
میگوید: «پدرم ملّای مسئلهگوی روستا بود و از دار دنیا تنها سه پسر داشت. هیچوقت پاپی نرفتن هیچکداممان به جبهه نشد، اما مادرم مخالفت میکرد. همین شد که هرکدام از ما برادران در سالهای مختلف جنگ، چهاربار بهصورت پنهانی به جبهه رفتیم. جانبازیام، یادگار عملیات والفجر سال ۶۴ است. آن روزها کامل مردی چهلوپنجساله بودم که پیش از آن، تجربه سهبار حضور در جبهه را داشتم.»
این قسمتی از خاطرات عباس رجبپور، جانباز ۷۰ درصد محله گلشهر است که لحظه اعزام به جبهه تا جانبازیاش را در چند سطر خاطره میکند؛ خاطرههایی که از پوشیدن کتوشلوار و رفتن به جبهه شروع میشود و تا قطع شدن دوپا و انگشت یک دست، زندگی کردن یکساله در بیمارستان، ایستادن در صف جانبازی و گفتن از شهادت برادرش ادامه مییابد. سطرهای پیشرو روایت این خاطرات است.
سال ۶۱ بود. در روستای رخنه فریمان، مالدار بودم و گاهی هم کشاورزی میکردم. خاطرم هست رادیو که روشن میشد، حرف امام بود و دفاع از مرزها. به سرم زد راهی بشوم. نمیدانستم جبههای که میگویند، کجاست و دقیقا چه اتفاقی در آن رخ میدهد.
تلویزیونی هم نبود که تصویری از آن دیده باشم؛ برای همین یک روز با وجود تمام مخالفتهای پدر و مادر و همسرم، زدم به جاده. درحالیکه یک دست کتوشلوار تروتمیز پوشیده بودم، خودم را با اتوبوس رساندم به اندیمشک. از آنجا هم، پرسانپرسان سمت پادگان را گرفتم. فرمانده تا چشمش به من افتاد، پرسید: «چه میخواهی؟» گفتم: «آمدهام بجنگم.» خندید که «با کتوشلوار؟ اینجا اول باید لباس رزم بپوشی و بعد آموزش ببینی.»
این شد که لباس سپاه پوشیدم، چفیه انداختم و گوشبهفرمان شدم تا آنچه باید، یاد بگیرم. بلدِ کار که شدم، تفنگ روی شانه گذاشتم. ابتدا فرستادنمان تنگه چزابه. آنجا با شهید علیمردانی بودیم. کارمان جمع کردن غنایم جنگی بود. تجهیزات نظامی را جمع میکردم و میبردم داخل کامیونهای ایرانی میگذاشتم. بعد از چزابه، راهی خرمشهر شدم تا در آزادسازی این شهر شرکت کنم. کارم در خرمشهر، نگهبانی بود.
با دیدن بخارینفتی فکری به سرم زد. بلند شدم، شالوکلاه کردم و گفتم: میروم نفت بخرم. مادرم گفت: نروی جبهه
نوبت اعزامم از ابتدا تا انتها سه ماهی بیشتر طول نکشید. بعد از آزادسازی خرمشهر ازآنجاکه مالدار بودم، به روستایمان برگشتم و شدم همان آدم قدیم. سال ۶۱ که به پایان رسید، دوباره هوایی جبهه شدم. یک روز صبح، حرفش را پیش کشیدم و مادرم مثل دفعه قبل، ساز مخالفتش را کوک کرد.
هرچه گفتم، حریفش نشدم. این شد که با چند نفر دیگر شبانه به جاده زدیم. نماز صبحمان را در حرم خواندیم و راه افتادیم تا تقدیر هرکداممان در جبهههای سال ۶۲ رقم بخورد. چندماهی در کامیاران بودم و دوباره برگشتم تا سال ۶۳ که باز قرعه به نام جبهه غرب و خاک کردستان افتاد.
در کردستان مدام در مقر بودیم. مبارزه در خاکریز که نبود. شبها در مقر نگهبانی میدادیم و صبحها هم وظیفهمان تامین امنیت جاده برای تردد فرماندهان بود. آن روزها در کردستان کمتر جوانی دیده میشد و اغلب مردان باقیمانده، پا به سن گذاشته بودند.
