کد خبر: ۱۰۰۰۶
۲۴ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۱:۰۰

عیسی سرکوهی، دوبار طعم اسارت را تجربه کرده است

روز بعد از عملیات فتح‌المبین، جسم خونین او را روی بقیه پیکرهای نیمه‌جان رزمنده‌ها انداختند. این سرآغاز بود تا ۹‌سال اسارت برایش رقم بخورد؛ او که پیش از این هم به دست دموکرات‌های کردستان، اسیر شده بود.

سرش را از گودال خاکی آرام بالا می‌آورد. گرگ‌ومیش هوا می‌زند توی چشمانش. مثل رادار، اما با وحشت و کُند سر می‌چر خاند. حوالی‌اش جهنم است؛ خاکی پر از سیاهی انهدام نارنجک و مین و خمپاره. دست‌و‌پا و سر‌های خونین جدامانده از تن؛ آویزان میان سیم‌خاردار‌های زمخت. پایش را نگاه می‌کند.

از جای گلوله‌ها هنوز خون جاری است. اما هیچ دردی ندارد. انگار درد جهیده بیرون از بدن بی‌رمقش، بین آن صحرای سیاه و خونین مین‌گذاری شده. لای جسم‌هایی که هر‌کدام چند‌عضو ندارند یا صافی اصابت شلیک‌های متعددند و بی‌جان در خاک و خون غلتیده‌اند.

بعد گذر از شب مصیبت، چند هم‌رزمش هنوز زنده‌اند. عطش دارند و «آب، آب» می‌گویند. طولی نمی‌کشد که بعثی‌ها مثل مور و ملخ می‌ریزند بینشان. هر رزمنده‌ای را که شهید نشده، به تاراج می‌برند. جسم خونین و زخمی او را هم روی سنگ و کلوخ و خاک داغ و سیاه روز بعد‌از «فتح‌المبین» می‌کشند تا روی بقیه جسم‌های نیمه‌جان رزمنده‌ها بیندازندش. این سرآغاز مسیری است تا ۹‌سال، اسارت برای «عیسی سرکوهی»، آزاده محله رسالت، رقم بخورد؛ او که پیش از این هم به دست دموکرات‌های کردستان، یک سال و چهار ماه اسیر شده بود.

حالا روبه‌رویم نشسته است، با مو‌هایی با فرق کج که سپیدی‌شان پشت رنگ قهوه‌ای کمی روشن، مخفی شده‌اند و صورتی‌که هر چینش شاید تاری از چنگی باشد که روز‌های اسارت بر بند‌بند وجودش نواخته‌است.

 


قهرمانِ پشت قهرمان

اپیزود اول این گزارش را می‌دهیم به یک زن. به یک مادر، یک همسر و یک پرستار. زنی که هجده‌ساله بود وقتی ازدواج کرد. آن زمان‌ها می‌گفتند وصلت دختر‌عمو و پسر‌عمو در آسمان بسته شده است؛ «من پسر‌عمویم را دوست داشتم. حتما او هم دوستم داشت که خانواده‌اش را فرستاد به خواستگاری‌ام. می‌دانستم ارتشی است. می‌دانستم باید در خدمت میهنش باشد.»

او از همان روز که بله را گفت تا حالا پای بله‌اش ایستاده است. ‌آمنه سرچاهی، قهرمانِ پشت قهرمان روایت ماست. زنی که سال‌۵۸ ازدواج کرد و ۹‌ماه بعد یک فرزند در آغوشش بود که همسرش به اسارت رفت و بیشتر از شانزده‌ماه بعد برگشت و فقط سه ماه کنار خانواده ماند. حجت هنوز شیرخواره بود که آمنه‌خانم، ملیحه را باردار شد. بعد از آن همسرش برای ۹‌سال دیگر رفت، بی‌آنکه روی دخترش را ببیند.

