کل قصه «صدیقه یاوری» از هشت سال جنگ لابد باید ده، دوازده روز، کمی بیشتر یا کمتر از این باشد. به غیر از این، او بقیه سهچهار ماه زندگی در سنندج و دیواندره را از ترس و دلهره خمپاره، موشک و راکت، در اتاقهای دربستهای گذراند که لببهلبِ پنجرههایش را با کیسههای شنی کیپ کرده بودند.
قصه ده، دوازده روز او، اما شبیه بقیه روزهای آن هشت سال نیست؛ طوری که انگار حاتمیکیایی، ملاقلیپوری، کسی، نشسته باشد توی اتاق تدوین و از سر خاطرجمعی، از دل هشت سال تیروترکش و عملیات، این چندروز را کنده و بالایش نوشته باشد: «تیزر تأییدشده.»
قصه صدیقه یاوری این است: تیزری با ریتم بالا که لابهلای اسارت و درگیری و سر بریدن، هر دوسه ثانیه یک کات تند به نمای بعد میخورد.
شهید سیدمحمدحسینی، پسرداییام، از سادات بود و مورداحترام. همین هم شد که وقتی در پانزدهسالگی من، به خواستگاریام آمدند، پدرم بیچونوچرا قبول کرد؛ همین هم گره ما و جنگ شد.
اوایلِ جنگ بود که رفتیم سر خانه و زندگیمان و بعد هم گذرمان افتاد به منطقه. آن روزها برادرشوهرم رفته بود کردستان. یک روز تماس گرفت که اینجا نیرو نداریم و مردم به کمک احتیاج دارند. شوهر من هم هوایی شد و رفت.
سه ماه از رفتنش گذشته بود که فهمیدم باردارم. یک روز که برای احوالپرسی تماس گرفت، قضیه را گفتم: «میخوام بیام پیش خودت. میخوام کنار هم باشیم.»
قبول نمیکرد. اینقدر اصرار کردم تا بالاخره رضایت داد. راستش هیچ پیشزمینه ذهنی از جنگ و منطقه جنگی نداشتم. اصلا کردستان و مردمش را هم ندیده بودم، چه برسد به اینکه بفهمم سختتر و پیچیدهتر از جبهه جنوب، جبهه غرب است که سوای عراقیها، هزارجور حزب و گروهک منافق و معاند هم دارد. درواقع آن وقتها فکر میکردم میروم یک شهر دیگر شبیه شیراز و اصفهان.
چندروز از آخرین تماسش گذشته بود که دوباره زنگ زد و گفت: «فرستادم بیان دنبالت. تا سنندج که بیارنت، خودم میآم پِیت.» لوازمم را جمع کردم و راهی شدم. غروب فردایش سنندج بودم. محمد آمد و ما به سمت شهر دیگری که قرار بود آنجا زندگی کنیم، حرکت کردیم.
خاطرم هست که بعد از گذشتن از چند روستا، شهر و خیابان وارد ساختمانی شدیم که غیر از ما آدمهای پیر و جوان دیگری هم آنجا بودند؛ کلی زن و مرد با لباسهای کردی و کلاههای آویزدار. نه رسمشان را میفهمیدم، نه کلامشان حالیام میشد.
همهچیز برایم عجیبوغریب بود. به محمد گفتم: «اینجا کجاست؟» گفت: «میخواستم برات توضیح بدم. ولی ترجیح دادم برسیم خونه، بعد بگم.» منظورش از «خونه» جایی توی «دیواندره» بود؛ شهری که روی دیوارهایش از جای گلوله مثل صافی آبکش بود.
چیزی از این مکالمه نگذشته بود که خانمی به استقبالمان آمد. بعد هم رفتیم به یکی از طبقهها که یک پذیرایی با دو اتاق داشت. اتاقی را نشانم داد و گفت: «این برای شماست.»
