در محله ولیعصر (عج) دنبال خانهای میگردیم که بیش از آنکه پلاک شماره ۷ را به آن نسبت دهند، خانه مادر شهیدان نامی را پیوستش میکنند. چند دقیقه بعد درحالی با مادر شهیدان «نامیدشتبیاض» احوالپرسی میکنیم که در خانه نُقلیاش و همان جای مخصوص خودش روبهرویمان نشسته است و میگوید: «روبهرو بودن به از پهلو بودن است».
قصه این بانوی نودساله، قصه رشادتها و دلاوریهای دو فرزند شهیدش، علی و غلامرضاست که هر دو در جوانی راهی جبهه شدند و در جوانی هم به شهادت رسیدند و اگر بخواهیم بدون معطلی وارد این قصه شویم، میرسیم به منطقه مهران و جزیره مجنون.
میرسیم به بیستوپنجسالگی و سیوهفتسالگی و به ترکش و خمپاره، به مجروحیت و جانبازی و دست آخر شهادت؛ و حتما به این جمله «نساء عباسیدشتبیاض» که: چه بگویم؟ از بچهها، از درسشان، از جبهه رفتنشان، از نبودنشان از.
فاطمه خانم از پدرش میگوید: پدرم بنا بود. او جای ثابتی برای کار کردن نداشت و هر کسی که کار بنایی داشت، به خانهمان میآمد و از او میخواست که کارش را راه بیندازد. او در مدت ۳۰ سال بنایی، ۳۰ خانه ساخت که همهشان را در مرحله کاهگلمالی فروخت.
دلیلش هم انفاق زیاد و دلرحمیاش بود. هر خانهای که به کاهگلمالی میرسید، کسی پیش او میآمد و میگفت ما خانه نداریم و او همانجا به شبی یک نان، پنج نان یا هرچقدر که وسع آن خانواده میرسید، خانه را به آنها میفروخت تا از بیسرپناهی نجات پیدا کنند.
آنقدر با مردم راه میآمد که کم درآمدترینشان هم میتوانستند خانهدار شوند. او افراد زیادی را از همین طریق خانهدار کرد. یکی از کسانی که با کمک پدرم خانهدار شد، یکی از بستگانمان بود که خاطرم هست در ازای شبی پنج نان از پدرم خانه خرید.
دختر مرحوم محمد نامی با تاکید بیشتر یادآوری میکند: پدرم سواد نداشت ولی خیلی اِنفاق میکرد. خاطرم هست وقتی گوسفند میکشتیم و مادرم با گوشت آن قورمه درست میکرد، میگفت از این غذا باید درِ خانه همه همسایهها ببریم. یکی از ویژگیهای او این بود که به هر بهانهای به اقوام و آشنایان سرمیزد.
گاهی به مادرم میگفت شام هرچه داری، بردار برویم خانه فلان فامیل، دورهم بخوریم؛ هرچند خیلی ساده باشد.
پدرم از مال دنیا چیز زیادی نداشت؛ نه پول نداشت، نه سواد نداشت. وقتی هم از دنیا رفت، فقط یک خانه گلی و دو موتور داشت که آن دو موتور را خرج کفنودفن و مراسم ختمش کردیم.
نساء عباسی، همسر اول محمد نامی میگوید: من ۱۱ فرزند بهدنیا آوردم که هشتتای آنها در کوچکی از دنیا رفتند. آن زمان دارو و درمان نبود؛ به همین دلیل بیشتر بچهها در دوسهسالگی با ابتلا به بیماری سرخک میمُردند؛ البته جدا از نبود امکانات و بهداشت کافی، ما وضع مالی خوبی هم نداشتیم تا از تلف شدن بچهها جلوگیری کنیم.
