غم از دست دادن مادر، جوان توانیاب محله راهآهن را شاعر کرد
۱۶ عدد بسیار مهمی در زندگی سیدعلی الموسوی است؛ درواقع شاعر ۳۱ ساله توان یاب هممحلهای ما ۱۶ سال است که شاعر است و اهل محله راه آهن مشهد؛ و این هر دو اتفاق شیرین زندگیاش بعد از سفر تلخ مادر است که رخ میدهد؛ ۱۶ سال پیش. بهاینترتیب بحث خشک عدد، در گفتگوی صمیمانه ما در خانه کوچک و ساده سید،تر میشود؛ چون شعرِ ترِ او که اتفاقا در حزینبودن خاطرش اتفاق میافتد!
شیعیان تمامعیار
سید درباره تبارش میگوید: پدرم اهل سامراست و مادرم نجفی بود، اما اصالتا اصالتا اصالتا ایرانی هستیم؛ پدربزرگم آیتا... سیدهادی الموسوی از علمای سامرا و پیشنماز حرم بود. او اهل روستای آبلشگر در نزدیکی اهواز بود که حدود ۸۰، ۷۰ سال پیش وقتی آیتا... حکیم دستور داد گروهی از خانوادههای شیعه به سامرا بروند تا از زائران شیعه مراقبت و پذیرایی کنند، راهی آن شهر شد. اهالی سامرا غیرشیعه بودند و دلیل دستور آیتا... حکیم این بود که شیعیانی که به زیارت حرم عسکریین میروند آزار نبینند. پدر، عموها و عمههایم در همان شهر به دنیا آمدند.
پدربزرگم آیتالله سیدهادی الموسوی از علمای سامرا و پیشنماز حرم بود
سالها بعد از مهاجرت پدربزرگ، رژیم بعثی عراق دست به اخراج ایرانیتبارها میزند و خانواده الموسوی هم دوباره به خاک اجدادی، ایران، برمیگردند. حالا سالهاست که سید که متولد قم است، عطر حریم امن رضوی را استنشاق میکند.
تهتغاریِ شاعر!
سیدعلی بچه آخر خانواده است و چهار خواهر و دو برادر دارد، آدمهایی که برادر کوچک توانیابشان را بعد از سفر آخرت مادرشان تنها نگذاشتند: خدا اگر از من یک مادر گرفت، چهار مادر داد که خواهرانم باشند و نیز برادرانی که خیلی هوایم را داشتهاند. نمونهاش کمکی است که خواهرها و برادرهایم بههمراه جوانان هیئت نجفیها در برپایی هرساله روضه حضرت رقیه(س) در خانهام میکنند؛ زیرا سالی یکبار در روز پنجم ماه صفر من این روضه را برای اقوام برپا میکنم.
آتش این هجر...
شاعر جوان هممحلهای ما تاریخچه شاعریاش را تا تحصیل در سال سوم راهنمایی عقب میبرد و دراینباره خود را مدیون یکی از دبیرانش میداند. میگوید: حقیقتش را که بخواهی از سوم راهنمایی فهمیدم که میتوانم شعر بگویم؛ آنهم به لطف دبیر ادبیاتم که خیلی با هم گفتوگو و مراوده داشتیم.
من در مدرسه نوین که مجاور دفتر آیتا... سیستانی است درس میخواندم و آخر سال تحصیلی شعری برای همه دبیرانم سرودم که هر بیتش خطاب به یکی از آنها بود. دبیر ادبیاتم با خواندن آن شعر گفت تو خیلی استعداد داری، بعد کتابی درباره عروض و قافیه به من داد. کتاب را مطالعه کردم و تا اندازهای برعروض و قافیه تسلط پیدا کردم؛ اینکه میگویم «تا اندازهای» یعنی تسلطم کامل نیست، اما بهحدی هست که بتوانم وزن شعر را درست از کار دربیاورم.
