
در کوچههای علیمردانی که راه میرود، ستارهای روی شانه ندارد تا نگاه کسی را بهدنبال بکشاند. یک مرد عامی است که همه حرفش، در سلامواحوالپرسیهای روزانه با اهالی محله خلاصه میشود. روبهرویمان که مینشیند، سردوگرمچشیدهای شصتوپنجساله است.
دشداشه به تن دارد و فارسی را با لهجه غلیظ عربی حرف میزند. اوایل جنگ تحمیلی دانشجوی سال سوم دانشکده افسری عراق بوده و زیر پرچم، اما ازآنجاکه شیعه و سادات محسوب میشده، بنا به توصیه مادرش به ارتش ایران ملحق میشود تا یکی باشد از جمع انسانهای آزادهای که دیده حقبینشان را روی تاریکیهای ظلم نمیبندند.
سیدحمیدالهاشمی روایت متفاوتی از مردان جنگ است که این روزها در بینامونشانی نامها و آوازهها روزگار میگذراند. مردی که تفنگ روی شانه گرفتنش در ارتش دشمن، خاطرات بلند خطشکنی در کربلای ۲ تا عملیات مرصاد را رقم میزند. به گفته خودش، سال ۶۳ زن و ۴ فرزند کمتر از دوازدهسالهاش را در کربلای عراق جا میگذارد و شبانه همراه یک گروه سینفره از افسران شیعه به جبهه مردان آیتا... خمینی (ره) میپیوندد تا بعدها نامش بهعنوان یک جنایتکار جنگی روی زبان آیندگان نچرخد.
با سقوط دولت صدامحسین به کشورش بازمیگردد، اما پس از سهباری که بازماندگان رژیم بعث، دست به ترورش میزنند، چمدانش را دوباره به سمت ایران میبندد. حمیدالهاشمی رزمندهای بدون مرز است که این روزها با وجود بیماری دیابت و کهولت سن، دیگر قادر به کار کردن نیست، این در حالی است که مقرری بازنشستگیاش بعد از بازگشت به ایران قطع شده است. حقوق جانبازی دریافت نمیکند و فرزندانش از داشتن شناسنامه محرومند. او این سالها با پولی که برادرانش از آمریکا برایش میفرستند، امرارمعاش میکند.
۳۰ نفر بودیم که هیچکداممان جرئت نداشتیم باور قلبی مان را به زبان بیاوریم؛ درست مثل اصحاب کهف در ابتدای رسالتشان. هرکدام گوشهای از پادگانِ کرخه، زانوی غم بغل گرفته بودیم و فکر راه چارهای برای فرار میگشتیم. فرماندهشان بودم و میدانستم با وجود جاسوسان و اجیرکردههای صدام که عین سلول سرطانی همهجا را گرفته بودند، گفتن هر کلمه مساوی با بر باد رفتن سرمان است.
بالاخره یکی از اقوام مادریام که در آن دوران همخدمتیام بود، سر حرف را باز کرد که سید، میخواهم به جبهه حق بپیوندم. خمینی حق است و این ماییم که در جبهه ضد هستیم. امشب ماه کامل است و آسمان روشن. ما میرویم، تو هم خواستی بیا. گفتم: پیش پایمان زمین مین است. اگر یکی منفجر شود؟ اگر میانمان جاسوسی قد علم کند، چه؟ عین این بود که جانمان را کف دستمان گرفته باشیم و به بعثیها تعارف کنیم.
دستهایم از شدت تردید میلرزید و عرق سردِ روی پیشانیام، لبخند چهار طفل معصومم را توی صورتم مینشاند. اصلا خودم به جهنم، میدانستم سپیده نزده، عوامل صدام همهشان را از دم تیر میگذرانند. شده بودم حُر در هزار و ۴۰۰ سال پیش کربلا. کدام سمت بایستم که فرداروز شرمنده نشوم؟ با شیر مادرم چه میکردم که گوشت و پوست و استخوانم را طاهر نمیکرد اگر رضایت به ماندنم نمیداد؟ ساعت مثل آدمی که از بند فرار کرده باشد، میگذشت.