رفتم داخل و پرده اتاق را کنار زدم تا بیرون را تماشا کنم، اما دیدم جلو پنجره با گونیهای شن، یک دیوار چیدهاند. از محمد پرسیدم: «این چرا اینجوریه؟ اگه قراره اینجا زندگی کنیم، بیا اینارو برداریم و خونه رو تمیز کنیم.» ولی محمد گفت: «نمیتونیم به اینا دست بزنیم. این کیسهها سنگره. اگه نباشه، خمپاره که میزنن، سقف میآد روی سرمون.»
انگار تازه داشتم میفهمیدم به کجا پا گذاشتهام. توی همینفکرها بودم که خانمی آمد و رفت داخل اتاق دوم. پرسیدم: «این کیه؟ اینجا توی خونه ما چهکار میکنه؟» محمد گفت: «خونه اون هم هست. اینجا یک خونه سازمانیه و اینا مالک اتاق دوم هستن.»
راستش من آنجا اسم خانه سازمانی را هم تازه میشنیدم. سوای این، هرشب در دیواندره تیراندازیهای سنگینی میشد و من از این هم بیخبر بودم. از قضا آن شب اصلا تیراندازی نشد. همه میگفتند از پاقدم من است، اما از غروب فردا بود که فهمیدم رفتن خورشید یعنی شروع تیراندازی. مرکز بسیج و سپاه و ارتش و جهاد، همه مقرشان اطراف همان خانه سازمانی ما بود.
برای همین هم همیشه درگیری داشتیم. سه ماه میان دود و آتش و گلولهباران گذشت و ما زنهایی که اهل آنجا نبودیم، جرئت نمیکردیم پایمان را از خانه بیرون بگذاریم. ششماهه باردار بودم که یک شب درگیری شدیدی شد. خمپارهای کنار خانهمان زدند و همانجا بچهام سقط شد.
سهچهار روزی از سقط جینم گذشت. امکانات پزشکی نبود و من حالم هرروز بدتر میشد. محمد طاقت نیاورد مرا آنطور ببیند؛ گفت: «بیا برگردونمت مشهد.»
آهسته سرم را برداشتم. محمد تیر خورده بود، یکی به سینهاش و یکی هم به سرش
آماده شدیم و حرکت کردیم سمت سنندج. توی سنندج دکتر پیدا میشد. کمی داروی مسکن گرفتیم و زدیم به جاده. از کنار مقر ارتش و سپاه که رد شدیم، گفتند جاده امن است. ما هم خاطرمان جمع شد. چند مقر دیگر را هم پشتسر گذاشتیم و اتفاقی نیفتاد. دو ساعتی میشد که توی جاده میرفتیم، اما یک ماشین هم از روبهرویمان نمیآمد.
من خیلی ترسیده بودم. محمد گفت: «جاده منطقه جنگیه دیگه؛ بعضی وقتا شلوغه، بعضی وقتا خلوت.» چند دقیقه بعد یک تابلو «ایست» از دل تاریکی جلویمان سبز شد. محمد تابلو را ندید و رد شد. پیکانمان را بستند به رگبار. آنقدر زدند که چندمتر جلوتر چپ کردیم و افتادیم توی دره. چند دقیقه بعد سنگینی سر محمد را روی شانهام حس کردم. آهسته سرم را برداشتم. محمد تیر خورده بود، یکی به سینهاش و یکی هم به سرش. پیراهن تنش را انگار با خون رنگ زده بودند ولی هنوز نفس میکشید.
بعدها فهمیدم آنهایی که به سمتمان شلیک کردهاند، کوملهها بودهاند. هر دوتایمان را از ماشین کشیدند بیرون. یکیشان اسلحه را گرفت سمت محمد که تیر خلاص بزند. خودم را انداختم توی بغل شوهرم و گفتم: «هردوتایمان را با هم بکشید.»