پیرمردی بود که همیشه مینشست دور پاتیل و برایمان خاطره تعریف میکرد. میگفت: «اگر سالهای ۵۹ و ۶۰ در کردستان بودید، دیگر جرئت نمیکردید برای تامین امنیت در جاده قدم بزنید.» او با چشم خودش دیده بود که کوملهها یک روحانی را که برای سخنرانی به روستای پیرمقداد میرفته، در جاده به تابلو بسته و زندهزنده آتش زده بودند. در کردستان آن روزها این اتفاقات دور از ذهن نبود.
خاطرم هست یکبار بعد از حملهای که زود به پایان رسید، رفتم داخل سنگری که کنار مقر درست کرده بودیم. دیدم یکی از رزمندهها روی زمین افتاده. هرچه نگاهش کردم، جای هیچ گلولهای را روی بدنش پیدا نکردم تا اینکه چشمم به سیاهی دور گردنش افتاد. آن لحظه بود که فهمیدم خفهاش کردهاند.
دفعه چهارم، ۳۵ نفر بودیم از یک روستا که بهصورت خودجوش به گروههای چندنفره تقسیم شدیم و قرار بود خودمان را بعد از زیارت امامرضا (ع) به پادگان نخریسی برسانیم. آن روزها خانه پدر و مادرم در مشهد بود. شب قبل از اعزام دل توی دلم نبود؛ چون میدانستم اینبار دیگر اجازه نمیدهند بروم. نیمهشب چندباری حرف بدرقه سربازان را پیش کشیدم و هربار «نه» شنیدم. در طول شب هم چندبار به بهانه نماز بیدار شدم و هی اهل خانه گفتند بخواب. آفتاب نیشنزده، بیدارت میکنیم.
صبحِ کلهسحر یک استکان چای مادرم را که خوردم، با دیدن بخارینفتی گوشه اتاق، فکری به سرم زد. بلند شدم، شالوکلاه کردم و گفتم: «میروم نفت بخرم». مادرم گفت: «نروی جبهه»، گفتم: «نه و زدم بیرون.» به سرکوچه که رسیدم، دیدم تاکسیهای مقدم ایستادهاند. تمام پول توی جیبم اندازه کرایه یک تاکسی و خرید یک ساک سربازی بود. سوار شدم و خودم را به چهارراه مقدم رساندم. کرایه را حساب کردم و با تهمانده پولم از اولین مغازه یک ساک خریدم. پیاده رفتم حرم و بعد از زیارت، چشمم به یکی از بستگان دورمان افتاد. جلو رفتم و پس از احوالپرسی گفتم: «به خانوادهام بگو عباس رفت.» اتوبوسهای پادگان نخریسی، دمِ حرم ایستاده بودند. سوار شدم و خودم را به جمع دوستانم رساندم.
۲۲ بهمن سال ۶۴ در منطقه فاو مجروح شدم. دو شب قبلترش آمادهباش نظامی بود. قرار گذاشته بودیم که غواصهای خطشکن از اروند بگذرند و پشت سرشان قایقهای پشتیبانی حرکت کنند. دشمن به سلاحهای پیشرفتهای مجهز بود و خیلی سریع توانست نیروهای ایرانی را در داخل آب شناسایی کند. آتش جنگ که بالا گرفت، با چشم خودم میدیدم که چطور غواصها یکیدرمیان شهید میشوند.
۱۵۰ قایق روی آب بود و داخل هرکدام ۱۲ نفر که چند نفری قایقرانی بلد بودند تا با شهادت یک قایقران، دیگری جایگزین شود. من کمک یک آرپیجیزن بودم که اسمش مثل خودم عباس بود. قرار بود خودمان را به نقطهای که توی نقشهخوانی به «تکدرخت» معروف بود، برسانیم. ساعت ۱۰ شب بود که به نقطه مدنظر در خشکی رسیدیم. ۵ گلوله آرپیجی و یک خشاب کلاش به کمرم بسته بودم. سنگینی بارم باعث کندی حرکتم میشد و از طرف دیگر باران شدیدی میبارید و تا زانو در گل فرورفته بودیم. چشم، چشم را نمیدید.