به غیر از هشت فرزندم که در کودکی از دنیار رفتند، سه فرزند بزرگ کردم که دوتای آنها را خدا برای خودش برده است
مادر شهیدان نامی نگاهی به قاب شهدایش میاندازد و ادامه میدهد: به غیر از هشت فرزندم که در کودکی رفتند، سه فرزند بزرگ کردم که دوتای آنها را خدا برای خودش برده است. بعد رو به فاطمهخانم میکند و میگوید: این یکدانه را خدا برای ما نگهداری کرده است و امیدوارم هرکه بچه دارد، خدا برایش نگه دارد.
این بانوی نودساله، ۳۰ سال از عمرش را با هوو زندگی کرده است، اما از خواهر با هم صمیمیتر بودهاند. میگوید: همسر دوم حاجآقا، دختری بیستودو، سهساله بود که پدر و مادرش را از دست داده بود و سرپرستی نداشت. ما عمری را در یک خانه با هم زندگی کردیم و به غیر از فاطمه و شهیدان علی و غلامرضا، چهار فرزند دیگر هم دارم.
خواهر شهیدان نامی از برادرش علی اینطور میگوید: علی، فرزند دوم و پسر اول بود. دوازدهسالش بود که بهعنوان شاگرد به کارگاه نجاری همسرم آمد و شد شاگرد نجار. تقریبا هجدهساله بود که من و مادرم، دخترخاله ام را که چهاردهسالش بود، برایش خواستگاری کردیم.
هنوز سربازی نرفته بود که ازدواج کرد. عروسیاش شبی بود که حکومت نظامی شده بود. آن شب شهید سیداحمد موسوی میگفت نمیگذارم امشب این دختر و پسر را به خانهشان ببرید ولی من به او گفتم سخت نگیرید، بیسروصدا میبریمشان. همانطور هم شد و عروس و داماد را بردیم خانه خودشان.
طبقه بالای خانه پدرم را برای آنها آماده کرده بودیم و طبقه پایین هم پدر و مادرم و هوویش زندگی میکردند. علی و همسرش مدتی در آن خانه زندگی کردند تا اینکه در همان محدوده ساختمان، خانهای نُقلی برایشان خریدیم و رفتند آنجا.
علی یکیدوماه بعد از ازدواجش، رفت سربازی. از سربازی که برگشت، گفت میخواهم بروم جبهه. همسرم که آن زمان اوستایش بود، گفت بین کار و جبهه یکی را انتخاب کن. اگر میخواهی به جبهه بروی، دیگر نباید سر کار بیایی. او هم پذیرفت و در سپاه پاسداران ثبتنام کرد.
یک هفته، دهروز بیشتر از ثبتنامش نگذشته بود که از مسجد حضرت عباس (ع) در بولوار جمهوری اسلامی به کردستان اعزام شد. آن زمان خانه خودش در ساختمان بود و خانه پدرم در نزدیکی مسجد حضرت عباس (ع).
سهسال در کردستان خدمت کرد. بعد از آن راهی خرمشهر شد و در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور پیدا کرد. سرانجام ۱۹ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در جزیره مجنون به شهادت رسید.
فاطمهخانم با اشاره به اینکه برادرش در زمان شهادت سه فرزند داشته است، عنوان میکند: علی در حالی در بیستوپنجسالگی شهید شد که دوپسر دو و سهساله و یک دختر سهماهه داشت.
نساء عباسیدشتبیاض ماجرای بیسرپرست شدن سه خانواده در مدت هفتروز را اینطور تعریف میکند: قبل از مراسم هفتم علی بود که همسرم به برادرم گفت: «آقای عباسی، فردای قیامت من از شما شکایت میکنم».
حرفش این بود که نباید سنگر رزمندهها بعد از شهادتشان خالی و اسلحهشان روی زمین بماند. میگفت: «سنگر بچهام خالی است و شماها نمیروید اسلحه بچهام را از روی زمین بردارید».
برادرم هم در پاسخ میگفت: «یعنی من باعث شهادت بچهات شدم؟» و، چون میدانست منظور شوهرم چیست، او را دلداری میداد و میگفت: «کمی صبر کنید تا مراسم تعزیه شهید تمام شود، بعد همهمان با هم میرویم» ولی شوهرم قانع نمیشد.