در تمام آن سال‌های اسارت، آمنه‌خانم خودش یک‌تنه همه سختی‌های زندگی را به دوش کشید، اما معادله دو‌دو‌تا برای آمنه باز هم همان چهار‌تا بود؛ «من تمام آن روز‌ها فقط به این فکر می‌کردم که یک روز عیسی برمی‌گردد. باید باز هم صبر می‌کردم. خانواده‌ام هم خیلی کمک بودند و من همه آن سال‌ها توانستم هر مبلغی که ارتش ماهانه به ما پرداخت می‌کرد، جمع کنم.»

آن پس‌انداز بعد‌ها زمین می‌شود و بعد هم خانه، برای روزی که عیسی از اسارت برمی‌گردد. خوش‌فکری آمنه سبب می‌شود که همسرش بعد از بازگشت، دغدغه نبود سرپناه را نداشته باشد؛ «خانه آماده شده بود که عیسی برگشت. خیلی تلاش می‌کرد که مثل قبل باشد؛ مهربانی‌اش را، زمختی‌های اسارت غارت کرده بود. ماه‌های اول بسیار در کار‌های خانه کمک و به بچه‌ها و من رسیدگی می‌کرد، اما از همان روز‌ها هم خواب پریشان شکنجه‌ها به فریاد‌های شبانه تبدیل می‌شد. به اندازه مو‌های سرم از عیسی که آن روز‌ها جانبازی‌اش شصت‌درصد ثبت شده بود، مراقبت کردم تا شرایط روحی و جسمی‌اش بهتر شد.»‌

بعد‌از آن روزها، اما دو فرزند پسر دیگر به نام‌های آرمان و آرشام هم به جمع خانواده‌شان اضافه شدند و حالا چهار فرزندشان در مسیر موفقیت قدم گذاشته‌اند و این شاید مرهمی باشد بر رنج‌های کش‌دار این زن که بار خیلی از سال‌های زندگی را تنها به دوش کشیده است. 

با خاطرات آزاده‌ ارتشی عیسی سرکوهیکه دوبار طعم تلخ اسارت را تجربه کردبارها اشهدمان را خواندیم

 

معدن خاکی پشت زایشگاه و آن اسلحه‌های گلی

بقیه روایت ما سمت آقا عیسی می‌چرخد و مرور زندگی‌اش؛ «متولد سال‌۱۳۳۷ شهرستان سرخس هستم. در آنجا ما از همان کوچکی می‌دیدیم که نیرو‌های پایداری(پدافند غیرعامل در زمان سابق) برای دفاع مردم از مرزها، کار با اسلحه را به اهالی روستا‌های مرزی آموزش می‌دادند. آن روز‌ها بازی با اسلحه خاکی و بازی کبدی خیلی مرسوم بود. کمی‌آن سو‌تر از خانه ما، تل خاکی پشت زایشگاه بود؛ پاتوق بچه‌های محله برای تخلیه انرژی‌هایشان. خیلی‌ها در آن زمین وسیع والیبال بازی می‌کردند.

تمام آن روز‌ها فقط به این فکر می‌کردم که یک روز عیسی برمی‌گردد. باید باز هم صبر می‌کردم

یک عده دیگر هم که مثل من به اسلحه و چیز‌های دیگر علاقه داشتند، از همان خاک‌های معدن خاکی که با آب مخلوط می‌کردیم، اسلحه‌هایی گلی با یک لوله و قنداق درست می‌کردند. بعد همه دست‌ساخته‌هایمان را می‌گذاشتیم زیر آفتاب تا خشک و قابل استفاده شوند.»‌

همان اسلحه‌های گلی، پای عیسی سرکوهی را بعد‌از چهار‌ماه آموزشی سربازی در سال‌۵۸ به ارتش باز کرد و تا فرمانده دسته‌شدن در تیپ ۳ لشکر ۷۷ گردان ۱۱۰ در آبادان و گیلانغرب کشاند. 

