
اسارت در اولین سپیده دم صلح
ما نمیتوانیم شما را درک کنیم، پس راحتتان میگذارم تا هرطور و از هرجایی دوست دارید، شروع کنید. این را میگویم و دست محسن سبحانلو، آزاده محله آوینی را برای تعریف کردن و گفتن از آن روزها باز میگذارم.
شاید خاص ما تنها نیست. درک کردن این حجم عشق و فداکاری سخت است و از عهده هرکسی برنمیآید، حتی برای کسی که این روزها را از نزدیک حس و تجربه کرده است.
محسن سبحانلو روایتگر این روزها متولد ۱۳۴۷ مشهد است.او سالهای پایانی جنگ به عنوان سرباز وظیفه به خدمت ارتش درمیآید و بعد هم اسیر میشود. صحبتهای او روان و ساده و پشت سر هم است؛ با همین شروع شنیدنی.
شبی که اعلام شد ایران قطعنامه صلح را امضا کرده است، در خط مرزی قرار داشتیم. فاصله ما با عراقیها به ۱۰۰ متر هم نمیرسید. همه خوشحال بودند؛ بهویژه عراقیها که شادی و پایکوبیشان تا صبح ادامه داشت.
این ماجرا ادامه داشت که حوالی سحر عراقیها پاتک زدند و بعد از چندساعت درگیری چون بیشتر نیروهای ایرانی به عقب رفته بودند، توان مقابله نداشتیم و عراقیها پیروز شدند، بنابراین اولین روز صلح، ما اسیر بودیم.
روزهای جنگ، دشمنان و منافقان تبلیغات زیادی میکردند تا جوانها را از رفتن به جبهه ناامید کنند، حتی برخی اقوام و دوستان به من میگفتند: پسر! اگر بروی جبهه، حتما شهید میشوی. اگر هم شهید نشوی، زخمی شدن و اسارتت حتمی است. اگر میخواهی به یکی از روستاها برو و تا پایان جنگ آنجا بمان ولی من اعتقاد داشتم که اگر شهید شوم، بهتر از آن است که وطن و ناموسم به دست دشمن بیفتد. به همین دلیل فوری ثبتنام کردم و سال۱۳۶۶ به جبهه رفتم و به منطقه جنگی تپه داراخان (کرمانشاه) اعزام شدم.
در این مدت در دوعملیات و چند ماموریت شناسایی، شرکت کردم و دوبار نیز مجروح شدم. در آخرین دوران مجروحیتم بعد از خارج کردن تیر از بدنم دو شبانهروز بیهوش بودم. همه فکر میکردند که شهید میشوم اما زنده ماندم تا دوباره به جبهه برگردم. من عاشق جنگ و خاک منطقه شده بودم و عهد کرده بودم تا آخرین لحظه آنجا بمانم.
عراقیها غافلگیرمان کردند
این عهدی بود که هرروز تکرارش میکرد و از خدا میخواست یاریاش کند اما یک اتفاق عجیب باعث اسارت او و رزمندههای دیگر میشود.
او با اشاره به داستان عجیب اسارتش میگوید: شب که اعلام شد ایران قطعنامه صلح را امضا کرده است، ما در خط مرزی قرار داشتیم. فاصله ما با عراقیها به ۱۰۰ متر هم نمیرسید. همه خوشحال شده بودیم؛ بهویژه عراقیها تا صبح رقص و پایکوبی میکردند، حتی برای ما دست تکان میدادند و یکی از آنها با فارسی دستوپاشکستهای به ما تبریک میگفت. این ماجرا ادامه داشت که حوالی سحر ناگهان عراقیها پاتک زدند و بعد از چندساعت درگیری، آنها پیروز شدند و ما در سپیدهدم اولین روز صلح، اسیر شدیم.
اسیرکه شدیم، یکی از اسیران این موضوع را به دشمن یادآوری کرد و به فرمانده عراقیها گفت: ما صلح کردیم. این کار شما قانونی نیست. ما را آزاد کنید اما فرمانده عراقی در حالی که لبخند میزد، گفت: صلح روی کاغذ بوده است، نه در میدان جنگ. همه شما اسیر جنگی هستید. اینگونه بود که دوران سخت اسارت ما شروع شد؛ غیرمنتظره و دور از انتظار.
