سال گذشته به همراه اعضای شورای اجتماعی محله، میهمان خانه گرم و صمیمی شهیدان مرتضوی بودیم. یادم هست در آن نشست بنا شد خیابان مجاور منزل شهیدان مرتضوی در محله عنصری مشهد را به نام زیبای این شهدای گرانقدر نامگذاری کنند.
دوباره راه را بهسوی خانه شهیدان مرتضوی کج میکنم تا میهمان منزل این خانواده شوم. مادر شهید همراه فرزندانش، بیتکلف پذیرایم میشود و ناگفتههای شهدایش را که کمتر با کسی در میان گذاشته، تعریف میکند.
برادر و خواهر شهید به رسم ادب کنار مادر مینشینند تا ساده و بیریا درباره خاطرات زندگی خود با دو شهیدشان بگویند. وقتی خواهر شهید با سینی چای برای پذیرایی وارد میشود، همه آمادهاند تا قفل سکوت را مادر خانواده بشکند.
از مادر شهدا میخواهم از ابتدا شروع کند؛ البته از ابتدای شروع فراق از شهیدان عزیزش؛ که میگوید: سیدعلیاصغر مرتضوی، نخستین شهید خانواده ما بود که در ۱۷سالگی شهید شد. مادر شهیدان مرتضوی با اشاره به اینکه علیاصغر تابستان۱۳۶۰وقتی دبیرستانی بود، بهصورت داوطلبانه به جبهه اعزام شد، میافزاید: اصرار داشتم که حتما درسش را ادامه دهد.
قول داد فقط سه ماه تعطیلی را به جبهه برود و بعد برگردد و درسش را ادامه دهد، اما علیاصغرم، دیگر برنگشت و فقط ساکی از وسایل او را برایم آوردند!
او در ادامه میافزاید: هیچگاه یادم نمیرود؛ خواهر سهسالهاش پای علیاصغر را هنگام رفتن محکم گرفته بود و اجازه نمیداد برود. بهزحمت آنان را از هم جدا کردیم. علیاصغر عقبعقب گام برداشت و با لبخند از ما و خواهر سهسالهاش خداحافظی کرد و رفت...
درحالیکه مادر شهید مهربانانه آلبوم عکس دو فرزند شهیدش را مقابل من گذاشته و برای هر عکس خاطرهای بیان میکند.
از او درباره نگهداشتن این همه عکس و یادگاری میپرسم که در جواب میگوید: گرچه با این عکسها و خاطره شهیدان دلبندم زندگی میکنم باز هم چشمبهراه شهید مفقودالاثرم هستم.
شاید علیاصغرم یکی از شهدایی باشد که پس از تفحص میآورند، شاید!مادر شهید علیاصغر مرتضوی درباره آخرین یادگاری فرزندش میگوید: از او فقط یک ساک دستی بهجا ماند که حاوی یک آلبوم عکس و مقداری لباس بود.
مدتی پس از شهادت برادرش امیر، پیراهن یوسفم را در قبری خالی کنار مزار برادرش دفن کردم تا دلم با زیارت قبور آنان آرام بگیرد.
خواهر شهید دفترچه خاطرات علیاصغر را نشانم میدهد. تازه میفهمم اینکه میگویند شهدا راه صدساله را یکشبه رفتهاند یعنی چه؟
نوشته است: «در انتظار مرگ نشستهام، چه خوب است مرگ در راه عقیده به خدا. هر دقیقه برایم به اندازه یک قرن میگذرد، انتظار هم رویایی دارد؛ دلم میخواهد بمیرم ولی هیچگاه انتظار نکشم؛ تلخترین چیز در دنیا انتظارکشیدن است.»
در میان صحبتها توجهم به نکتهای جلب میشود که واقعا غافلگیرم میکند. این نکته را وقتی میفهمم که درباره خاطرات دوران کودکی برادران مرتضوی از مادر خانواده میپرسم.
او میگوید: من خاطرات دوران کودکی شهدا را نمیدانم! چون پس از فوت مادر آنها در دوران کودکی این افتخار را داشتم که از آنها نگهداری کنم.
در همین هنگام برادر کوچک امیر و علیاصغر با لبخندی میگوید: آنها همیشه در خانواده بیشتر طرفدار مادرم بودند تا پدر مرحوممان، این رابطه آنقدر نزدیک بود که صمیمیت بین آنان برقرار بود.
این را بهراحتی میتوان در چشمان پراشک مادری دید که میگوید: هنوز هم چشمبهراه علیاصغرم هستم.
مادر با نگاه به عکسهای دو فرزند شهیدش، لبخندی میزند؛ «دو برادر همیشه با هم بودند. در راهپیماییهای قبل از انقلاب، دورانی که دژخیمان رژیم پهلوی دور از هرگونه ترحم به قتلعام مردم میپرداختند، پدرشان مانعاز خروج آنان از خانه میشد؛ حتی برای حفاظت از آنها در خانه را قفل میکرد ولی...»
نوبت به کار بستن نبوغ دو برادر میرسد تا با استفاده از پیتهای نفت، نردبانی برای خود بسازند و به آن طرف دیوار که راهپیماییهای مردم انقلابی، انتظارشان را میکشید، بپیوندند!
نوبت مرور خاطرات به برادر کوچک شهیدان مرتضوی، مجتبی که میرسد، میگوید: من چهار سال بعداز شهادت آخرین برادرم به دنیا آمدم و خاطراتم، تمام شنیدههایی است که از مادر و پدرم دارم.
اما نکتهای که همیشه یاد آنان را بهخصوص برای همه ما زنده نگه میدارد، پرداختن آنها به ورزشهای رزمی است، چون امیر دان یک تکواندو داشت.
هروقت صحنههای رزمی از تلویزیون پخش میشود، مادرم یاد امیر را برایمان زنده میکند.مادر با بغض بیشتری درباره شهید دوم خانواده میگوید: امیر ۲۱ساله بعداز ۱۰ماه از ازدواجش به جبهه رفت و کمتر از ۱۰ روز از زمان اعزامش نگذشته بود که خبر شهادتش رسید. دختر امیر هیچ وقت پدرش را ندید...
امیر ۲۱ساله بعداز ۱۰ماه از ازدواجش به جبهه رفت و ۱۰ روز بعدش به شهادتش رسید
مادر شهید درباره خبر شهادت امیر اینطور میگوید: صبح شهادت امیر، پدرش خواب شهادت او را دیده بود. سراسیمه به معراج شهدا رفت، اما به او پاسخ منفی دادند و گفتند خبری از شهادت او نرسیده است.
فقط چند ساعت طول کشید تا رؤیای پدر تعبیر و خودش تشییعکننده دومین فرزند شهیدش شد.
مجتبی خاطرهای ماندگار از پدرش به یاد میآورد و میگوید: صدای ضبطشده پدرم را هنوز نگه داشتهایم، زمانیکه در فراق شهدا، شبانه زمزمه میکرد و برای جدایی از پسران خود لالایی میخواند: گلهای پرپر من امیر و اصغر من سخن بگویید با پدردر این دم آخر
از مادر شهید میپرسم اگر روزگاری دوباره شرایط جنگ و جهاد باشد، آیا باز هم میگذارید پسرانتان برای دفاع از کشور به جنگ بروند، در پاسخ میگوید: امیر و علیاصغر باعث افتخار من هستند؛ پسران دیگر من هم اگر بخواهند برای جهاد در راه خدا بروند، جلودارشان نیستم؛ اگر میخواهند بروند، بروند.
*این گزارش سه شنبه، ۱۲ شهریور ۹۲ در شماره ۶۷ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.