ماجرای اولین اسارت

معتقد است ماندن در جبهه تا پیروزی برای او یک تکلیف بود؛ چون انتخابش ارتش بود. ۱۶‌فروردین سال‌۵۹ به پادگان بانه می‌رود و از آنجا راهی قله آربابا می‌شود و فرماندهی یک گروه دوازده‌نفری دیده‌بانی را برعهده می‌گیرد. گاهی می‌دیدند که خانم‌ها می‌آیند و سبزی جمع می‌کنند و هر‌چه تذکر می‌دهند که نباید نزدیک شوند، گوش نمی‌کنند. خیلی طول نمی‌کشد که همان سبزی‌چین‌ها که پیش‌مرگان حزب دموکرات هستند، شر بزرگی ایجاد می‌کنند.

عیسی می‌گوید: حدود ۱۰ روز بعد از استقرار ما روی قله یک گروه پنجاه‌نفری، ما را احاطه کرد. یک نفر از گروه ما را به شهادت رساندند و یازده‌نفر اسیر آنها شدیم. ما را کت‌بسته با طناب و قطار به روستا‌های مرزی بردند. در هر روستا خانواده دموکرات‌ها که فکر می‌کردند ما مردان آنها را کُشته‌ایم، دشنام می‌دادند، چیزی پرتاب کرده و توهین می‌کردند.

سقف خبازخانه نجاتم داد

بعد‌از این مرحله که حدود ۴۵‌روز طول کشید، آنها را به زندان «دوله‌تو» می‌برند؛ زندانی در قعر دره‌ای میان کوه‌ها با مسیری صعب‌العبور که رفتن به آن، یک‌ساعت‌و‌نیم از بالای دره زمان می‌برد؛ «زندان یک قسمت میانی رو‌باز داشت که از بالای کوه دیده می‌شد و ما در سلول‌های دور‌تا‌دور آن محوطه زندانی شده بودیم و هیچ راه فراری نداشتیم.»

بعد‌از چندماه تنوری در آن زندان ساختند و گفتند برای خودتان نان بپزید؛ «من شدم شاطر نانوایی زندان. تنوری بود و چهارساج روی آن قرار داده بودند که روی هر ساج هر روز یک نان نازک برای قوت روز هر زندانی می‌پختیم.»‌

دموکرات‌ها همان آرد را هم به‌زور از مردم روستا می‌گرفتند. اگر همکاری نمی‌کردند، آن‌ها را زندانی می‌کردند. بیش‌از ۲۵۰ زندانی را در آنجا حبس کرده بودند که تعداد کمی از آنها از خانواده روستاییان بودند.

بیشتر از یک سال از شاطری در خبازخانه زندان دوله‌تو می‌گذرد تا اینکه تیرماه سال‌۶۰، دو هلیکوپتر و دو میگ از عراق بالای زندان می‌آیند و زندان را بمباران می‌کنند؛ «در اصل تیر چوبی سقف خبازخانه نجاتمان داد؛ چون تنها جای زندان بود که فرو‌نریخت.از بین آن زندانی‌ها حدود دوازده‌نفر توانستند نجات پیدا کنند. هرکه در نانوایی بود، زنده ماند.»

آنها توانستند چند‌نان و مقداری خرما بردارند و پا به فرار بگذارند؛ «فرارمان سه‌روز طول کشید. اول اشتباهی به‌سمت مرز عراق رفتیم و بعد مسیر را شانسی ادامه دادیم و به نوک کوه‌های حوالی شهر سردشت رسیدیم. در آن شهر توانستیم زنده‌بودنمان را به خانواده اطلاع بدهیم.»

 

صبح دومین اسارت

سه‌ماه به خانه برمی‌گردد، اما عشق به جبهه و رزمندگی چنان زبانه می‌کشد که دوباره برمی‌گردد. این‌بار آبادان، زیر نخلستان شادگان و بعد هم گیلانغرب و عملیات فتح‌المبین یک، در روز عید نوروز سال‌۶۱؛ «در آن عملیات فرمانده دسته بودم. باید طعمه می‌شدیم و به میدان مین می‌رفتیم. بعد‌از ما، نیرو‌های دیگر به‌صورت نعل اسبی جلو می‌آمدند و به دشمن پاتک می‌زدند. از میدان مین به‌اندازه عرض بدن یک آدم که سینه‌خیز بتواند عبور کند، پاک‌سازی شده بود.

