان شد».


والدینم فکر می‌کردند جبهه را ببینم سرد می‌شوم

به اینجا که می‌رسد، کمی به عقب برمی‌گردد، به‌زمانی که تازه قصد رفتن به جبهه را داشته است. به‌خاطر دارد که برخی دوستانش در سن کم به جبهه رفته و شهید شده بودند. دیدن‌وشنیدن این چیز‌ها سبب شده بود تا محمدهادی تاب‌ماندن نداشته و هوای رفتن به جبهه در سرش بیاید؛ «برای خودم هدف تعیین کردم، وقتی موضوع را با والدینم در میان گذاشتم مخالفت نکردند و گفتند برو، آنها تصور می‌کردند من از سر کنجکاوی حال‌وهوای جبهه را دارم و یک‌بار که بروم و جبهه‌وجنگ را ببینم، سرد خواهم شد و دیگر هوای جبهه از سرم بیرون می‌رود، اما برخلاف تصور آنها این‌طور نشد. من که آمدم پس از مدتی گفتم می‌خواهم دوباره بروم».

اما این‌بار پدرش مخالفت می‌کند و می‌گوید: قرار است من به جبهه بروم، پس تو مرد خانه هستی و باید مراقب خانواده باشی «صبر کردم تا پدرم آمد، وقتی آمد مادرم به من کمک کرد تا دوباره به جبهه بروم، همه از این موضوع خبر داشتند فقط پدرم نمی‌دانست که من دارم به جبهه می‌روم. قبل از عملیات خیبر اعزام نیرو بود. تعداد بچه‌ها زیاد بود من خودم را لابه‌لای نیرو‌ها قایم کردم که مبادا پدرم من را ببیند. نامه‌ای برای او نوشتم و به خواهرم دادم تا بعد از رفتنم آن را به پدرم بدهد.

در عملیات خیبرتعدادی از بچه‌های گردان‌ها جامانده ونتوانستیم به گردان‌هایمان ملحق شویم ودر طلائیه ماندیم. بعدا متوجه شدیم تعدادی از بچه‌ها شهید، واکثر بچه‌های گردان‌ها به‌اسارت درآمدند، به‌جز ۱۵ نفر ما که برگشتیم. همه خسته و ناراحت به‌خاطر هم‌رزمانمان در چادر نشسته بودیم که ناگهان من را صدا زدند و گفتند بیا که میهمان داری. وقتی رفتم بیرون چادر در کمال تعجب پدرم را دیدم. او من را بغل گرفت و حسابی گریه کرد. این‌بار به‌سلامت به خانه برگشتم، اما باردیگر که به جبهه رفتم پس از گذشت ۶ سال به خانه برگشتم».


صدا‌ها در ذهن ما نقش بسته و تداعی می‌شود

بسیاری از ما جنگ را درک نکرده‌ایم و وقتی خاطره‌ای می‌شنویم خیلی‌راحت از کنار آن می‌گذریم. هیچ وقت نخواهیم فهمید دختری که دست نوازش پدر را برسرش احساس نکرده است، یعنی چه؟ هرگز متوجه نمی‌شویم که وقتی پدری به‌جای دست نوازش ناخواسته، سیلی برصورت پسر ۲ ساله اش نواخته و پس از آن در گوشه‌ای نشسته و به‌خاطر این کارش گریسته یعنی چه؟ و هیچ‌گاه نخواهیم فهمید که مادروپدری در انتظار آمدن فرزندشان با دیدگان‌باز این دنیا را ترک کرده‌اند به چه معناست؟ و گاهی نیز این حرف‌ها را به تمسخر می‌گیریم، اما افرادی مانند سید محمدهادی اینها را به‌خوبی می‌دانند و بارهاوبار‌ها به‌خاطرش گریسته‌اند: «گاهی که در خانه تنها هستم به‌خاطر برخی اتفاقات زندگی‌ام گریه می‌کنم.