ما عضو گردان ثارا... (ع) بودیم که جلوی همه حرکت میکرد. داشتیم میرفتیم که صدایی شنیدیم. گمان کردیم دشمن است. همراه آرپیجیزن از گردان جدا شدیم، اما چند دقیقه بعد فهمیدیم که نیروها خودی هستند. برگشتیم تا به نیروهای گردانمان برسیم، اما عقب ماندیم. هوا تقریبا روشن شده بود که نیروهایمان را پیدا کردیم؛ آن هم درست در وسط منطقه جنگی. خیلی از رزمندهها روی خاک افتاده بودند و انگار خون از زمین فوران میکرد. بههرحال خودمان را به خاکریز ایرانیها رساندیم. بهشدت خسته و گرسنه بودیم و از جیره جنگی جز چند دانه پسته و خرما چیز دیگریبرایمان نمانده بود.
فرمانده تا چشمش به من افتاد، پرسید: چه میخواهی؟ گفتم: آمدهام بجنگم. خندید که با کتوشلوار؟
تانکهای دشمن از روبهرو میآمدند و بچهها هم مشغول کندن سنگر بودند. فرماندهای داشتیم به نام حسینزاده؛ دستور داد آرپیجیزنها جلو بکشند و تانکها را سرگرم کنند تا بچهها بتوانند خودشان را آماده کنند. این شد که رفتیم جلو. تانکها، بچهها را میزدند، طوریکه روی هوا تکهتکه میشدند. دوستی داشتم به اسم حسن که تانکها او را زدند. او جلوی من بود، اما پرت شد پشت سرم. صدایش را میشنیدم که وقت شهادت مدام میگفت: «یامهدی (عج)! یازهرا (س)!»
آفتاب به وسط ظهر رسید که محاصره شدیم. ما در محدودهای بودیم که نخلهای فراوانی داشت. پشت درختها پنهان شدیم و میدیدیم که نیروهای پیاده دشمن به ما نزدیک میشوند. یک ساعت بعد خیلیها شهید شده بودند و عده کمی که توانسته بودند خاکریز بکنند، داخل خاکریزها پنهان شدند تا اینکه هوا تاریک شد. سوسوی صبح که سرزد، یکی خبر آورد از تیپ ۶۰۰ نفری ما جز چند نفر انگشتشمار همه شهید شدهاند.
خواستم تیمم کنم برای نماز که در یک آن چیزی مثل برق از مقابلم گذشت. نمیدانم چند ساعت روی زمین بودم، اما چشم که باز کردم، همه تنم خیس خون بود. تنها میفهمیدم که مجروح شدهام. بیهوش شدم و نمیدانم چقدر طول کشید که با صدای یکی که مدام میگفت: «پاهایش قطع شده» بههوش آمدم. آنجا بود که دیدم انگشتهای دست و دو پایم نیست. انداختنم پشت یک وانت روی کلی مجروح دیگر.
برای بار سوم که چشم باز کردم، در بیمارستان زیرزمینی پشت جبهه بودم. فقط صداهایی را میشنیدم و خیسی خون را حس میکردم. شنیدم که میگفتند خونش تقریبا لخته شده و باز بیهوش شدم. چهارمینبار کف هواپیما بود که چشم باز کردم. کنار کلی مجروح دیگر که در اطرافم نیمهجان افتاده بودند. آنجا توانستم کمی سرم را بالا بیاورم. خون هنوز داشت از پاهایم بیرون میجهید.
بار پنجم که چشم باز کردم، در بیمارستان بودم؛ روی تختی که روبهروی آشپزخانه قرار داشت. یک کتری آب روی اجاق بود. آنقدر تشنه بودم که خودم را از روی تخت به پایین پرت کردم و سمت آشپزخانه رفتم. پشت سرم خطی از خون بود. پرستارها دویدند و جلویم را گرفتند. گفتند: «اگر آب بخوری، میمیری.» ولی من آنقدر تشنه بودم که مردن و زنده بودن برایم فرقی نمیکرد.
یکسال در بیمارستان تحت مداوا بودم. درواقع همانجا زندگی میکردم. یاد گرفته بودم خودم را با ویلچر به اینطرف و آنطرف بکشانم. زنم، خانهوزندگیمان در روستا را گذاشته و آمده بود گلشهر، خانهای کرایه کرده بود. هر روز میآمد بیمارستان ملاقاتم.
ساعتی را در حیاط قدم میزدیم و بعد هم میرفت. آن دوران هنوز خبری از پای مصنوعی نبود. بیمارستان برایم شده بود خانه. با همه پرستارها و دکترها ایاق بودم؛ من تنها بیماری بودم که غرولند نمیکرد، طوریکه همه پرستارها از سکوتم خسته شده بودند و میگفتند: «تو هم چیزی بگو.» میخندیدم و میگفتم: «راضیام به رضای خدا»؛ البته کاری هم از دستمان برنمیآمد؛ خودم و دیگر جانبازان را میگویم.