اسیرکه شدیم، یکی از اسیران به فرمانده عراقیها گفت: ما صلح کردیم. این کار شما قانونی نیست. ما را آزاد کنید
هراس عراقیها از بچههای بسیجی
سبحانلو و همرزمانش بعداز اسارت به اردوگاهی در نهروان(عراق) منتقل میشوند و ۹ ماه در این محل میمانند.
مهمترین موضوعی که از آن روزها به یادش مانده است، رفتار توهینآمیز عراقیها با بچههای بسیجی است: آنها بهشدت از بسیجیها میترسیدند و هراس داشتند و چون بسیجیها نشان و علامتی نداشتند، سریع شناسایی میشدند.
سربازان خمینی(ره) در فشار
او ادامه میدهد: عراقیها به آنها سرباز خمینی(ره) میگفتند. آنها اعتقاد داشتند که اگر بسیجیها و سپاهیها نبودند، عراق سالها قبل ایران را فتح کرده بود. به همین دلیل هر بسیجی که اسیر میشد، میدانست که شکنجه سختی در انتظارش است.
سبحانلو خاطرنشان میکند: عراقیها با روحانیان هم مشکل داشتند و اگر یکی از آنها را شناسایی میکردند، کارش تمام بود. خلاصه شکنجههای هرگروه خاص بود؛ ارتش، بسیج و روحانی. قصد عراقیها ایجاد تفرقه بین ما بود. روزهای سختی بود. خیلی از بچهها به دلیل سوءتغذیه، شکنجه و... به شهادت میرسیدند. ۹ ماه از اسارتمان که گذشت، به زندان نظامی بعقوبه انتقالمان دادند.
ایرانیها را کافر میخواندند
سبحانلو بقیه اسارتش را در بعقوبه میگذراند. یادش از ضابطحسن میآید؛ مرد قویهیکل و سنگدلی که ایرانیها را کافر میدانست؛ بهویژه تعصب خاصی روی اسرای مشهدی داشت که ارادت خاصی به امامرضا(ع) داشتند. او استدلال خاصی داشت و میگفت: امامرضا(ع) عرب است و شما عجم. چطور میتوان این علاقه را پذیرفت و باور کرد؟ وی میگوید: روزهای اسارت و اردوگاه به همین سختی بود.
امام، قوت قلبمان بود
این آزاده میهن اسلامی توضیح میدهد: با وجود همه این تلخیها امید همه ما به امام خمینی(ره) بود. امام، قوت قلب و امید همه اسیران بودند و خبر فوت ایشان تلخترین خبر ممکن بود.
روز ارتحال امام(قدس سرهالشریف) به دستور فرمانده اردوگاه همه اسیران در محوطه جمع شدند. رئیس اردوگاه خبر را اعلام کرد. بچهها شوکزده بودند، باورشان نمیشد که تکیهگاهشان را از دست دادهاند. اینطور امید برای آزادی هم از دست میرفت. عراقیها که از شدت علاقه بچهها آگاه بودند، برگزاری هرگونه عزاداری را ممنوع اعلام کردند، حتی تهدیدمان کردند که فلان میکنیم و...
ارتحال امام و نماز جماعت اردوگاه
ما هم برای اینکه به آنها بفهمانیم چیزی از اتحادمان کم نشده است، به نشانه عزا لباس یکدست(سورمهای) پوشیدیم و ظهر نمازجماعت برگزار کردیم. عراقیها با برگزاری نمازجماعت مخالف بودند و تا آن روز کسی اجازه برگزاری آن را نداشت اما وقتی صفوف محکم ما را دیدند، جرئت دخالت نداشتند و این تنها نمازجماعت دوران اسارتمان بود. هرگز نگاههای خیره فرمانده اردوگاه و سربازانش را در هنگام برگزاری آن نماز فراموش نمیکنم.
قدر نعمت آزادی را بدانید
سبحانلو در پایان با اشاره به بهای سنگینی که ملت ما برای استقلال و آزادی پرداخته است، میگوید: این نعمت آزادی و آسایش حاصل خون و شکنجه بسیاری از شهیدان و اسیرانی است که سالها در بند اسارت بودهاند که بهای بسیار سنگینی است و امروز وظیفه ماست که از تفرقه و بازیهای سیاسی که حاصلی جز ضعیف کردن حکومت ندارد، خودداری کنیم و با تکیه بر اصل ولایت، از نظام جمهوری اسلامی دفاع کنیم.
* این گزارش در شماره ۱۱۴ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۷ مردادماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.