نزدند و ما از مرگ جستیم. بعد ما را سوار وانتی کردند و راه افتادند به سمت مقصدی نامعلوم. یکیدو کیلومتر پایینتر دیدم یک خودرو باری و چند آدم دیگر را هم گرفتهاند. راستش خیلی خوشحال شدم که تنها نیستیم و چند اسیر دیگر هم هستند. بینشان پنج سرباز ایرانی هم بودند. توی دلم خدا را شکر کردم. ما را انداختند داخل یک وانت دیگر و بردند به جایی که کلی آدم با مینیبوس و خودرو اسیر گرفته بودند.
توی همه آن ساعتها، داخل وانت، سر محمد روی شانه من بود و از بدنش خون میرفت. یک بار دیدم دارد دلدل میزند، مثل کسی که در حال خفگی است. دهانش را باز کردم و لخته خونی اندازه یک توپ کوچک دیدم که راه نفسش را گرفته بود. دستم را کردم داخل گلو و لختهها را بیرون کشیدم. نفس کشید. نمیدانستیم ما را کجا میبرند. به محمد گفتم: «اینا مارو میکشن.»
رمق حرف زدن نداشت. فقط گفت: «خودترو به حضرتزینب (س) بسپار صدیقهجان.» مسیر ادامه داشت. ما را از راه و بیراهه میبردند سمت ناکجاآباد. دیگر برایم مهم نبود زنده میمانم یا نه. فقط هر یکیدو ساعت، خونهای لخته را از دهان محمد بیرون میکشیدم تا راه نفسش باز شود.
صبح که شد، رسیده بودیم به یک قلعه وسط کوههای مرزی. پیادهمان کردند. محمد را هم لای پتو پیچیدند و نشاندند زیر آفتاب. من هم کنارش نشستم. بعد دوباره راهمان انداختند و شب را در منطقهای به اسم «شاهقلعه» بودیم؛ جایی در مرز عراق. شب را همانجا ماندیم؛ من، محمد و چند اسیر دیگر.
شوهرم بیهوش افتاده بود. به گمانم ساعت۱۲ شب بود که چندنفر آمدند زخمش را پانسمان کنند. نامردها بدون اینکه آمپول بیحسی بزنند، گلولهای را که توی سینهاش به استخوان گیر کرده بود، بیرون کشیدند. دیگر مطمئن شدم محمد شهید میشود. فقط قلبم از دیدن زجر کشیدنش تکهتکه بود.
صبح فردا دو خانم جوان با موی کوتاه، لباس نظامی بهتن و اسلحه بهدست آمدند داخل قلعه و شروع کردند به سؤال و جواب از اسرای کُردزبان. پشت سرشان یک مرد فارسزبان هم آمد. از من پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم: «مشهد.» بعد نام و نامخانوادگی محمد را پرسید و کلی سؤال و جواب دیگر. همه را جواب دادم و او هم چیز بیشتری نگفت و رفت. عصر همان روز یک مرد بلندقد آبیپوش آمد دیدن من و محمد.
کمی نگاهمان کرد و رفت. هوا تاریک شده بود که دوباره همان مرد آمد، اما اینبار حرف زد؛ گفت، قصد دارد ما را -یعنی من، محمد و آن پنج سرباز را- با ۲۶اسیر کومله که دست ایرانیها بودند، مبادله کند. بعد هم رو کرد به من و گفت: «میخوام تورو مأمور این کار کنم. دو روز مهلت داری بری، خبر ما رو برسونی و جواب بیاری.» من گفتم: «نه. من میخوام پیش شوهرم باشم و ازش پرستاری کنم.»
ولی انگار تصمیمشان را گرفته بودند. قول دادند تا من برمیگردم، از محمد پرستاری کنند. بعد هم گفتند که یک چوپانِ کُرد که از نظر حزبی و سیاسی بیطرف است، مسئول رساندن من خواهد شد.