آب دهانم را قورت دادم. ماه کامل شده بود و ۲۹ نفر از ما رفته بودند. چند دقیقه قبلش یکیشان اشاره کرد که «سید، حلالمان کن». گفتم: «شما بروید، من هم پشت سرتان میآیم». یک ساعت گذشت. صدای هیچ انفجاری، پلک سنگین سربازان را باز نکرد.
همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد. از جایم کنده شدم. قصد کردم از زمینِ مین بگذرم و همهچیز را پشت سرم جا بگذارم. زنم گفته بود عیبی ندارد. گفته بود اگر فکر میکنی حق آنطرف مرز ایستاده، برو. زنم گفته بود خدا پشتوپناهت باشد!
قدم اول را که برداری، همهچیز آسان میشود. قدم اول را برداشته بودم. همین بود که ساعت ۴ صبح، گرگومیش هوا به قرارمان رسیدم. قرارمان جبهه شوشتر بود. اسلحههایمان را روی زمین گذاشتیم. دستهایمان را تا پشت سر بالا بردیم و لبیکیاخمینیگویان ده قدمی به جلو رفتیم. به لبیکِ یازدهم نرسیده بودیم که چند رزمنده با لباس خاکی قلبمان را نشانه گرفتند. حکم دادند که روی زمین دراز بکشیم و دستهایمان را روی سرمان بگذاریم. هوا تقریبا روشن شده بود که فرمانده شان رسید. ما را ابتدا در مدرسهای که همان حوالی بود، زندانی کردند.
یک هفته از زندانی شدنمان در مدرسه میگذشت. هر روز چندنفری میآمدند، با تفنگ روی سرمان میایستادند و یک سوال را تکرار میکردند: «چرا میخواهید به ارتش ایران ملحق شوید؟» هر بار جواب دادیم: «ما مسلمانیم و نمیخواهیم مسلمانکشی کنیم.»
روز آخر یکی از پاسداران گفت که امروز منتقلتان میکنیم به اهواز. بعد از آن، دست سرنوشت ما را از اهواز به تهران برد. هنوز هیچکداممان نمیدانستیم چه بر سر خانوادههایمان آمده. فقط گاهی دلخوش معجزهای میشدیم که میتوانست آنان را زنده نگه دارد.
قریب یکسال را در اردوگاه تهران گذراندیم. درواقع قرنطینه بودیم. هر روز بازجویی میشدیم. هرصبح جاسوسِ صدام بودیم و غروب، رفع اتهام شده به اتاقمان برمیگشتیم. تمام سال را جز روزهای حرام، روزه بودیم تا گوشتی که در دولت صدام روی استخوانمان نشسته بود، بریزد.
ذکر همیشگیمان تلاوت قرآن بود و زمزمه «والعصر» آراممان میکرد. تقویم به اواخر سال ۶۴ نزدیک میشد که خبرمان به گوش سیدمحمدباقر حکیم، فرمانده سپاه بدر رسید. خودش آمد دنبالمان و ما را برد. تطهیر شده بودیم. توانسته بودیم پاکی ذاتمان را به آنان ثابت کنیم. پیش از ملحق شدن به سپاه، در مراسمی کفن به تن کردیم و قسم خوردیم که هیچگاه به ایران، اسلام و آیتا... خمینی (ره) خیانت نکنیم.
هر روز بازجویی میشدیم. هرصبح جاسوسِ صدام بودیم و غروب، رفع اتهام شده به اتاقمان برمیگشتیم
برادریمان که ثابت شد، به مدت ۳ ماه برای گذراندن دوره آموزشی و آشنایی با موقعیت نظامی ایران، راهی ورامین شدیم. عملیات کربلای ۲ اولین عملیات بچههای سپاه بدر بود که در منطقه حاجعمران اجرا شد. ما در این عملیات و بعد از آن، تا آخر جنگ در تمام عملیاتها حکم پیشقراول یا خطشکن را داشتیم. پیش از رزمندههای ایرانی حرکت میکردیم و قصدمان تنها شهادت در راه اسلام بود. همین شد که در اولین عملیات، نصف نیروهایمان که با عنوان تیپ ۹ بدر شرکت داشتند، شهید شدند. تا صدور قطعنامه ما به همین شیوه جنگیدیم.