یادم می‌آید در یک مقطعی که حالم خراب بود، پسر کوچکم من را صدا می‌زد «بابا»، آن‌قدر فشار عصبی داشتم و مرا اذیت می‌کرد که صدای او در سرم می‌پیچید. برای همین او را کتک می‌زدم که صحبت نکند و ساکت باشد. الان احساس می‌کنم در کودکی در حق پسرم ظلم کرده‌ام.

گاهی صدا‌ها در ذهنم می‌پیچد به‌طوری‌که دارم می‌خندم. ناگهان صدای خمپاره به ذهنم می‌آید و آن صحنه در مقابل چشم من ظاهر می‌شود، برای همین حالم بد می‌شود. صدا‌ها در ذهن ما نقش بسته است و با هر حرکتی، آن صدا برایمان تداعی می‌شود و آن صحنه‌ها در مقابل چشممان ظاهر می‌شود و به‌هم می‌ریزیم. یادم هست گاهی پسرم با توپ بازی می‌کرد ومن از هوش می‌رفتم.

صدای توپ، صدای جبهه و جنگ را در ذهن من تداعی می‌کند. او که به توپ می‌زد صدای خمپاره در گوش من شنیده می‌شد. خانواده‌های ما سختی زیادی می‌کشند، آنها ما را تحمل می‌کنند. ما خوب هستیم و راه می‌رویم، بیشتر کار‌های ما عادی است، اما بچه‌های آسایشگاه نیاز به درک‌شدن دارند. آنها هم دوست دارند زندگی آرامی داشته باشند، اما همه اینها را به‌خاطر دفاع از اسلام ومیهنشان از دست داده‌اند. چند‌سالی است که در اثر شوک عصبی نیاز به عصا پیدا کرده‌ام. درحال‌حاضر مجروحان شیمیایی روبه‌افزایش هستند. سن که بالا می‌رود، اثرات شیمیایی بیشتر مشاهده می‌شود و تشدید می‌یابد. در دوران جنگ بسیاری از بچه‌ها به‌خاطر خلوصی که داشتند، حاضر نبودند به بیمارستان مراجعه کنند و اکنون پس از چند‌سال، مشکل‌های جسمانی خودش را نشان می‌دهد».

 

روایت خاطرات اسارت «رئیس السادات»

تصور می‌کردند من اطلاعاتی هستم

فاصله انتقال آنها از لحظه اسارت تا رسیدن به اردوگاه، خودش ماجرا‌هایی داشته که لحظات‌تلخی را برای اسرا به‌همراه داشته است تا اینکه سرانجام به ساختمان پلنگی در شهر العماره می‌رسند. آنها را تحویل نیرو‌های دژبان می‎دهند، اسرای دیگری هم بودند، حدود ۲۰۰ تا ۲۵۰ نفر. رئیس‌السادات بقیه ماجرا را این‌طور تعریف می‌کند: ابتدا برای تبلیغاتشان از ما فیلم‌برداری کردند. سر بچه‌ها را بالا می‌گرفتند تا فیلم‌برداری کنند. باوجود اینکه ۸۰ درصد بچه‌ها مجروح شده بودند، اما مجروحان را برای درمان نبردند. بعد از فیلم‌برداری شروع کردند به بازجویی. چشم‌های ما را بستند و در یک سالن ما را به‌حرکت درآوردند. ما را هل می‌دادند، به درودیوار می‌خوردیم.

به اتاق بازجویی رفتم. یک نفر که فارسی صحبت می‌کرد پرسید: شما با قایق آمدید؟ گفتم: نه، ما هوایی آمده‌ایم. دوباره پرسید: ازکجا آمدید؟ جواب دادم: نمی‌دانم، من خواب بودم. شب بود سوار اتوبوس شدیم، آمدیم منطقه سوار هلیکوپتر شدیم و اینجا هم پیاده شدیم. نقشه آوردند و گفتند روی نقشه برای ما توضیح بده. به آنها گفتم که به‌یاد ندارم، یک هفته است به جبهه آمده‌ام.

نمی‌دانم این یکی را به شانس نسبت بدهم یا نه. آن پاور در جیب من مانده بود و آن‌ها با خطی بزرگ برروی لباس من نوشته بودند: مخابر یعنی اطلاعاتی یا بی‌سیم‌چی. آن‌ها حساس شده بودند. حدود یک‌ساعت درگیر این موضوع بودند که ما چطور وارد خاک عراق شده‌ایم.