در مسیر شمع‌هایی گذاشته بودند که راه را پیدا کنیم. مسیر طوری بود که با هر برخورد کوچک ممکن بود مین‌ها منفجر شود. پشت میدان مین که رسیدیم، تجمع کردیم که بتوانیم تک‌تیر‌اندازهایشان را از بین ببریم. یکی از بچه‌ها که سراغ تک‌تیر‌انداز‌ها رفت، موفق نشد اولینشان را هم خفه کند و عملیات لو رفت. خیلی‌ها همان‌جا شهید شدند. من از همان مسیر رد شدم. پا و لگنم گلوله خورده بود و خون‌ریزی شدید داشتم.

همان‌طور‌که روی زمین می‌خزیدم، جایی دیدم مین منفجر شده و خاک خیلی نرم است. آن‌قدر بی‌حال بودم که چاله‌ای کندم و خودم را درون آن انداختم. بعد‌از آن دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه صبح شد و شروع اسارت دوباره.»

با خاطرات آزاده‌ ارتشی عیسی سرکوهیکه دوبار طعم تلخ اسارت را تجربه کردبارها اشهدمان را خواندیم

 

یک هفته در اسطبل‌های پادگان الاماره

آن روز زمین و آسمان زیر بمب و کاتیوشا داشت می‌لغزید. کسی به شهید‌شدن و زنده‌ماندن فکر نمی‌کرد. شدت گاز باروت نفس می‌گرفت. یکی از هم‌رزمان عیسی به نام محمد اسماعیلی که الان فامیل شده‌اند، با چفیه روی زخم‌هایش را بست. بعد هم قصه تلخ اسارت؛ «اولین مقصد ما شصت‌نفر، پادگان الاماره و یک‌هفته‌ماندن در اسطبل‌های آن بود. در آنجا ما از فرمانده‌شان تقاضای آب کردیم. بعد‌از چند‌دقیقه سرباز‌هایشان یک شلنگ ضخیم مشکی را از زیر در اسطبل وارد کردند که آب بخورید.

همه زخمی و خونین بودند. ریختند روی هم که آب بخورند، اما دیدند آن آب نیست و گازوئیل است. دائم برای مصاحبه و فیلم‌برداری، افراد خارجی را آنجا می‌آوردند تا پروپاگاندایشان باشد که ما اینها را اسیر گرفته‌ایم. قوت هر‌روزمان نان خشکی مثل سنگ به نام سمون بود و آبی که طعم گازوییل می‌داد.»

از این اردوگاه به آن اردوگاه

همان اوایل اسارت از لباس‌هایشان درجه‌دار‌ها را شناسایی می‌کنند و ۱۰‌نفر را برای شکنجه‌های متفاوت می‌برند؛ «ما را در شهر بغداد چرخاندند. مردم از طبقات بالای خانه‌ها به‌سمت ما سیب و پرتقال و آب دهان و سنگ پرت می‌کردند. مقصد وزارت دفاع بود. در بدو ورودمان گفتند رو به دیوار بنشینید و از پشت سر اسلحه روی ما گرفتند و طوری وانمود کردند که می‌خواهند ما را بکشند.

ما را در شهر بغداد چرخاندند. مردم از طبقات بالای خانه‌ها به‌سمت ما سیب و پرتقال و آب دهان و سنگ پرت می‌کردند

این کار را بار‌ها انجام دادند و بچه‌ها بار‌ها و بار‌ها آنجا اشهدشان را خواندند. بعد هم ما را به یک سلول سه در سه بردند و همراه پنجاه‌نفر که از عملیات‌های دیگر اسیر گرفته بودند، تا سه ماه آنجا حبس بودیم؛ در اتاقی پر از کک و شپش. نه خواب داشتیم و نه بیداری. هرروز یک وعده برنج کته برای همه می‌آوردند.