جنگ، زمان و مکان نمیشناسد. نمیدانیم چندماه یا چندسال بر ما گذشت و در چند عملیات شرکت کردیم. تنها میدانستیم همهچیز سریعتر از آنچه گمان میکنیم، اتفاق میافتد. ۶ روز مانده بود به نوروز سال ۶۷ که عملیات حلبچه شروع شد. سپاه بدر در این عملیات خیلی خوب کار کرد. خاطرم هست وارد شهر شده بودیم.
صدام بمب شیمیایی زده بود. وسط خیابان یک دختر کُرد داشت میلرزید. ما ماسک روی صورتمان بود. یکی از افرادم دوید سمت او. ماسکش را کَند و به صورت او زد. بعد همانجا نشست. شهادتینش را با چند سرفه پیاپی خواند و دراز کشید. گفت: «آرزویم همین بود. میخواستم فدایی اسلام باشم.» بردیمش عقب. دو روز طول کشید تا تمام کرد. وقتی نفس آخر را میکشید، بدنش سیاه و کبود شده بود. ۳ ماه در جبهه حلبچه بودیم. بعد از آن برگشتیم کرمانشاه و از آنجا راهی اهواز شدیم. در کرمانشاه ازدواج کردم. از همسر کُردم صاحب دو فرزند شدم. حقیقت اینکه عمرمش به دنیا نبود و خیلی زود مرا با یک دختر یکساله و پسر چندماههام تنها گذاشت.
سالها بعد از آن، ناچار پسرم را با خودم به پادگان یا مقرمان در سپاه میبردم. برایش یک لباس ارتشی هم دوخته بودیم. دخترم را نتوانستم در آن شرایط نگه دارم. بهناچار سپردمش به یک خانواده دیگر. حالا دخترم ازدواج کرده است و در کویت زندگی میکند. پسرم هم ازدواج کرده و در عراق است.
یک روز خبر رسید که خانوادههایمان در عراق زندهاند. باورمان نمیشد. بیشتر شبیه یک معجزه بود. گویا شب بعد از فرار ما نیروهای ایرانی به پادگان میریزند و عدهای را میکشند و باقیماندهها را هم به اسارت میبرند. خبر به صدام که میرسد، به گمان اینکه شهید یا اسیر شدهایم، اسممان را میگذارد توی لیست مفقودالاثرها. همین میشود که آنها با امنیت در عراق به زندگیشان ادامه میدهند.
نمیدانید چه روز خوشی بود برای ما. نمیدانید چه سخت است یک پدر گاهی به عکس خانوادهاش در کیف پولش خیره شود و نداند کجا هستند و چه میکنند. جان دوبارهای گرفته بودیم. تصمیم گرفتیم ۱۵ روز مرخصی بگیریم و برای پابوسی حضرت رضا (ع) به مشهد سفر کنیم، اما هیچگاه فیض زیارت نصیبمان نشد. به نیمه راه رسیده بودیم که اطلاع دادند برگردیم.
گفتند: «کوه شاخ شمیران به تصرف نیروهای عراقی درآمده است. سریع برگشتیم و خودمان را به بلندیهای منطقه رساندیم. ماه رمضان بود. تا ساعت ۲ بامداد دعای کمیل خواندیم و بعد حمله کردیم. روی کوه بودیم که یکی از همرزمانم با بیسیم خبر داد شنیده پسر برادرم هم توی این عملیات است. پرسید: «چهکار کنیم؟» بدون تردید گفتم: «شلیک کنید. حالا ما دو راه جداییم.» شاید فکر کنید آدم قسیالقلبی هستم، اما اینطور نیست.
