«بچه محلمان بود. میگفتم سید جان، تو از صبح تا شب دنبال کاسبی هستی؛ این خیلی خوب است. نان حلال هم در میآوری. شبها هم یک ساعتهایی بیا مسجد و با ما باش. بچههای مسجد خیلی باصفا هستند. سیدحکیم، اما متواضعانه میگفت شما آدمهای بزرگی هستید؛ بگذارید من دنبال کاسبی ام باشم. تا اینکه سال ۹۵ خبر آمد سیدحسن حسینی در سوریه شهید شده، آن هم به عنوان معاون لشکر فاطمیون. ا... اکبر! چطور او را نشناختیم؟ او شهید شد و خیلی از ما بچه مسجدیها متوجه شدیم که ما باید دنباله رو سید باشیم نه اینکه او دنبال ما بیفتد.»
قصه معاون لشکر فاطمیون، درست مثل حرفهای محمود (بچه محل سیدحکیم) است و به فیلمهای سینمایی بیشتر شبیه است تا واقعیت. چه کسی باور میکند یکی از فرماندهان ارشد لشکر فاطمیون که روزگاری در جبهه افغانستان و نبرد با دشمنان این کشور جنگیده و در سوریه و در جبهههای غوطه شرقی، حران، احمدیه، زمانیه، خیبرها (از یک تا ۱۰)، دیر سلمان، دیر ترکمان، سیلو، حجیره، حماء، ادلب، تل شهید و تل خطاب، شجاعتهای کم نظیرش زبانزد خاص و عام شده بود، صرفا یک مقنی ساده بود و با چاه کنی روزگار خانواده اش را میگذراند؟
او در ابتدا مسئولیت فرماندهی یگان اطلاعات و عملیات فاطمیون را ازسوی شهید ابوحامد عهده دار شد؛ و در ادامه رشادتهای بسیاری از خود بروز داد و در اکثر عملیاتها پیروز بود. او بعدها از طرف ابوحامد به حماء اعزام شد و معاونت فرماندهی تیپ دوم لشکر فاطمیون را پذیرفت و سرانجام در ۱۶ خرداد سال ۹۵ در اطراف شهر تدمر واقع در شرق استان حمص سوریه هنگام انجام عملیات شناسایی با تله انفجاری نیروهای تروریستی به شهادت رسید.
گاهی از همکارانش حرف میزد، از کارهایی که میکردند و آمد و شدهایش، اما هیچ اشارهای نمیکرد که معاون لشکر فاطمیون است. وقتی شهید شد، تازه فهمیدیم سید در جبهه سوریه یکی از فرماندهان اصلی بوده است
مثل بسیاری از رزمندگان فاطمیون که وسعت دلشان بعد از شهادت آشکار میشود، او هم میلی به معرفی کامل خود نداشت. همسرش زهرا حسینی که به روایت خودش ۱۳ سال زندگی عاشقانهای با این شهید گران قدر داشت، در این باره میگوید: گاهی از همکارانش حرف میزد، از کارهایی که میکردند و آمد و شدهایش، اما هیچ اشارهای نمیکرد که معاون لشکر فاطمیون است. وقتی شهید شد، تازه فهمیدیم سید در جبهه سوریه یکی از فرماندهان اصلی بوده است. همیشه میدانست دل نگرانش هستم، اما ۱۰ بار به جبهه سوریه رفت. هر بار که نگرانی من را میدید، میگفت که شهادت لیاقت میخواهد. دفعه یازدهم که رفت، لیاقت نصیبش شد.
کشاندن حرف به آغاز زندگی مشترکشان، کار سختی نیست. زهرا سن و سالی نداشت که مهرش افتاد به دل سید. همه چیز هم خیلی سریع پیش رفت و رسم و رسوم خیلی زود انجام شد؛ انگار به قدر چشم بر هم زدنی بود که دست زهرا را گذاشتند توی دست سیدحسن. آن روزها زهرا ۱۴ سالش بود و حسن هنوز ۱۷ سالش تمام نشده بود. اما از همان دوران سر پرشوری داشت؛ «یک روز آمد و گفت باید به مسافرتی بروم که کمی دور است. مضطرب بودم و نگران، اما دوستش داشتم و رضایتش، رضایت من هم بود؛ رضایت دادم و یک سال رفت و از او بی خبر بودم. حسن قبل از ازدواج با من وارد سپاه محمد (ص) شده بود. قبل از آنکه وارد سپاه فاطمیون شود هم مقنی (چاه کن) بود. زندگی خوبی داشتیم و هر دو قانع بودیم به آنچه سید میآورد سر سفره زندگی مان.»