مصاحبه‌هایی را با خانمی ترتیب داده بودند که ما باید جملاتی را که نوشته بودند به نفع صدام بگوییم و به امام بددهنی کنیم که مستقیم از رادیو پخش شود. وقتی این کار را انجام نمی‌دادیم، شکنجه‌های سختی می‌شدیم. آنها گوش و دست و پا قطع می‌کردند و شکنجه‌های عجیب‌و‌غریب دیگر که آن را از بلند‌گو هم پخش می‌کردند که دیگران هم صدای بچه‌ها را بشنوند.»

بعد از سه ماه به اردوگاه عنبر می‌روند؛ بعد از آن اردوگاه صلاح‌الدین که زادگاه صدام بود و بعد هم اردوگاه رمادی‌۱۰ و شکنجه‌های عجیب‌و‌غریب دیگر.

یادگیری پنهانی زبان

دل‌خوشی‌های کوچک آن روز‌ها را خیلی بیشتر از شکنجه‌ها دوست دارد که در خاطرش بسپارد؛ «در آن اردوگاه‌ها هر نوع مهارتی را می‌شد آموخت. من بعد‌از سه ماه بر زبان انگلیسی مسلط شدم و بعد به بقیه هم آن را یاد می‌دادم. البته آموزش هم در آن روز‌ها مراتب سختی داشت. همان سمون‌های خشکی که داشتیم، یکی را به آشپزخانه می‌دادیم که کامل زغال شود و از زغال استفاده می‌کردیم.

یک نگهبان می‌گذاشتیم که با آینه راهرو را نگاه کند که اگر سرباز عراقی آمد، خبر بدهد. وقتی سرباز می‌آمد، همه می‌رفتیم زیر پتو و اگر سربازی نبود، روی زمین قواعد و گرامر یاد می‌گرفتیم. خیلی از بچه‌ها آنجا تا چهارزبان از‌جمله انگلیسی، عربی، فرانسه و ایتالیایی را یاد گرفتند.»

با خاطرات آزاده‌ ارتشی عیسی سرکوهیکه دوبار طعم تلخ اسارت را تجربه کردبارها اشهدمان را خواندیم

 

وقتی صلیب سرخ نامم را خواند، از حال رفتم

سال‌۶۹ در گروه دوم آزاده‌ها نامش را می‌خوانند؛ «روزی که صلیب سرخ به آسایشگاه آمد و اسامی را اعلام کرد و بین آنها نام من را گفت، از حال رفتم و وقتی به هوش آمدم که در مرز بودم. متوجه شدم که سوار اتوبوس شده‌ام، اما مرتب از حال می‌رفتم. شرایط جسمی‌ام بسیار بد بود. خون‌ریزی شدید معده داشتم و بعد از اینکه مرا تحویل ایران دادند، دیگر چیزی یادم نمی‌آید.»

آزاده‌ها را به اردوگاه امام‌رضا (ع) طرقبه می‌برند. در چادر هنوز بی‌حال است. وقتی به هوش می‌آید، صحنه‌ای باورنکردنی پیش چشمانش است؛ «دیدم همسرم، خواهر و دختر و پسرم بالای سرم هستند.» بعد‌از شش‌ماه استراحت دوباره به لشکر‌۷۷ تیپ ۳ گردان‌۱۱۰ و همان جایگاه اولش باز می‌گردد و الان زندگی آزاده محله رسالت به قول خودش «خدا را شکر، بد نیست.».


* این گزارش چهارشنبه ۲۴ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۷ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
نظرات بینندگان
هادی عنابستانی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۴۷ - ۱۴۰۳/۰۵/۲۷
0
0
درود بر دلاوران لشکر همیشه پیروز۷۷ ثامن‌الائمه,تشکر ویژه از خانم حسین زاده بابت این قلم زیبا ،و سپاس از روزنامه شهر آرا که همیشه دلاورمردی های کارکنان مظلوم ارتش را به رشته تحریر درآورده است.
آوا و نمــــــای شهر
03:44