کد خبر: ۱۰۱۷۷
۱۶ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰

شهید پاشایی‌نژاد ۱۸ سال با جراحاتش جنگید

مادر شهید علی‌اصغر پاشایی‌نژاد، می‌گوید: هنوز صدای ناله‌هایش توی گوشم است. دکتر‌ها هر روز قرص‌های رنگارنگ و دارو‌های مختلف تجویز می‌کردند تا کمی از درد‌هایش کم کنند.

مادر علی‌اصغر در حالی‌که قفس مرغ مینا را به کنار پنجره می‌برد، می‌گوید: این پرنده یادگار علی‌اصغر و همدم این روز‌های من است. این پرنده با اینکه از شهادت علی‌‏اصغر هفت سال می‌‏گذرد، هنوز فراموشش نکرده است و همین که کسی از در وارد می‌شود، مدام اصغر را صدا می‌‏زند.  

خانم ظهوریان با نگاهی به قاب عکس همسر مرحومش روی دیوار خانه ادامه می‌‏دهد: حاج‏ آقامهدی از همان اوایل انقلاب عضو بسیج بود تا سال ۸۳ که فوت کرد، علی ‏اصغر هم ۲۲ساله بود که از همین طریق به جبهه رفت. قبل ازجبهه مغازه‌‏ای داشت و خیاطی می‌‏کرد. وقتی هم که برگشت، دوباره به همان مغازه رفت و کارش را ادامه داد.  

 

نوه‌‏ام شبیه پدرش بود؛ حتی بیماری‏‌اش

پیرزن انگار که چیزی در دلش تکان بخورد، جهت نگاهش را تغییر می‌دهد. رشته کلام از دستش در می‌‏رود، لب‌هایش شروع به لرزیدن می‌کنند و با چشم‌هایی که حالا به خیسی نشسته است، می‌گوید: سال ۶۵ بود که به خواستگاری دختر یکی از اقوام مان رفتیم. علی ازدواج کرد و یک سال بعد هم شیمیایی شد.

حرف به اینجا که می‌‏رسد اشک هم پا می‌‏گذارد وسط. درحالی که اشکش را با گوشه چادرش پاک می‌‏کند، بریده بریده، می‌گوید: سال ۶۹ بود که صاحب فرزند دختری شدند. نوه‌ام یک سال و نیم بیشتر نداشت که مریض شد.

علایم بیماری‌اش درست شبیه بیماری پدرش بود و دکتر‌ها پس از معاینه گفتند بیماری‌اش تحت تاثیر گاز‌های شیمیایی بوده است که در دوران جنینی به او هم منتقل شده است. مدت زیادی نگذشت که عروسم زنگ زد و گفت تمام کرد!

 

خودم ساکش را بستم 

مادر علی‏ اصغر در مرور خاطراتش به روزی می‌رسد که ساک علی ‏اصغر را می‌بست. چهار دختر دارد و ۶ پسر که از این میان سه پسر به جبهه رفته‌‏اند، اما فقط علی اصغر جانباز شد.

آهی می‌کشد و این‌طور ادامه می‌دهد: خیلی برای رفتن به جبهه شوق داشت. من و پدرش هم از خوشحالی او خوشحال بودیم. خودم ساکش را بستم. چند جور مربا و مقداری از لباس‌هایش را برایش گذاشتم و او رفت. به همین سادگی رفت و چند باری هم آمد. سال۶۶ که در شلمچه شیمیایی شد، آمد و دیگر نرفت.

اینجای حرف، مادر یاد نفس‌های تند پسرش می‌افتد و قرص‌هایی که اگر هر روز نمی‌خورد، درد دقیقه‌ای راحتش نمی‌گذاشت. با بغضی‌که خبر از داغی بزرگ می‌دهد، می‌گوید: هنوز صدای ناله‌هایش توی گوشم است. دکتر‌ها هر روز قرص‌های رنگارنگ و دارو‌های مختلف تجویز می‌کردند تا کمی از درد‌هایش کم کنند.

 

عروسم یک‌بار هم گلایه نکرد

مادر شهید با غرور می‌گوید: زن شهید، زن صبوری است. از دل و جان برای علی‌اصغرم زحمت کشید و یک‌بار هم گلایه نکرد (همسر شهید حاضر به مصاحبه با ما نشد). مدام وضعیت جسمانی علی را کنترل می‌کرد و مواظب بود مبادا زخم بستر بگیرد.

 بعد انگار که بخواهد بزرگی و مناعت طبع ریحانه، همسرعلی‌اصغر را گوشزد کند، سمت حرفش را به جوانی عروسش می‌کشد و ادامه می‌دهد: ۱۲سال بیشتر نداشت که عروس ما شد و الحق که خانواده‏ دار و شریف است. تمام جوانی‌اش را صرف علی‌اصغر کرد و یک‌بار هم از زیر بار آن همه مشکل شانه خالی نکرد. خدا خودش اجر او را بدهد.

 

همسر شهید ۱۲سال بیشتر نداشت که عروس ما شد و در این مدت یک‌بار هم از زیر بار آن همه مشکل شانه خالی نکرد

در بیشتر مناطق حضور داشت

مسلم پاشایی‌نژاد، برادرشهید که تازه از راه رسیده است، از برادرش این‌طور یاد می‌کند: از بچه‌های عملیات و شناسایی بود. برای همین در بیشتر مناطق جنگی حضور داشت. آن اوایل که برگشت، مشکل خاصی نداشت تا اینکه کم‌کم متوجه شدیم شیمیایی شده است. هر روز حالش وخیم‌تر می‌شد. از سال۷۴ به بعد دیگر تحرکش را از دست داد و تا زمان شهادتش مدام در بیمارستان بستری بود.

 

صددرصد ازکارافتادگی برایش ثبت کردند

آقا مسلم ادامه می‏ دهد: چندبار برای معالجه به تهران رفتیم و مدتی هم در بیمارستان ساسان بستری شد. در بیمارستان ساسان صددرصد از کار‌افتادگی برایش ثبت کردند. از طرف بنیاد، آمبولانسی را در اختیارمان قرار می‌دادند که با آن علی را به بیمارستان ببریم، مگر بهبودی حاصلش شود که نشد و بالاخره در ۳۰ بهمن سال ۸۴ شهید شد و حالا در خواجه‌ربیع دفن است.  


برادرم تک بود

برادرم، تک بود. من و همه برادرانم در خوبی، انگشت کوچک علی‌اصغر هم نمی‌شویم. این جمله‌ها را آقامسلم می‌گوید و ادامه می ‏دهد: یادم هست سال‌ها پیش، یک‌بار عید پدر و مادرم به خانه‌اش رفته بودند. او به مادرم هزار تومان عیدی داده بود. بعد‌ها، متوجه شدیم، آن هزار تومان تنها پول توجیبی‌اش درآن روز بوده است. همیشه، برای همه، همین طور سخاوتمند بود.


خدا گلچین است

مادر علی‌اصغرکه با دقت به حرف‌های پسرش، آقا مسلم، گوش می‌دهد، در تایید صحبت‌های پسرش می‌گوید: خدا، گلچین است و خوب‌ها را زود‌تر می‌برد؛ علی‌اصغر من یکی از آن خوب‌ها بود که درخاطرات ما غیر خوبی‌های او چیز دیگری پیدا نمی‌کنید.

حقیقت هم همین است. وقتی حرف‏‌ها به علی‏ اصغر و علی‏ اصغر‌های دوران جنگ می‌رسد، با هزار دهان هم که بگویی و بنویسی، باز انگار چیزی را از قلم انداخته‌ای.



* این گزارش پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱ در شماره ۱۰ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44