امکانات کم بود و تعداد مجروحان زیاد. گاهی پرستاران نمیتوانستند به همه مجروحان رسیدگی کنند. از طرف دیگر درد، امان جانبازان را میبرید. این مسئله در اغلب اوقات باعث درگیری بین این دو گروه میشد. چندبار خودم شاهد بودم که جانبازی، پرستاری را کتک زد. میان پرستاران یکی بود که مادر صدایش میزدیم. خدایی هم برای بیماران، مادری میکرد. یکبار که سرش شلوغ شده بود، نتوانست به یکی از بیماران سربزند و او هم درد میکشید. عصر وقتی وارد اتاق شد، آن فردی که درد میکشید، با اینکه مادر را خیلی دوست داشت، یک استکان برداشت و به طرفش پرت کرد. از این اتفاقات زیاد پیش میآمد.
اواخر بستری شدنم گفتند سه نفر را میخواهند برای مداوا به کشور آلمان اعزام کنند. دکتر گفت: «اسم من هم توی لیست است.» منتظر بودم تا بلیت هواپیما برایم بیاید، اما نشد. مدتی بعد یک روز گفتند: «شالوکلاه کن که باید برای چندروزی بروی شهرستان.» پرسوجو که کردم، گفتند پدرت بیمار است. برادرم آمد سراغم و رفتیم، اما نه برای عیادت که مرا به مراسم عزا بردند. به روستا که رسیدم، فهمیدم پدرم فوت کرده است. بدون چرخ، خودم را به قبرستان رساندم و روی خاک افتادم. بعد از مراسم، تصمیم گرفتم دیگر به بیمارستان برنگردم.
شرایط سختی داشتم. در روستا هیچ امکاناتی نبود. یک حمام عمومی بود که از نظر بهداشتی، وضعیت مناسبی نداشت و این برای منی که زخمهای بدی داشتم، اصلا خوب نبود. همیشه وبال گردن یکی بودم تا مرا به اینطرف و آنطرف بکشاند.
هر هفته هم یکی باید مرا برای تعویض پانسمان پاهایم به فریمان میبرد. آن روزها حرفی از بنیاد و جانبازی نبود. ما هم که در روستا بودیم و از همهجا بیخبر. سه سالی گذشت. چندنفری از خانوادههای شهید روستا حرف از مقرری میزدند، اما هیچکس خبر درستی از شرایط بنیاد نداشت.
یک روز خبر دادند یکی از بنیاد آمده و دنبالم میگردد. رفتم سراغش، گفت: «آمدهایم ببریمت برای درصدگیری.» گفتم: «درصد چی؟» جواب داد: «اینکه مشخص شود چقدر جانبازی داری.» راه افتادم و با آمبولانس بنیاد، خودم را به گنبدسبز رساندم؛ جاییکه صف بلندبالایی از جانبازان ایستاده بودند. نوبتم که شد، رفتم داخل. معاینه کردند و گفتند: «۷۰ درصد» اینطوری شدم مستمریبگیر بنیاد و تا به امروز نشد سراغ کار و پیشه دیگری بروم.
ما سه برادر بودیم، همه میانسال. برادر بزرگترم هم مدام در جبهه بود. چهاربار اعزام شد. با کاوه بود در کردستان. چندتا بچه قدونیمقد داشت، اما بازهم برای دفاع از وطنش پیشقدم بود. مدتی بعد از ترخیص من از بیمارستان به جبهه رفت و در کردستان شهید شد.
خبر شهادتش را برادر کوچکترم علی آورد. او راننده آمبولانس بود و کار جابهجایی مجروحان را در مناطق جنگی انجام میداد. خبر که رسیده بود، طاقت نیاورده و رفته بود خانه مادرم. همه که جمع میشوند، او مینشیند پشت در و بدون هیچ تاملی میگوید: «اسماعیل شهید شد.» مادرم هم میگوید: «روزی که به جبهه رفت، منتظر خبر شهادتش بودم. خدا قبول کند.» پیکرش را که آوردند، نصف بدنش نبود. برای همین نشد که غسلش بدهیم و درحالیکه به خون خضاب بود، کفنش کردیم و در همان روستای خودمان به خاک سپردیمش.
* این گزارش در شماره ۱۸۹ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۰ اسفندماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.