بعد از کمی ضرب وشتم من را به اتاق دیگری بردند. چشمانم بسته بود. آهسته به دیوار تکیه دادم و نشستم. احساس کردم فرد دیگری داخل اتاق است. پس‌از صحبت متوجه شدم، حسین دوستم است. او اولین کسی بود که در روز اسارت در منطقه دیده بودم. با زانو چشم‌بند را کمی به‌سمت بالا بردم. اتاق فوق‌العاده کثیف بود و بوی تعفن می‌داد. داخل اتاق بسیاری از بچه‌های زخمی بودند که در این‌مدت زخم‌هایشان کرم زده بود.

نیم‌ساعتی آنجا بودم که من را بردند در اتاقی دیگر،که چند نفر به همراه یک مترجم برای بازجویی بودند. اول تصور کردم که می‌خواهند من را بزنند، اما این‌بار بازجویی من به‌خاطر آن پاور بی‌سیمی که در جیبم پیدا کرده بودند بود. به من گفتند درباره پاور بی‌سیمی که همراهت است توضیح بده. این پاور بی‌سیم چرا همراه توست؟ چطور با آن صحبت می‌کنی؟ گفتم من بی‌سیم‌چی هستم و هر وقت می‌خواهیم با هم صحبت کنیم اسم یکدیگر را صدا می‌زنیم. دنبال کد و رمز بودند که خوشبختانه آن‌ها را معدوم کرده بودیم. گفتم من چیزی بلد نیستم و یک هفته است که به جبهه آمده‌ام بعد از مدتی بازجویی، چیزی دستگیرشان نشد. پس از چندین بار جابه‌جایی بچه‌ها، در نهایت همه را به اردوگاه بردند.»

 

نعمت اسارت

همانند بسیاری از کسانی که جنگ‌وجبهه را از نزدیک دیده و لمس کرده‌اند، خاطراتی به‌یاد دارد که برایش حکم معجزه دارد: «معجزه چیزی است که در جای‌جای جبهه به چشم می‌خورد. در عملیات خیبر ما با قایق می‌آمدیم، نزدیک اسکله شهید بقایی دوفروند میگ عراقی بمب شیمیایی ‌زدند که اگر آن بمب اثر می‌کرد الان زنده نبودم. به‌لطف خداوند آن بمب‌های شیمیایی اثر نکرد و مانند گردبادی به‌سمت بالا رفت، وقتی به ساحل آمدیم اصرار داشتند ما رابه بیمارستان ببرند، اما آن‌ها را متوجه این موضوع کردیم که بمب‌ها اثر نکرده است».

 

روایت خاطرات اسارت «رئیس السادات»

اولین نوروز در اسارت

شاید سخت‌ترین لحظه برای محمدهادی و دوستانش، اولین شب حضور در اردوگاه باشد. وقتی به اینجای کلام می‌رسد و می‌خواهد ادامه ماجرا را بگوید، لحن کلامش تغییر می‌کند. ما که جملاتش را می‌شنویم، حالا پس‌از گذر این همه‌سال می‌توانیم غربت آن شب را از واژه‌های او حس کنیم؛ «ساعت ۳ الی ۴ بود که به‌سمت اردوگاه حرکت کردیم، نزدیک غروب بود و هوا رو‌به‌تاریکی می‌رفت که رسیدیم. سرباز‌های عراقی منتظر پذیرایی از بچه‌ها بودند. البته پذیرایی آنها با شلنگ و کابل بود. بچه‌ها را به آسایشگاه انتقال دادند از آنجا چند نفر، چند نفر به داخل حمام می‌فرستادند. فاصله زمانی دوش‌گرفتن حداکثر ۵ دقیقه بود و اگر بیشتر طول می‌کشید با کابل و شلنگ بچه‌ها را می‌زدند که بیرون بیایند. لوازم شخصی به بچه‌ها دادند و بچه‌ها را به آسایشگاه بردند. اولین شب آسایشگاه مصادف شد با شب اول عید نوروز سال ۱۳۶۴ اردوگاه رمادی ۳، کمپ ۷».

