زمان زیادی نیست، فقط دو ماه از نبودنش میگذرد. تاریخ خاکسپاریاش روی سنگ قبر، این مطلب را تایید میکند: ۲۵/۰۲/۱۳۹۳ و عجیب اینکه در تقویم امسال، این روز مصادف شده با وفات حضرت زینب (س).
این یعنی که تا همین دوماه پیش، مادرش فکرش را هم نمیکرد که میدان ابریشم قاسمآباد، به نام پسرش تغییر کند و بر سر کوچه حجاب ۷۷، تابلویی با نام شهید «حسن قاسمیدانا» نصب شود. این یعنی که پدرش دوماه پیش تصور هم نمیکرد روی یکی از سنگقبرهای ردیف ۱۶ آرامگاه خواجهربیع، اسم پسرش حک شود و او بعد از آن لقب «پدر شهید» را بگیرد.
گفتگوی ما با خانواده شهید مدافع حرم که در سوریه به شهادت رسید، نزدیک به دوساعت طول کشید، اما تاثیر این گفتگو پس از گذشت چندین روز، هنوز در ذهن ما بر جای مانده! حرفوحدیثهایی که از مادر، پدر، برادر و صمیمیترین دوست شهید شنیدهایم، در ذهنمان کش آمده و حالا میدانیم که خود شهید برای رفتن تا مرز شهادت یکدله شده و مقدماتش را نیز آماده کرده بود و چهبسا تمام این اتفاقها را پیشبینی میکرد.
حالا میدانیم که در پایان محرم و صفر گذشته، وقتی نگذاشت مادر، شال عزایش را پساز دوماه عزاداری بشوید و آن را در ساکی پنهان کرد، نیت کرده بود با همان شال برای دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) برود و اگر شهادت نصیبش شد، همان شال را دور گردن داشته باشد. همان شالی که اشکهایش را در مرثیههای اباعبدا... زدوده بود و میتوانست شهادت بدهد که او محب اهلبیت پیامبر (ص) است.
اگر تمام کسانی را که امروز به عشق اهلبیت (ص) زندگی میکنند، کار میکنند و بدون این شور و احساس، گام از گام برنمیدارند عاشق بدانیم، شهید حسن قاسمیدانا و امثال او را باید عاشقتر بنامیم. اگر تمام آنهایی را که زندگیشان بوی عشق به زینب (س) میدهد، دلداده بنامیم، شهید حسن قاسمیدانا و همقطاران او را باید دلدادهتر بنامیم.
وقتی بنا باشد شهادت از آن انسانی شود، فرقی نمیکند در کجا و چه زمانی زندگی کند؛ این اتفاق افتادنی میشود. همانگونه که برای حسن قاسمیدانا اتفاق افتاد. همو که به گفته مادرش همیشه دریغ و افسوسش این بود که مبادا روزی در بستر بیماری، در حادثه یا به مرگ طبیعی بمیرد و از امامحسین (ع) و حضرت زینب (س) خواسته بود شهادت نصیبش شود؛ خواستهای که سرانجام به اجابت رسید.
شهید قاسمیدانا به نقل از خانوادهاش، دوشنبه ۲۶ فروردین به قصد دفاع از حریم حرم حضرت زینب (س) به صورت غیررسمی و با هویت غیرایرانی به کشور سوریه میرود تا آنجا در قالب نیروهای مردمی ساماندهی و در عملیات دفاعی به کار گرفته شود.
۲۶ فروردین در حالی خانه و خانوادهاش را ترک میکند که فقط مادرش از رفتن او به کشور سوریه مطلع بود و به این سفر رضایت داده بود. برادرانش وقتی با او وداع میکردند، این تصور را داشتند که حسن عازم کربلاست. بعد از رفتنش، ابتدا پدر در جریان حقیقت موضوع قرار میگیرد و پس از ۱۰ روز نیز برادرانش جریان را میفهمند، اما به اصرار شهید، هیچکس دیگری را از حقیقت امر مطلع نمیکنند.
حسن ابتدا وارد شهر دمشق میشود و سپس به حلب میرود. درمجموع ۲۵ روز در کشور سوریه به جنگ با تروریستهای تکفیری میپردازد. در این مدت، چهاربار با خانوادهاش در ایران تماس میگیرد. در تلفنهایش رعایت مسائل امنیتی را میکند و کوتاه در حد سلام و احوالپرسی با آنها صحبت میکند که پنج، ششدقیقه بیشتر طول نمیکشد.
پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت در عملیات امامرضا (ع) و ضمن پاکسازی یک ساختمان از حضور تروریستهای تکفیری، با پنج گلوله زخمی و به بیمارستان منتقل میشود.
پس از به شهادت رسیدنش در روز جمعه، طبق سفارشی که به همرزمانش کرده بود، یکی از دوستانش به نام سنجرانی، خبر شهادت او را در ایران دریافت میکند و بعد از آن به گوش سایر دوستان و خانوادهاش میرسد. رفقای حسن تازه آنجاست که مطلع میشوند او در این مدت در کشور سوریه به سر میبرده است.
پیکرش بامداد شنبه ۲۲ اردیبهشت به مشهد میرسد و بعد از گذشت سهروز و طی کردن مراحل شناسایی، پنجشنبه همزمان با وفات حضرت زینب (س)، با حضور خانواده معظم شهدا و ایثارگران، مسئولان، فرماندهان، کارکنان نظامی و انتظامی و دیگر اقشار مردم از مقابل مهدیه مشهد تا حرم مطهر حضرت امامرضا (ع) تشییع و در آرامگاه خواجهربیع به خاک سپرده میشود.
خاطره آخرین وداع شهید قاسمیدانا با خانواده به نقل از مادرش مریم طَرَبی: «درست ساعت ۱:۲۵ ظهر بود که از مغازه به خانه آمد و رو به من گفت: مامان ساکم را ببند. البته این خلاف عادت همیشگیاش بود. حسن برای آموزش نیروهای بسیج، زیاد اردو میرفت.
اردوهای حتی یکماهه و همیشه خودش وسایلش را جمع میکرد، اما اینبارکه میخواست سفر سوریه برود این کار را از من خواست. به او گفتم: چرا از قبل نگفتی؟ جواب داد: یکدفعه جور شد.
حال خاصی داشت. اصلا به اطرافش و من توجه نداشت و حواسش جای دیگری بود. ما را نمیدید. پرسیدم: داخل چمدانت چی بگذارم؟ گفت: هرچی دلت میخواهد. دوباره پرسیدم: دودست لباس کافیه؟ جواب داد: آره مامان. دیدم رفت کولهای را که همیشه برای رزمایشهایش میبرد، برداشت و انداخت روی دوشش.
بعد سراغ ساکی رفت که لباس گرم و شال عزا و چفیههایی را که از کربلا و شلمچه خریده بود، آنجا میگذاشتم. محرم و صفر هرسال، آن شال عزا را دور گردنش میانداخت و در طول این دو ماه نمیگذاشت بشویمش تا که بعد از تمام شدن ماه محرم، میشستم و میگذاشتم داخل ساک برای سال آیندهاش، اما امسال حتی بعد از پایان ماه محرم با وجود اصرار من، راضی نشد آن را بشویم.
گفت که میخواهد همینطوری که هست، برای همیشه نگهش دارد. دیدم لباسها و چفیهها را زیرورو کرد و همان شال مشکی و یک چفیه را توی کولهاش انداخت و از در رفت بیرون. پرسیدم: حسن! کجا؟ چمدانت چی؟ گفت: بگو احمد برایم بیاورد پایین. هروقت که اردو میرفت، توی خانه با من خداحافظی میکرد و نمیگذاشت در راهپلهها خداحافظی کنیم.
تعصب داشت و دلش نمیخواست همسایهها ببینند. اینبار آینه و قرآن را برداشتم و دنبالش تا جلوی بلوک رفتم. احمد، برادر کوچکش، چمدان را تا پایین آورد و گذاشت داخل ماشین آژانسی که خبر کرده بود و جلوی در بود. بعد هم حسن نشست داخل ماشین. با تعجب گفتم: حسن برگرد، خداحافظی نکردی! بیا از زیر قرآن ردت کنم.
آمد پایین و یکبار از زیر قرآن رد شد. آمدم گردنش را بگیرم و صورتش را ببوسم که مانع شد. دستانم را گرفت. بوسید و به صورت و سینهاش کشید. گفتم: حسن! بوست نکردم. گفت: اینبار من بوسیدمت. با برادرانش خداحافظ معمولی کرد و همانطور بیتفاوت نشست داخل ماشین.
دستی تکان داد و رویش را کرد سمت راننده. هرچه نگاه کردم، برگردد تا دوباره ببیمنش، برنگشت. حتی ماشین که دور زد، باز هم سمت ما نگاه نکرد. آنجا احساس کردم دلم را با خودش برد. برگشتم به پسر کوچکم گفتم: احمد! حسن رفت.