دو ماه بعد از برگشتن حسن، بساط عروسی برپا شد؛ باز هم ساده و بدون ریخت و پاش و حسن و زهرا رفتند زیر سقف زندگی شان. قصه عشق او و همسرش میان دوست و آشنا شهره بود. حرفها و مهربانیهایشان هم از جنس متفاوتی بود. خانم حسینی میگوید: بار اولی که رفت، زخمی شد. چند روز بعد در بیمارستان هدیه ارزشمندی به من داد؛ فشنگی که از بدنش بیرون آورده بودند. قبل از اینکه به اتاق عمل برود، میگفت برایت سوغاتی آورده ام. وقتی به اتاق عمل رفت و برگشت، فشنگ را توی دستش محکم گرفته بود، جوری که دکتر گفت خانم حسینی، همسرت برایت سوغاتی آورده است! دستش را که باز کردم، دیدم فشنگی است که توی بدنش بوده. حسن دو بار دیگر هم مجروح شده بود.»
من و مادرش میگفتیم نرو؛ در سوریه مسلمان کشی است و او از امام حسین (ع) و تنهایی اش میگفت؛ از اینکه یاری امام حسین (ع) فقط نباید مربوط به صدر اسلام باشد
هنوز بعد از ۳ سال از شهادت حسن، جمع و جور کردن حرفها و نظم دادن به آنچه بوده و آنچه گذشته برایش سخت است. او میگوید: برای ما خیلی سخت بود. بابت شهادت حسن از خیلیها کنایهها میشنیدیم. سید خودش همه این روزها را پیش بینی کرده و گفته بود که بعد از من هر حرفی شنیدید، نلرزید و ناراحت نشوید. آن کسی که باید بداند ما برای چه رفته ایم، خودش میداند. نیاز نیست همه این مسئله را بدانند. ما برای حضرت زینب (س) رفته ایم. برای دفاع از حریم اسلام داریم میرویم و اسلام مرز ندارد. هر جا صدای مظلومی بلند شود، ما خودمان را میرسانیم.
حرفهای پدر کوتاه است و کم، اما غم این داغ هنوز زیاد است؛ «من و مادرش میگفتیم نرو؛ در سوریه مسلمان کشی است و او از امام حسین (ع) و تنهایی اش میگفت؛ از اینکه یاری امام حسین (ع) فقط نباید مربوط به صدر اسلام باشد. مادرش به او میگفت که عمرت را در جنگ گذراندی و ما یک دل سیر تو را ندیدیم. اما برای مادرش هم از حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) حرف میزد و میگفت که شما سفره ختم صلوات پهن میکنید؛ برای پیروزی ما هم دعا کنید.»
با این همه علاقهای که میان سید و زهرا بود، مانده ایم که چطور به رفتن همسرش راضی شد؛ قصهای که زهراخانم آن را مربوط به بعد از نوروز سال ۹۲ میداند؛ «بعد از عید یک ماه من را به منزل مادرم در قزوین فرستاد و در این مدت، تمام کارهایش را انجام داد. وقتی او را دیدم، از نیتش گفت و اینکه میخواهد به سوریه برود. خیلی برایم حرف زد و از اینکه باید مدافع حرم حضرت زینب (س) باشد. سید را خیلی دوست داشتم و خیلی برایم سخت بود. گریه ام گرفت و التماس کردم نرود. از او قول گرفتم فقط یک بار برود، اما گفت که برای دوباره نرفتن هیچ قولی نمیدهد؛ و رفت و این رفتنها بارها و بارها تکرار شد.»