هیچ‌کس هنوز باور نداشته که اسیر شده است و دیگر آزادی در کار نیست. ساعت حدود ۱۰ شب خاموشی می‌زدند، یعنی همه باید بخوابند. همه بچه‌ها سرشان را زیر پتو می‌بردند. تنهاصدایی که حالا به گوش می‌رسید، هق‌هق گریه بود و بس. بوی خاص وسایل، نم‌نم باران و فضای‌غربت کار خودش را کرده بود و همه اینها دست‌به‌دست‌هم داده بود تا خواب را از چشم بچه‌ها ببرد و غمی را بر دل آنها بنشاند. صبح که می‌شود عراقی‌ها در را باز می‌کنند، مقداری آش برای صبحانه و حلوا به‌خاطر روز اول عید می‌آوردند و این، بهترین ضیافتی بود که به‌مناسبت سال نو تدارک دیده شده بود. ضیافتی که هیچ‎وقت دیگر تکرار نمی‌شود.

دوماه مفقودی و بی‌خبری سبب شد تا خانواده تصور کنند فرزندشان به شهادت‌رسیده است

 

مراسم شهادت در دوران اسارت

وقتی مدتی از فرزندت بی‌خبر باشی غم بی‌خبری و بودنش‌درجنگ، هزار‌ویک فکر به ذهنت می‌آورد. خانواده محمدهادی هم، جدای از سایر خانواده‌ها نبودند. دوماه مفقودی و بی‌خبری سبب شد تا تصور کنند فرزندشان به شهادت‌رسیده است. برای همین، برایش مجلس یادبودی گرفتند، اما پس‌از دو‌ماه که صلیب سرخ آمد و کار ثبت‌نامشان به‌پایان رسید، اولین نامه‌ها برای خانواده‌ها ارسال شد و غم شهادت را از دل پدر‌ومادرش برد. هر‌چند که آن‌ها نمی‌دانستند محمدهادی در چه وضعیتی است، اما کمترینش این بود که می‌دانستند او زنده‌ است. رئیس‌السادات هنوز‌هم عکس‌های آن‌روزها را به یادگار نگه داشته و به مراسم شهادتش فکر می‌کند.

عزاداری هم ممنوع بود

ماه محرم در‌پیش است و همه خودمان را برای این ایام آماده می‌کنیم تا به عشق امام‌حسین (ع) و کربلا، در مراسم عزاداری‌اش شرکت کنیم. در اینجا کسی مانع عزاداری نمی‌شود و آزادانه برای شهادت امامان‌مان گریه می‌کنیم و اشک می‌ریزیم. اما وقتی پای درد دل آزاده‌ها می‌نشینیم متوجه می‌شویم برای آنها خبری از آزادی نبود و دشمن سعی می‌کرد اعتقادات آنها را به سخره بگیرد و هرطور‌که‌شده عقاید آنها را در این مسیر سست کند. اما با تمام این تلاش‌ها؛ هرچند آنها در بند عراقی‌ها اسیر شده بودند، اما این اسارت نمی‌توانست مانعی برای اعتقادات و اندیشه‌های آنها بشود و هرطور که بود در این ایام عزاداری می‌کردند و همه سختی‌ها را به‌جان می‌خریدند.

آزاده شماره ۹۹۷۳ از آن ایام این‌چنین می‌گوید: «عراقی‌ها می‌دانستند هرکاری که بکنند مانع عزاداری ما نمی‌شود، برای همین چند سالی بود که در شب دهم محرم به بچه‌ها واکسن ضد تیفوس می‌زدند، این واکسن باعث درد و تب و ضعف‌جسمانی می‌شد. یک‌سال، که فکر می‌کنم سال ۶۶ بود مثل هر‌سال شب دهم واکسن زدند، هر چند شب‌های قبل عزاداری داشتیم، اما در این شب به‌خاطر واکسن درد و تب بر بچه‌ها غلبه کرده بود و هرکس در گوشه‌ای در درد خودش بود و با زمزمه‌هایش برای امام‌حسین (ع) عزاداری می‌کرد. آنها هم مثل همیشه موسیقی می‌گذاشتند، شب‌هایی که بچه‌ها سالم بودند آن‌قدر صدایشان را بالا می‌بردند که صدای موسیقی به‌گوش نمی‌رسید، اما عراقی‌ها خیالشان راحت بود که اسرا با این حالی که دارند کاری از دستشان بر نمی‌آید.