ما به حدی از اعتقاد رسیده بودیم که به جان خانوادههایمان پشت کرده و تنها برای دفاع از اسلام ایستاده بودیم. آن عملیات به نفع ما به پایان رسید و شاخ شمیران را پس گرفتیم.
رسمی میان ما بود که به آن میگفتیم «عادت تنظیم»؛ یعنی گردان برای دو روز استراحت میکرد. در همین مدت عراق دوباره توانسته بود نیروهایش را جمع کند و به فکر بازپسگیری منطقه باشد. اینبار تیپ محمدرسولا... (ص) که رزمندههایش به بسیجی بیترمز معروف بودند، به کمکمان آمدند و ما نیروهای عراقی را تا دریاچه دربندیخان به عقب راندیم.
نمیدانم چه تاریخی بود یا در کدام مکان داشتم گذران روزگار میکردم که خواستند برویم به اسلامآباد. این راهی بود که به شرکت ما در عملیات مرصاد ختم شد. چند روز بعد در تنگه مرصاد بودیم. با گروه منافقین خلق درگیر شدیم. شب بود. با ۳ هلیکوپتر رفتیم برای شناسایی منطقه. نیمی از گروه منافقان زن بودند. روی یک بلندی مستقر شدیم.
صبح خبر رسید که سیدعلی خامنهای و آیتا... هاشمیرفسنجانی هم آنجا هستند. من و افرادم از روی کوه میدیدیمشان. یکی گفت که آقای خامنهای پشت بیسیم است و میخواهد به شما سلام کند. جملهاش را خوب خاطرم هست. ایشان گفتند: «درود بر شما مردان اسلام.» ما هم با بلند کردن دست تبرکشان کردیم. ظهر بود که افرادم دو زن را با لباس ارتشی که پشت سنگی پنهان شده بودند، ردزنی کردند. میخواستند تیر خلاص بزنند که گفتم دست نگه دارند. اگر زنده دستگیرشان میکردیم، میتوانستیم اطلاعات خوبی بهدست بیاوریم. چند قدمی به سمت سنگ برداشتم که یکی از آنان، نارنجکی را به سمتم پرتاب کرد. دستم ترکش خورد و مجروح شدم. حالا ۱۵ درصد جانبازی دارم.
همچنان روزها میگذشت و موهایم در لباس یک سپاهی سفید میشد. دوستی داشتم اهل فریمان. یک روز با هم به مشهد آمدیم. پرسید حالا که جنگ تمام شده، نمیخواهی سروسامانی به زندگیات بدهی؟ بله را که گفتم، خواهرش را به عقدم درآورد. زندگیام تا زمان سقوط دولت صدامحسین روی روال بود و آرام میگذشت. در امتحان حوزه شرکت کردم و تا سال سوم دانشگاه خواندم، اما آوارگی بین مشهد و قم با داشتن چند سر عائله باعث شد تا درس را نیمه، رها کنم. یک سپاهی بودم و معاش زندگیام با اندک حقوقی که از آنجا میگرفتم، میگذشت. گاهی هم در هتلها مترجم همزبانم میشدم و خداراشکر دست نیازم را به سوی کسی دراز نکردم.
بعد از سقوط دولت صدامحسین، زمزمههای بازگشت اتباع عراقی هم بلند شد. مثل خیلیهای دیگر هوایی رفتن شدم. آن سالها از آن ۳۰ نفری که با هم فرار کرده بودیم، ۲۵ نفرشهید شده بودند. من و ۴ نفر باقیمانده دیگر، داروندارمان را جمع کردیم و قدم سمت خاک وطن گذاشتیم.
نمیدانستم خانوادهام کجا هستند. خاطرهها و بیموامیدها پایم را کشاند سمت خانه قدیممان در کربلا. روزی که رسیدیم، پسرم دم در ایستاده بود و داشت با یکی حرف میزد. او را از شباهتی که به جوانی خودم داشت، شناختم. وقتی که او و مادرش را رها کردم و به سپاه ایران ملحق شدم، ۱۲ سال بیشتر نداشت و آن روزها به جاافتاده سیوهفتسالهای شباهت میداد که اسم ۵ فرزند در شناسنامهاش ثبت شده بود.