دو روز بعد، آن چوپان با یک تراکتور آمد پایین کوهی که ما را در آن پناه داده بودند. از کوه که پایین آمدم، دیدم تعداد زیادی زن و مرد کُرد هم که قصد دارند خودشان را به شهر برسانند، دور تراکتور جمع شدهاند. یک گاری به عقب تراکتور بستند و همه ما نشستیم.
قبلش خیلی میترسیدم، اما بعد که زنها را دیدم، دلگرم شدم. از اول صبح تا نزدیک پریدن آفتاب، در همین تراکتور از کوه و دره بالا و پایین رفتیم تا اینکه بالاخره به جادهای رسیدیم که مینیبوسی در آنجا انتظارمان را میکشید. سوار شدیم و مینیبوس زد به جاده؛ جادهای که به دیواندره ختم میشد.
وقتی به دیواندره رسیدم، موی پرخاکی برایم مانده بود با صورتی که خون محمد رویش خشک شده بود. مردم هم که من را میدیدند، نمیشناختند. میگفتم: «من خانم حسینیام. من خانم حسینیام.»، اما محلم نمیدادند تا اینکه یکی از بچههای پاسدار من را شناخت. رفتیم به یکی از مقرها و زنگ زد به بقیه بچههای سپاه.
آنجا فهمیدم که گویا نیروهای خودی پیکان ما را پیدا کردهاند و وقتی رد گلوله و خونها را دیدهاند، خیال کردهاند که ما شهید شدهایم. عصر همان روز چندنفر از بچههای سپاه آمدند پیش من. همه آنچه را رخ داده بود، تعریف کردم.
گفتند: «باید فردا بریم سنندج. لازمه از بالا دستور بگیریم.» فردا صبح رفتیم سنندج، ولی سرگذشت ما پیشتر از خودمان رسیده بود. همین بود که شبنشده همه فرماندههای سپاه و ارتش منطقه خودشان را رسانده بودند تا تکلیف ماجرا معلوم شود.
شب همه فرماندهها جمع شدند. ماجرای تبادل را گفتم، ولی گفتند که ما قبلا تبادل اسرا انجام دادهایم و میدانیم که کومله بدعهدی میکند. گفتند که کوملهها قبلا چند نفر از اسرا را سر بریدهاند و نمیشود دوباره به آنها اعتماد کرد.
حالا من هرچه اصرار میکردم، اثری نداشت. گفتند: «شما رو هم برمیگردونیم مشهد.» دنیا روی سرم خراب شد. خودم را به زمین و زمان کوبیدم که «نمیشه. من به محمدم قول دادم که برمیگردم. شوهرم اسیره. باید برم.»، اما بیفایده بود.
شبنشده همه فرماندههای سپاه و ارتش منطقه خودشان را رسانده بودند تا تکلیف ماجرا معلوم شود
یکی از فرماندهها گفت: «شما ناموس مایی. ما هم اگه همه ارتش و سپاهرو فدا کنیم، اجازه نمیدیم ناموسمون دست دشمن بیفته. مأموریت شما تا همینجا بود. حالا هم وقت برگشتن به خونه است.»
فردایش زنگ زدند به خانوادهام و گفتند شوهر ایشان به مأموریت رفته و، چون بچه سقط کردهاند، باید برگردانیمشان مشهد. من را منتظر و دلشکسته فرستادند اینجا و من تا مدتها در خانه مادرشوهرم منتظر محمد بودم؛ انتظاری کشنده و بیحاصل.
آن روزها هیچکس از من چیزی نشنید. وقتی از محمد میپرسیدند، میگفتم: «از طرف سپاه رفته است مأموریت.» یا میگفتم: «من هم مثل شما بیخبرم.» البته برادرشوهرم میدانست چه اتفاقی افتاده است، چون خودش هم در همان منطقه بود. چندماه بعد ماجرای دستگیری و آنچه را بر من گذشته بود، برای داییام (پدر محمد) تعریف کردم، اما راستش هربار خواستم کل ماجرا را به مادر محمد بگویم، نتوانستم.