سربازی پشت پنجره ایستاد و به حالت تمسخر گفت: «چیه این‌قدر می‌گویید حسین‌حسین، برقصید و شاد باشید.» و همان‌طور شروع کرد به تمسخر اعتقاداتمان و اهانت به ائمه و در‌نهایت گفت: «حالا اگر می‌توانید بلند شوید و بگویید حسین‌حسین.» همین‌را که گفت انگار تحولی در بچه‌های اردوگاه ایجاد شد، دیگر کسی درد و تب را احساس نمی‌کرد، همه بلند شدند و یک‌نفس می‌گفتند حسین، حسین. کسی غیر از این هم چیزی نمی‌گفت، صدای حسین‌حسین در تمام اردوگاه طنین انداخت، به‌طوری‌که عراقی‌ها دستپاچه شدند، بلندگو‌ها را خاموش کردند و گفتند هر کاری که می‌خواهید بکنید فقط آرام باشید».

 

اسارت برای من نعمت بود

یک‌سال کمپ ۷ بودند، اما در سال ۶۵ بنابه‌دلایلی آنها را به اردوگاه دیگری انتقال می‌دهند. دیگر بچه‌ها خودشان را اسیر نمی‌دانستند، ماه‌هابعد، وقتی با عراقی‌ها هم‌کلام می‌شوند از آنها می‌شنوند «شما اسیر نیستید؛ بلکه ما اسیر شما شده‌ایم» اتصالی که آنها با خدا داشتند، موجب آسودگی خیال و صبرشان شده بود و می‌توانستند این لحظات را پشت‌سر بگذارند. اوایل، فقط روزی یک‌ساعت فرصت داشتند که برای هواخوری و انجام امور شخصی از آسایشگاه بیرون بیایند و ۲۳ ساعت دیگر از شبانه‌روز را باید داخل آسایشگاه می‌ماندند. اولین محرم، صفر و اولین ماه رمضان به آنها خیلی سخت گذشت؛ زیرا اجازه عزاداری و دعا و مناجات را نداشتند، اما وقتی شرایط را شناختند راحت‌تر می‌توانستند فعالیت‌هایشان را انجام دهند.

او از تمام سختی‌های دوران اسارتش می‌گوید، لحظات سختی که شنیدنش برای ما هم سخت بود، چه برسد برای آنهایی که آن روز‌ها را دیده و لمس کرده بودند. پس از این همه سختی و دوری از خانواده، سید محمدهادی پس از ۶۶ ماه اسارت به آغوش وطن بازمی‌گردد. آزادی که باورش برای او و هم رزمانش سخت بود. او می‌گوید: «اسارت برای من نعمت بود، شاید سختی داشت، اما سختی‌هایش هم برایم شیرین بود. سراسر آن، درس اسلام‌شناسی، دشمن‌شناسی، دوست‌شناسی و شهیدشناسی بود».

از نگاه محمدهادی اسارت برای مدتی‌کوتاه بد نیست، اما آزادی چیز دیگری است. ما قدر آزادی را نمی‌دانیم، اما آزاده‌ها معنای آن را به‌خوبی درک می‌کنند. او می‌گوید: «آنجا آموختم که بی‌تفاوت نباشم، وقتی به یاد می‌آورم چگونه هم‌رزمانم تکه‌تکه شدند دوست دارم طوری زندگی کنم که فردا شرمنده آنها نشوم، از خدا خواسته‌ام من را در همین مسیری که هستم نگه‌دارد و پایین نروم و امید دارم همین‌طور بمانم».



* این گزارش در شماره ۱۱۷ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۱۵ مهرماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44