همین شد که برادرم رو به شوهرم گفت: «خودت برو تا دلت آرام شود»، اما او پاسخ داد: «بعد از شهادت علی، سرپرستی سه خانواده بهعهده من است و کسانی که سواد دارند و دورهدیده هستند، باید به جبهه بروند.»
حاجخانم عباسی همانطور که صحبتهای دوطرفه همسر و برادرش را که حدود سیویکسال پیش بین آنها ردوبدل شده است، برای ما تعریف میکند، ادامه میدهد: خلاصه برادرم به شوهرم گفت: «حاجآقا! شما خودت برو و اسلحه بچهات را بردار، محافظت و نگهداری از این سهخانواده با من.»
برادر نساء به محمد عباسی اطمینان خاطر میدهد که از همسر دوم او و چهار فرزندش مثل خواهرش و فرزندانش و دختر خواهرش و سه فرزندش نگهداری خواهد کرد. پدر علی هم با این شرط که او از خانه و زندگی اش حراست کند، تصمیم میگیرد خودش راهی جبهه شود.
حاجخانم عباسی میگوید: آن زمان خانه ما در بیستم ضد بود. برادرم برای آوردن مدارک ثبتنام شوهرم به خانهاش رفته بود. دمدمای سحر بود که زنگ خانهمان به صدا درآمد. شوهرم مثل مرغ پرکنده از جا پرید و به حیاط رفت.
مدتی بعد دیدم که هردوشان در حیاط در حال قدم زدن هستند. برادرم پرونده را داد دست شوهرم و شروع کرد به خواندن فرمهای مربوط و شرایط آن. در همین حال بود که شوهرم کاغذها را از دست برادرم گرفت و رو به دخترمان گفت: «بابا، فاطمه تو بخوان». هنوز باور نمیکرد و میخواست مطمئن شود. وقتی فاطمه فرمها و شرایط را خواند، گفت: «در این صورت من حاضرم بروم جبهه».
من، دخترم فاطمه، شوهرم و برادرم فرمها را امضا کردیم و فقط ماند جای امضای پدر و مادر شوهرم. ازآنجاکه پدر و مادری نبود، تصمیم گرفت فرمها را به خانه همسر دومش ببرد تا او جای آنها امضا کند.
نساء عباسی در حالی که بیان میکند انشاءا... که شهادت بود، آرزویی برای همه مردم میکند و میگوید: الهی که داغ، نصیب هیچ مسلمانی نشود.
او دنباله ماجر را میگیرد که: بالاخره صبح شد. روزی بود که بعدازظهرش باید مراسم هفتم علی را برگزار میکردیم. سرتاسر خانه را سفره صبحانه پهن کرده بودیم. همان زمان دخترخالهام هم از فریمان رسید.
حاجخانم گرفتار پذیرایی از مهمانها میشود ولی بعدها از همسر شهید میشنود که: «حاجآقا یک لقمه نان بیشتر نخورد که از سر سفره بلند شد و گفت من بروم تا پرونده را خانمم امضا کند و خانواده را بردارم برای مراسم هفتم بیاورم اینجا.»
حالا این جملهها و خاطرات، تنها دلگرمیهایی است که از حاجمحمد نامیدشتبیاض برای خانوادههای درجهیک او مانده است؛ چراکه روز هفتم پسرش درحالی که مدارک اعزامش به جبهه همراهش بوده، با یک مینیبوس تصادف میکند و داغ خانواده را سنگینتر.
پدر شهید دو روز بعد از هفتم پسرش، در پنجاهودوسالگی تشییع و به خاک سپرده میشود.
خواهر شهید علی نامی از تاریخ شهادت برادرش اینگونه میگوید: علی در ۱۹ اسفند ۱۳۶۳ بر اثر اصابت ترکش خمپاره به کمرش، به شهادت رسیده بود، اما این خبر را ۱۲ فروردین سال بعد به پدر و مادرم دادند و هجدهم همان ماه پیکرش را تشییع کردیم.