سیدحکیم، فرماندهای همه کاره بود؛ از راهبری نیروها تا پشتیبانی و پیگیری خط آتش و تدارک را انجام میداد و فرمانده عملیات اطلاعات و تخریب بود. هر کاری را با در نظر گرفتن تمام جوانب انجام میداد
حرف و حسرتهای سید برای شهادت به قول یکی از هم رزمانش خیلی خاص بود. این رزمنده لشکر فاطمیون میگوید: قرار شد ۱۳ نفر از بچهها برای اولین عملیات آماده شوند که در میانشان شهید سیدحکیم، شهید اسماعیلی، شهید فدایی و چند نفر دیگر هم بودند. این عملیات با همین تعداد و با موفقیت انجام شد. در واقع این اولین عملیات فاطمیون به شمار میرفت و هنوز در جبهه سوریه، شناختی از فاطمیون نبود. مسئولی که کار را به این تیم واگذار کرد، گفته بود که شما مأموریت دارید دو سه خانه از این منطقه را بگیرید تا عملیات اصلی توسط بچههای حزب ا...، ارتش سوریه و نیروهای عراقی آغاز شود. اما این مسئول نمیدانست شهید حکیم از نیروهای قدیمی جنگهای افغانستان بوده است. هنوز مدت کوتاهی از آغاز عملیات فاطمیون نگذشته بود که شهید حکیم بی سیم زد و گفت به خانه هفتادم رسیده و مستقر شده اند.
هم رزم شهید حکیم ادامه میدهد: باورش برای آن مقام مسئول خیلی سخت بود و میگفت که باور نمیکند فاطمیون ۷۰ خانه را گرفته باشند. اما سیدحکیم از پشت بی سیم گفت که من در موقعیت قرار دارم؛ اگر باور نمیکنی میآیم وسط خیابان و تو با دوربین من را ببین. همین کار را هم کرد، اما مورد اصابت گلوله تکفیریها قرار گرفت و مجروح شد.
او اضافه میکند: یکی از شبهایی که برای شناسایی میرفت، یکی از دوستانش گفت که سید، شاید رفتی و برنگشتی؛ وصیت و سفارشی اگر داری بگو و سید هم گفت که امیدوارم خیلیها در این راه لیاقت پیدا کنند و یکی از آنها هم من باشم. شهادت چیزی نیست که آدم دنبالش بگردد. شهادت لباس تک سایز است. اگر خیلی کوچک هستی باید بزرگ شوی و خودت را به اندازده این لباس برسانی. اگر هم فکر میکنی خیلی بزرگی، باید آن قدر خودت را کوچک کنی تا به اندازه و سایز لباس شهادت برسانی. خیلی کوچک بودن و خیلی بزرگ بودن مانع از شهادت است.
یکی از شبهایی که برای شناسایی میرفت، یکی از دوستانش گفت که سید، شاید رفتی و برنگشتی؛ وصیت و سفارشی اگر داری بگو و سید هم گفت که امیدوارم خیلیها در این راه لیاقت پیدا کنند و یکی از آنها هم من باشم. شهادت چیزی نیست که آدم دنبالش بگردد. شهادت لباس تک سایز است
یکی دیگر از هم رزمانش میگوید: سیدحکیم، فرماندهای همه کاره بود؛ از راهبری نیروها تا پشتیبانی و پیگیری خط آتش و تدارک را انجام میداد و فرمانده عملیات اطلاعات و تخریب بود. هر کاری را با در نظر گرفتن تمام جوانب انجام میداد. توی عملیات تلاش میکرد با کمترین میزان خسارات وارده، کار را پیش ببرد.
روز شهادتش، نزدیکی شب بود که در موقعیت بچهها جابه جایی ایجاد کرد و تعدادی را راهی خط کرد. هنگام بازگشت از موقعیت دیدیم پهپادی در کنار جاده افتاده است. اصلا سابقه نداشت که در مسیر رفت و برگشت ما، دشمن از طریق پهپادها اقدام به شناسایی کند. او برای ارزیابی ماجرا دستور توقف داد و به سمت پهپاد ساقط شده حرکت کرد. سیدحکیم از او خواست برای برداشتن وسیلهای به داخل ماشین برود، اما لحظاتی بعد تله انفجاری عمل کرد و سید همان جا آسمانی شد.
همسرش میگوید: خبر شهادتش را از اینترنت و شبکههای اجتماعی شنیدم. خیلی برایم سخت بود. تصورش برای هر کسی سخت است؛ اینکه ناگهان در شبکههای اجتماعی عکسهای همسر شهیدت را ببینی. داعشیها بعد از شهادت سید، خیلی خوشحال شدند.