احمد گفت: چیه مامان، احساساتی شدی؟ گفتم: نه... رفت. دیگه نمییاد. پسرم به خنده گفت: جو گرفتتت. فکر میکنی حسن شهید میشه؟ گفتم: دیگه زنده نمیبینیمش، اما پسرهایم جدی نگرفتند.
آنها اصلا نمیدانستند مقصد حسن، سوریه است و فکر میکردند دارد یکبار دیگر به سفر زیارتی کربلا میرود. من از همان لحظه خودم را برای شنیدن خبر شهادتش آماده کردم و هر روز این صحنه پیش چشمم میآمد که الان کسی ساکش را میآورد و خبر شهادتش را میدهد.»
برادر شهید از لحظه خداحافظی میگوید: حسن زیاد اردو و سفر میرفت و حتی در چندتا از رزمایشها، تا دم مرگ هم رفته بود. سفر این دفعهاش هم برای ما چیز تازهای نبود. ما به تصور کربلا رفتن حتی با او روبوسی هم نکردیم و فقط دست هایمان را به هم زده و گره کردیم.
حسن زیاد اردو و سفر میرفت. سفر این دفعهاش هم برای ما چیز تازهای نبود. ما به تصور کربلا رفتن حتی با او روبوسی هم نکردیم و فقط دستهایمان را به هم زده و گره کردیم
البته الان که حسن شهید شده و من و دو برادر دیگرم خاطره آن روز را مرور میکنیم، یادمان میآید که حسن همان موقع که دستهایمان را به هم میدادیم، به تکتکمان گفت: حلالم کن.
درحالیکه هیچوقت این حرف را نمیزد و اصلا این جمله بین ما روال و مرسوم نبود، اما شنیدن این جمله حالا برای ما معنای خودش را پیدا کرده و آن موقع باعث حساسیت ما نشد. برادرم بعد از خداحافظی با ما، به در مغازه نانوایی پدرم رفته و با او نیز خیلی معمولی خداحافظی کرده بود.
برشهایی از زندگی شهید از زبان پدرش: حسن چیزی از موضوع رفتنش به من نگفت و بعد از رفتنش از طریق همسرم متوجه موضوع شدم. البته او میدانست که من جلوی او را نمیگیرم، وگرنه بدون رضایت من نمیرفت.
من خودم همیشه توی روزنامه و تلویزیون، دنبال خبرهای سوریه بودم و شهید هم، همه ما را غیرمستقیم برای رفتنش آماده کرده بود و توی خانه زیاد از اوضاع سوریه حرف میزد. همیشه میگفت: شیعه مرز ندارد. کمک به شیعه و مظلوم، مرز نمیشناسد.
به حضرت زینب (س) علاقه خاصی داشت و با شنیدن خبر نزدیک شدن تروریستها به حرم آن بزرگوار، به هم میریخت و ناراحت میشد. او به همان اندازه که اهل بیت را دوست داشت، نسبت به دشمنان آنها در دلش کینه داشت.
حسن، مربی آموزش نظامی بود و در این زمینه خیلی استعداد و توانایی داشت، با وجود این، عاطفی و اهل شعر گفتن هم بود. در بعضی انجمنهای شعر شرکت میکرد و دفتری برای نوشتههایش داشت. استادی هم داشت که در همین زمینه کمکش میکرد و خیلی از استعداد حسن تعریف میکرد.
اما مهمترین ویژگی او شجاعتش بود. کسانی که او را میشناسند، میدانند که حسن سر نترسی داشت. این حرف را حتی همرزمانش که بعد از شهادتش به دیدن ما آمدند، گفتند و تعریف کردند که شهید چطور در برخورد با تروریستها در کشور سوریه، شجاعت به خرج میداده و از هیچچیز نمیترسیده.
او روزها در نانوایی خودش کار و شبها مطالعه میکرد. کتابهایش هنوز هم هست. زندگینامه علما را بیشتر میخواند و از آیتا... بهجت هم کتاب زیاد داشت.
بعد از شهادتش تازه فهمیدیم پساندازش را صرف کارهای خیر میکرده. دوتا جهیزیه کمک کرده و گاهی میرفته از یک بیمار روی بستر، از صبح تا شب نگهداری میکرده. کودک بیسرپرستی را هم تحت حمایت خودش داشت که سفارش میکرد اگر روزی نبود، ما راهش را ادامه دهیم.