پرسیدم: «اینجا منزل حمیدالهاشمی است؟» بیآنکه صورتش را سمت من بچرخاند، گفت: «بله». وارد شدم. ناگهان مثل کسی که تازه به خودش آمده باشد، پشت سرم به داخل حیاط آمد و گفت: «شما چه کسی هستی که سرت را انداختی پایین و وارد میشوی؟» عصایم را به زمین زدم. سینهام را ستبر کردم و گفتم: «من مرد این خانهام». با این جمله، همسرم از داخل به درگاهی کشیده شد. با دیدنم فریادی زد و از حال رفت. دخترانم که تازه فهمیده بودند پدرشان برگشته، شیون کردند و اینطور فامیل و همسایهها خبر شدند. برایم جشنی گرفتند و پیش پایم قربانی کردند. ۸ سال تمام در عراق ماندم.
بعد از سقوط دولت صدامحسین، زمزمههای بازگشت اتباع عراقی هم بلند شد. مثل خیلیهای دیگر هوایی رفتن شدم
در مدت سکونتم در عراق، رنجهای زیادی کشیدم. عدهای از فامیل که مرا مسبب مرگ برادرزادهام میدانستند، روی دیدنم را نداشتند. از طرف دیگر بازماندگان رژیم بعث که شستشان خبردار شده بود ۲۵ سال پیش خیانت کردهایم، قصد جانم را کردند.
همین شد که در آن سالها سهبار مورد ترور قرار گرفتم، اما از آنجا که مرگ و زندگی در دست خداست، جان سالم به در بردم. تمام ساعتهایم در ترس و دلهره میگذشت. یک روز خبر ترور برادرزادهام میآمد و فرداروز خواهرزادهام را دم تیر برده بودند. این شد که از فامیل ما هر کسی که در عراق مانده بود، جانش را برداشت و فرار کرد. دو برادرم به آمریکا پناهنده شدند و از دو خواهرم یکی به اردن رفت و دیگری مقیم تونس شد. من هم از سر ناچاری دوباره به ایران برگشتم، اما با شرایطی متفاوتتر. اینبار فرزندانم شناسنامه نداشتند. در مدرسه ثبتنام نمیشوند و آنان را اتباع خارجی و سربار صدا میزنند.
- در طول جنگ چندبار مجروح شدید؟
اگر مجروحیت در عراق را بگذاریم کنار، در ارتش ایران دوبار مجروح شدم. یکبار در حلبچه شیمیایی شدم و بار دوم هم در عملیات مرصاد دست و پایم ترکش خورد.
- هیچگاه از ملحق شدن به ارتش ایران پشیمان نشدید؟
خدا گواه است که نه؛ چون هرچه انجام دادم، برای رضای خدا بوده، نه پست و مقام.
- چگونگی انجام یکی از ترورها را برایمان شرح میدهید؟
یکبار پشت فرمان ماشین بودم که رگبار گرفتند. خودم را زیر صندلی مچاله کردم و جان سالم بهدر بردم.
- وقتی که دوباره به ایران برگشتید، وضعیت چطور بود؟
حقوقی را که از سپاه بدر میگرفتم، قطع کردند. از آنجا که تبعه خارجی محسوب میشوم، حقوق جانبازی ندارم. تا حالا حتی یک ریال هم برای زخمهای تنم از ایران نگرفتهام؛ البته پرونده تشکیل دادهام، اما هر وقت مراجعه میکنم، بهانه میآورند و امروزوفردا میکنند.