نخستین شعری که بهنظر خودم حرفهای گفتم «فراق» بود؛ شعری که در سال ۷۶ به یاد مادرم سرودم
او ادامه میدهد: نخستین شعری که بهنظر خودم حرفهای گفتم «فراق» بود؛ شعری که در سال ۷۶ به یاد مادرم سرودم. بیت آخر این غزل هیچوقت کامل نشد، اما به همین شکل آن را باقی گذاشتم تا یادگاری بماند. دفتر مرتبی را که کارهایش را در آن پاکنویس کرده نشانم میدهد؛ صفحهای را میآورد که غزل «فراق» را با این مطلع در آن نوشته: قرعه که زد بر فراق بر من دیوانه زد/ آتش این هجر را بر در این خانه زد
دعوتنامه خجسته!
عالم شعر و ادبیات سیدعلی الموسوی را به خود دعوت کرده و این میشود که در دبیرستان، رشته ادبیات و علوم انسانی را انتخاب می کند و در آن دیپلم میگیرد. در این سالها او حافظ و سعدی و بیش از همه شاید، شهریار میخواند و خود نیز میسراید؛ که مگر میشود طبعی داشته باشی و از چشمه زلال ادب پارسی بهره برده باشی و خود شعر نگویی؟ سید چندباری هم به محافل شعر شهر رفته و کارهایش را برای دوستداران ادب خوانده است.
شعر فقط موزون و قافیهمند!
وقتی از مضامین موردعلاقهاش در سرودن شعر میپرسم، میگوید: همهنوع شعری میگویم؛ من کارهایی درباره امام حسین(ع) یا حضرت امیر(ع) دارم، شعر عاشقانه گفتهام و چندتایی هم شعر عارفانه دارم که البته بیانشدنی نیست. کارهایی که برای اباعبدا...(ع) نوشتهام معمولا دوبیتی و بیشتر ذکر مصیبت است.
پای قالب که به میان میآید بهصراحت و از ته دل، مخالفتش را با شعر نو اعلام میکند: بهنظرم شعر، کلام موزون و قافیهمند است؛ شعر، نظم است و نه نثر. نه اینکه شعر نو را قبول نداشته باشم چون بههرحال در جامعه جا افتاده، اما بهطور کلی، ضمن احترامی که برای شاعران نوپرداز قائلم، از این گونه سرودهها خوشم نمیآید. شعر استاد شهریار یا حافظ و سعدی لذت دیگری دارد!
نزدیکان بیخبر!
شاعر محله هاشمینژاد توجهی به چاپ سرودههایش ندارد و فروتنانه بیان میکند که هنوز خود را در اندازهای نمیبیند که کتاب چاپ کند. او شعر را بیشتر برای دل خودش میگوید؛ نه برای کسی. این است که کسی از هممحلهایها -که آدمهای خوبی میخواندشان و خود را با همهشان رفیق میداند- و اقوام -بهجز یکیدونفرشان- از شاعری سید خبر ندارد.
میگوید: اینطوری راحتم و هم شعرم را مینویسم و هم کار خود را میکنم؛ من با اطرافیان میگویم و میخندم و شوخی میکنم، درحالیکه اگر شعر گفتنم لو برود دیگران توقعی را از من خواهند داشت که از یک شاعر دارند؛ اینکه سنگین و متین باشد! گذشته از این، اقوام ما خیلی مقیّد و مذهبی هستند و شعر عاشقانه را نمیپسندند، درحالیکه من شعر عاشقانه هم میگویم.
او البته توضیح میدهد: ایرانیتبارهای مهاجر حساسیت خاص خود را درباره مذهب دارند؛ هم به این دلیل که در محیطی مذهبی رشدکردهاند و هم اینکه با غیرشیعیان رودررو بودهاند و برای دفاع از مذهبشان حساستر شدهاند؛ حساسیتی که در خود من هم هست.
از تنهایی و معنویت
سرودن برای سیدعلی با دو مفهوم تنهایی و معنویت گره خورده و ازاینروست که عنوان میکند: در لحظههای تنهایی که از دنیا خسته باشم، شعر میگویم. ازطرفی استعداد شعریام را لطف آقاامامحسین (ع) میدانم و به همین دلیل نذر دارم ۱۰ شب اول محرم را شبی یکیدوبیتی بگویم.