صورت زنداییام را که میدیدم، ساکت میشدم. هنوز برای برگشتن پسرش امید داشت. مثل من تیر خوردن محمد را ندیده بود. به اندازه من نمیدانست. بعد هم، چون خودم همان موقعها طفل از دست داده بودم، درد مادر بودن را حس میکردم. این بود که همهچیز را توی دلم میریختم و سکوت میکردم.
یک ماه بعد از آن ماجرا، با برادر شوهرم برگشتم کردستان، دیواندره. هنوز وسایل زندگیام آنجا بود. به بهانه جمع کردن همانها هم رفتم. با خودم میگفتم بروم شاید بشود محمد را پیدا کرد ولی بچههای سپاه که متوجه برگشتن من شده بودند، حواسشان خیلی جمع بود که کار خطرناکی نکنم.
البته پیداکردنش هم کار آسانی نبود؛ تقریبا محال بود. جنگ بود دیگر. غرب هم خیلی ناامن بود. تمامش کوه بود و مسیرهای صعبالعبور. بااینهمه خیلی پیگیر شدیم، ولی پاسخ همه پیگیریهایمان به یک جمله ختم میشد: «هنوز خبری نشده است. صبر کنید.»
حدود ۹ ماه گذشته بود که یک روز از طرف سپاه آمدند خانه داییام و خبر دادند که محمد تیر خورده و بعد هم به دست نیروهای کومله اسیر شده است، ولی از سرنوشتش خبری نیست.
زنداییام بعد شنیدن این حرفها طاقت نیاورد و خودش رفت کردستان؛ البته که کاری از دستش برنمیآمد. گفته بودند احتمال دارد هنوز در ارتفاعات مرزی عراق بین کوهها نگهشان داشته باشند؛ شاید به امید مبادلهای. آن موقع در همین حد اطلاعات داشتیم.
محرم سال ۱۳۶۱ ولی خبرهای تازهای آمد. یک روز زنگ در را زدند. چند سپاهی خبر شهادت را آورده بودند، اما نه شهادتی که با گلوله اتفاق افتاده باشد. میگفتند محمد را با چاقو شهید کرده و سرش را بریدهاند. مثل اینکه بچههای سپاه، رد کوملهها را زده بودند و در نتیجه، مقرشان را که پر از اسیر بود شناسایی کرده بودند.
یکی از فرماندهها گفت: شما ناموس مایی. اگه همه ارتش رو فدا کنیم، اجازه نمیدیم ناموسمون دست دشمن بیفته
بعد هم تصمیم گرفته بودند طی عملیاتی منطقه را پاکسازی و اسرا را آزاد کنند، اما ازآنجاکه مخبر و نفوذی زیاد بوده است، عملیات لو میرود و کوملهها هم مجبور به تخلیه محل میشوند. میگفتند در جریان همین درگیری از سر کینهای که داشتند، یازده نفر از اسرا را سر بریدند و در یک گور دستهجمعی دفن کردند و محمد من هم یکی از آن یازده نفر بود.
اینها را اسرایی که شهید نشده بودند، روایت میکردنداما نمیدانستند محل آن گور کجاست. با آمدن این خبر، خانواده محمد به رسم خانواده شهدای مفقودالاثر گلی را تشییع کردند، اما من تا مدتها منتظر بودم که برگردد.
راستش هنوز هم منتظرم یک روز در این خانه را بزنند و بگویند که شهیدتان پیدا شده است؛ بعد هم حتیشده چندتکه استخوان باقیمانده از تنش را بدهند بغل کنیم و یک دل سیر اشک بریزیم.
* این گزارش یکشنبه یکم مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۴۳۱۴ روزنامه شهرآرا صفحه تاریخ و هویت چاپ شده است.