فاطمهخانم با اشاره به این حرف شهید که عمر پاسدار پنجسال است، میافزاید: برادرم همیشه میگفت یک پاسدار بیشتر از پنجسال عمر نمیکند؛ اتفاقی که برای خودش افتاد. او گاهی از شرایط سختی که در کردستان داشتند، میگفت و اینکه آنجا کسی نباید متوجه شود که آنها پاسدار هستند؛ وگرنه کشته میشوند.
غلامرضا نامیدشتبیاض فرزند سوم نساء عباسیدشتبیاض است که در هفدهسالگی راهی جبهه میشود، اما فقط یک ماه از حضورش در جبهه میگذرد که در منطقه مهران مجروح میشود و بر اثر اصابت ترکش، چشم راست و بخشی از صورتش از بین میرود.
چند سال بعد با ۵۵ درصد جانبازی به خواستگاری دختری میرود و با او ازدواج میکند. سرانجام این شهید بر اثر عوارض شیمیایی بهشدت بیمار میشود و در سیوهفتسالگی درحالیکه ریهاش کاملا از بین رفته است، با ۶۵ درصد جانبازی به شهادت میرسد.
بسما... الرحمنالرحیم
الذین امنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیلا... باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندا... و اولئک هم الفائزون
با سلام به پیشگاه مقدس ولیعصر امامزمان (ع) و نایب برحقش روح خدا خمینی و با درود به روان پاک تمامی شهدای آزاده اسلام از صدر تاکنون، از آدم تا خاتم. این وصیتنامه را درحالی مینویسم که هیچ نشانه لیاقتی از شهید شدن در خود نمیبینم ولی ازآنجاکه قطع امید از رحمت پروردگار نمیکنم، به امید آرزویی که به شهادت برسم، وصیت خود را انشا میکنم. خداوندا! میدانم که شهید کسی است که مورد لطف و رحمت تو قرار گرفته باشد و باز میدانم که من هرگز لایق اینچنین مقامی نیستم، اما امیدوارم که رحمت بیکرانت بار دیگر شامل حالم شده و چنین لیاقتی را نصیبم فرمایی، آمین!
سخنی چند با پدر و مادر عزیزم و همچنین همسر مهربان؛ سلام و درود بر شما که اسطوره مقاومت قرن هستید. سلام بر شما که جدایی جگرگوشگانتان را در راه ا... چه زیبا استقبال میکنید و درود بر شما که همچون ابراهیم خلیل فرزندانتان را در راه معبود خویش به قربانگاه میبرید! بهراستی که شما از ابراهیم و هاجر درس گرفتهاید.
خداوندا! این سعادت عظیم را به ما ارزانی بخش تا بتوانیم در این دانشگاه انسانسازی بیاییم و از همه لذات دنیوی چشم بپوشیم و از مال و جان و همسر و فرزند دست بکشیم و فقط تو را میخواهیم و امید آن داریم که ما را یک لحظه به خودمان واگذار مکنی که از تو جدا نشویم. (خداوندا دیگر مردودی بس است) اکنون پس از چندبار مردودی از تو میخواهم که گناهان این بنده حقیر و دیگر بندگانت را بیامرزی و ما را جزو صالحات قرار دهی!
سخنی چند با ملت قهرمان ایران؛ای ملت شهیدپرور وای ملت قهرمان! از شما بهعنوان یک برادر کوچک تقاضا میکنم رهنمودهای امام امت را موبهمو انجام داده و همیشه دعا برای امام و کمک و یاری رساندن جبهههای حق را فراموش نکنید؛ و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیلا... امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
آنانکه که در راه خدا کشته میشوند، مپندارید که مردگانند، بلکه آنان زندهاند و در نزد خدا روزی میخورند؛ خدایاخدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار!
* این گزارش سه شنبه، ۱۶ تیر سال ۹۴ در شماره ۱۵۲ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.