مرتضی، صمیمیترین دوست شهید هم از رفتن او خبر نداشت: مرتضی شیرازی، صمیمیترین دوست شهید قاسمیدانا، وقتی قرار است از رفیق ۱۳ سالهاش حرف بزند، اول از همه به اخلاص او اشاره میکند و میگوید: «اصلا دلش نمیخواست دیگران از کارهای خیری که میکرد، سر دربیاورند.
هیئت و حرم رفتن شب جمعهاش ترک نمیشد. رضایت پدر و مادر و احترام به آنان برایش خیلی مهم بود. زمانی که داشت پروانه نانواییاش را میگرفت، یک موقعیت شغلی خوب دیگر هم برایش فراهم شد. من اصرار کردم که آن شغل را قبول کند، چون در نانوایی انرژیاش هدر میرود.
او در جوابم گفت خودش هم راضی به قبول شغل جدید هست، اما حرف پدرش برایش مهمتر است. پدرش به او گفته بود: اگر کنار من در شغل نانوایی بمانی، خیالم راحتتر است؛ برای همین حسن این حرفه را انتخاب کرد. از ویژگیهای دیگر اخلاقیاش این بود که یا کاری را قبول نمیکرد یا وقتی عهدهدار کاری میشد، آن را به بهترین شکل به سرانجام میرساند.»
مرتضی نیز مثل بقیه دوستان شهید، در ذهنش خاطرهای از خداحافظی با بهترین دوستش ندارد: «با وجود اینکه صمیمیترین دوستش بودم، اصلا من را در جریان رفتنش به سوریه قرار نداده بود. فقط روز رفتنش یک پیامک از او به دستم رسید که نوشته بود: «دارم میرم زیارت.
حلالم کن. دعات میکنم.» بعد از دریافت پیامش، با او تماس گرفتم تا از چندوچون موضوع مطلع شوم، اما گوشیاش را خاموش کرده بود و من تصور کردم او به سفر کربلا رفته است. در مدت حضورش در سوریه نیز بارها به گوشیاش زنگ زدم، اما بیفایده بود.
بعد از شهادتش وقتی از جریان مطلع شدم، اولش دلگیر شدم که چرا موضوع را به من نگفته، اما وقتی فهمیدم او حتی با مادرش هم روبوسی نکرده، به این نتیجه رسیدم که حسن میخواسته تعلق خاطرش را نسبت به خانواده و دوستانش کاملا قطع کند تا در این راه ثابتقدم بماند.»
حالا وقتی مرتضی آخرین خاطراتش با حسن را طی ماههای اخیر مرور میکند، متوجه نکتههایی میشود که نشان از آماده شدن شهید برای قدم گذاشتن در این راه داشته است: «در این چهار، پنج ماه اخیر، هر روز کوه میرفت. بهزور دست من را هم میگرفت و با خودش میبرد.
درباره سوریه و اتفاقهایی که دارد آنجا میافتد، زیاد حرف میزد و کمتر به نانوایی میرفت. یکبار که علتش را پرسیدم، گفت: میخواهم ببینم اگر نباشم، کارگرها میتوانند نانوایی را اداره کنند. این اواخر که زیاد فکر میکرد، دوباره به او گفتم: نانوایی را جدیتر بگیر. جواب داد: میخواهم به خودم برسم. شاید رفتم درس حوزوی خواندم. جای من اینجای زندگی نیست.»
دوم شهریور ۱۳۶۳ به دنیا آمد. فرزند دوم خانواده بود و به جز خودش سه برادر دیگر داشت. درخیابان شیخ صدوق در منطقه ۳ بزرگ شد و به دلیل همجواری با محله طلاب، پای ثابت هیئتها و مجالس مذهبی این محله بود.
تا مقطع دیپلم درس خواند و سال۸۹ در رشته حقوق دانشگاه بردسکن قبول شد، اما به دانشگاه نرفت. در عوض شغل پدرش را که نانوایی بود، ادامه داد و همین یک سال پیش در خیابان حجاب۷۱، برای خودش نانوایی دستوپا کرد.
چون فاصله محل کار تا خانه زیاد بود، خانوادهاش تصمیم گرفتند منزلشان را در خیابان شیخ صدوق فروخته، به قاسمآباد، محله حجاب نقل مکان کنند تا کنار او باشند.
حسن قاسمیدانا، به گفته اطرافیانش از هوش سرشار و قدرت بدنی خوبی برخوردار بود. او مربی آموزش نظامی در حوزه بسیج نیز بود و بحث تاکتیک و سلاحشناسی را به صورت تخصصی به دانشآموزان بسیجی آموزش میداد.
* این گزارش چهارشنبه، ۲۵ اردیبهشت ۹۳ در شماره ۱۰۹ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.