- چرا بچهها شناسنامه ندارند؟
چون تبعه خارجی محسوب میشوند. من سالها برای ایران جنگیدم و به خانوادهام پشت کردم. از خیای ایرانیها ایرانیترم، اما حالا به من میگویند خارجی. بچههایم در مدرسه ثبتنام نمیشوند؛ مگر اینکه مدرسهها در پایان ثبتنام تابستانی، ظرفیت پذیرش داشته باشد. یک روز خانمم با چشمتر به خانه برگشت و گفت: «میگویند بچههایت باید منتظر بمانند تا ایرانیها ثبتنام شوند، اگر کلاسها گنجایش داشت، بچههای شما را اسم مینویسیم.»
- اگر در ارتش عراق مانده بودید، حالا پست و مقام خوبی داشتید؟
بله. شما میگویید ژنرال. اگر در ارتش عراق بودم، حالا چند ستاره روی شانهام بود. صدام به همه افسرانش، هم خانه میداد و هم بهترین ماشین را زیر پایشان میانداخت.
- راستی سرنوشت مادرتان چه شد؟
او در همان دوران جنگ مرد.
- پس با رضایت رفت؟
انشاءا... که با رضایت رفته باشد.
- سرنوشت آن چهارنفری که با شما به عراق برگشتند، چه شد؟
یا ترور شدند یا به کشورهای دیگر پناه بردند.
هیچکداممان جرئت نداشتیم باور قلبی مان را به زبان بیاوریم؛ درست مثل اصحاب کهف
- این روزها با این کهولت سن، چگونه امرارمعاش میکنید؟
من دیابت دارم. ناخنهایم خورده شدهاند و جای ترکش در دستهایم تیر میکشد. من که توان کار کردن ندارم. گاهی بچهها میروند دم هتلها و مترجم میشوند؛ البته این کار همیشگی نیست و فصلی است، اما قسمت اعظم مخارجم را از طریق چنددلاری که برادرانم از آمریکا میفرستند، میگذرانم. گاهی هم پسرانم در عراق، دستم را میگیرند.
- یعنی برادرانتان که مقیم آمریکا هستند، شما را تامین میکنند؟
بله. من برای ایران جنگیدم، اما با دلار آمریکایی، شکم خانوادهام را سیر میکنم.
- پس وضعیت برادرانتان در آمریکا از شما بهتر است؟
بله. برادرانم برای هیچ جبههای نجنگیدند، اما این روزها هم شغل دارند، هم شناسنامه و هم حقوق شهروندی. من برای این مملکت جنگیدم ولی هنوز یک خارجی محسوب میشوم. دوست ندارم این را بگویم؛ چون تا به حال از هیچکس انتظاری نداشتهام، اما من اگر برای هرمملکت دیگری اینطور جنگیده بودم، حداقلش این بود که فرزندانم این روزها یک برگه شناسایی داشتند.
- یک خاطره خوب بگویید؟
یکبار برای دیدن امامخمینی (ره) به جماران رفتیم. ایشان یکسکه یکریالی بهعنوان تبرک به من هدیه دادند. آن سکه را هنوز به یادگار دارم و برایم عزیز است.
- زندگی این روزها برای شما چه رنگی است؟
در تمام دوران زندگی شصتوپنجسالهام، نیازم را تنها از خدا خواستهام. دلم نمیخواهد زیر بار منت کسی باشم. باز هم تکرار میکنم که برای رضای خدا جنگیدم، اما اینکه یک کشور چشم ببندد روی همه کارهایی که انجام دادهای، هم حق نیست. این عدالت نیست که فرزندان من از کمترین حقوق شهروندی بینصیب باشند.
حرف آخر: از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم، چون برای رضای خدا جنگیدم و همه عمرم را با آبرو زندگی کردم. اما دوست ندارم در دوران کهنسالی شرایط زندگی باعث شود با داشتن چند سر عائله دست نیاز سوی کسی دراز کنم. من پرونده جانبازی دارم و عمری خدمت کردم. تنها میخواهم با من هم مثل همه سربازان ایرانی رفتار کنند و در دوران بعد از جنگ و در زمانی که این مملکت پیراهن عافیت به تن کرده برایشان یک خارجی محسوب نشوم.
* این گزارش در شماره ۱۶۰ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ۱۹ مردادماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.