شاعر محله ما در اینجا خاطرهای را چاشنی حرفهایش میکند که شنیدنی است: یک بار، شب چهارم یا پنجم محرم بود که مهمان داشتم، باید دوبیتی نذریام را مینوشتم، اما نمیخواستم آنها باخبر شوند. هرچه منتظر ماندم، مهمانها نمیرفتند! بنابراین خودکار و کاغذ را در جیبم گذاشتم و با وجود سرمای هوا سهچهار باری رفتم به حیاط و هربار مصرعی نوشتم تا وقتی که دوبیتی کامل شد!
معنویتی را که در نام و یاد سیدالشهدا (ع) هست، کجا میتوان یافت؟ و شاید با همین دیدگاه است که وقتی از سیدعلی میخواهم از آرزوهایش بگوید، باز نام امام در جملاتش میدرخشد: یک آرزو بیشتر ندارم؛ اینکه عاقبتبهخیر شوم و این عاقبتبهخیری از همه جوانب باشد. عاقبتبهخیری یعنی اینکه آدم همسر خوب، بچه صالح، مال حلال و رفتار درست داشته باشد.
شعری که زندگی است!
شاعر هممحلهای ما، اما از جایگاه شعر در زندگیاش هم میگوید: اگر بگویم ۸۰، ۷۰ درصد زندگیام شاعری است، دروغ نگفتهام. شعر یکجور عشق است و کسی که شعر را بفهمد با آن عشقبازی میکند؛ اگر معنی کلام حافظ را بفهمی با حافظ عشق میکنی، یا با شهریار یا... برای من در دنیا لذتی بالاتر از شعر نیست.
از او میخواهم چکیده تجربه همزیستیاش با شعر را در قالب سفارشی برای علاقهمندان تازهکار بیان کند، او هم عنوان میکند: آدم هروقت توانست با شعر عشقبازی کند، آنوقت میتواند دنبال شاعری برود؛ این عشقبازی هم یعنی رابطه با روح شاعرانی مانند حافظ و شهریار که جسمشان در میان ما نیست، یعنی رابطه با حرفی که شاعران زدهاند. خود من حتی میتوانم بگویم که شاعریام را از حافظ و بهویژه شهریار که ولایتپذیریاش بیشتری است، دارم.
چند بیتی ازیک مثنوی از سید
در غم دیدار تو آوارهام/ مست و خراباتی و بیچارهام/ من به کجا دیدن رویت کجا/ دست کشاندن سر مویت کجا/من به کجا همسخنی با نگار / خنده مستانه زدن بهر یار / من به کجا مست شدن از میات/ دست فشاندن به نوای نیات/ ... / من به کجا با تو شدن همسبو / زاغ کجا شرب می از جام قو/ ... / هجر مرا پیر و زمینگیر کرد/ وز دو جهان چشم مرا سیر کرد / ...
خسته شدم منتظرت تا به کی؟ / چشمبهراه خبرت تا به کی؟ / گر تو نشینی به کنارم بدان / آتش نمرود شود گلستان / باد صبا این سخنم گوش کن / جای منش یار در آغوش کن/ گر تو رسانی به کرم این پیام / گو به نگارم ز فلانی سلام / گو به نگارم که فلانی شکست / بر سر آن عهد قدیمش نشست / ...
گو که وصالت شده همچون سراب / هاجر این کوی ننوشیده آب / گو که قدم رنجه کند بر سرم / این دم آخر بنشیند برم / گو که دگر جان به لبم آمده / روز به پایان شبم آمده / طول کشیده سخنم خستهای / درد و دلی بود ز دلبستهای / نیست مرا قصد به آزار تو / دست خدا باد نگهدار تو.
*این گزارش یکشنبه، ۲۶ آذر ۹۱ در شماره ۳۴ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.
