کد خبر: ۱۰۱۰۰
۰۶ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۰

محمداحسان‌پور در اسارت جندالله به شهادت رسید

شهید محمد احسان‌پور سال ۸۶ به سربازی رفت. بعد از ماه‌ها برای دو هفته مرخصی رفت و از آن روز به بعد پدر ومادرش چشم به راه بازگشت او به خانه هستند. آنها می‌گویند که شهادت محمد باورمان نمی‌شود.

وقتی می‌گویند که جنگ هنوز تمام نشده ممکن است کمی به مذاقت خوش نیاید و رو ترش کنی که تا کی می‌خواهند از جنگ و درگیری حرف بزنند؟ جنگ تمام شده و دوره، دوره دیگری است؛ عصر، عصر اطلاعات و ارتباطات است و تکنولوژی...؛ اما وقتی می‌بینی جایی همین نزدیکی، در همین حوالی و در همین عصر مدرن، یکی از شهروندانت که اتفاقا هم‌سن‌وسال تو نیز هست، به سفری بی‌بازگشت رفته و خانواده‌اش هشت سال است از او بی‌خبر مانده‌اند و غریبانه در حسرت دریافت نشانی از جوانشان گوش‌به‌زنگ در و تلفن دارند، دیگر باورت می‌شود که جنگ تمام نشده و تا دنیا دنیاست، نبرد یزیدیان و حسینیان ادامه دارد.

 

بوی پیراهن یوسف

رسول‌داد احسان‌پور، پدر شهید محمد احسان‌پور، متولد شهر کویته پاکستان است. وی که ناگفته پیداست چین‌وچروک چهره‌اش بیش‌از گذر عمر، حاصل داغ فراق جوانش است، روایت زندگی‌اش را این‌گونه آغاز می‌کند: دوسه‌ماهه بودم که پدر و مادرم به‌دلیل علاقه به عتبات عالیات، به عراق مهاجرت کردند و من در آنجا بزرگ شدم. پس‌از ۲۵ سال، در جریان اخراج مهاجران مسلمان اعم از هندی، پاکستانی، ایرانی و حتی عرب‌های عراقی توسط صدام، در سال ۱۳۵۳ وارد ایران شده و به مشهد آمدم. به‌خاطر کارم که نانوایی بود، به اهواز و خرمشهر رفتم، اما دوباره برگشتم مشهد. نیمه‌های سال ۵۶ بود که با خانواده صفدری (همسرم) آشنا شدم و اوایل سال ۵۷ ازدواج کردیم. دراین‌بین، چون شرایط کاری ایجاب می‌کرد، از سال ۶۵ تا ۷۲ مجدد به اهواز و بعد هم دوسه سال تهران رفتیم، اما دوباره به مشهد برگشتیم.

در اینجا، مادر شهید به کمک همسر می‌آید و ادامه می‌دهد: فاطمه (اولین فرزندم) سال ۵۸ متولد شد. بعد رضا، زهرا، معصومه، علی و بعد هم محمد که در ۶ دی‌ماه ۶۶ به دنیا آمد. محمد از همان کودکی سرش توی کار خودش بود. دبیرستان را در مدرسه شهید علی ترابی در ابتدای پنجتن، دوره راهنمایی را در مدرسه شهید رحیم‌زاده مهرآباد و دبستان را در منطقه تبادکان گذراند. درس‌هایش خوب بود؛ هر وقت به مدرسه‌اش سرمی‌زدم، معلم‌ها و مدیر تعریفش را می‌کردند. باوجوداین، چند واحدی مانده بود که دیپلم بگیرد، گفت به درس علاقه ندارم و دیگر نمی‌توانم ادامه دهم و در کارگاه خیاطی آشنایی که در گلشهر داشتیم، مشغول آموزش کار شد.

 

کت‌وشلواری را که قبل‌از رفتن برایم دوخت، هنوز به یادگار دارم

پدر شهید رشته کلام را به دست می‌گیرد و می‌گوید: خیاطی را خیلی دوست داشت و موفق بود؛ وقتی مدرسه می‌رفت، بیشتر وقت‌ها نیمه دیگر روز را می‌رفت خیاطی. حتی مرخصی هم که آمده بود، بیشتر وقت‌ها می‌رفت سر کار. کت‌وشلواری را که قبل‌از رفتن به سربازی برایم دوخت، هنوز به یادگار دارم.

دوست داشت مستقل باشد برای همین به‌جز دوران دبستان آن‌هم با کلی خجالت، هیچ‌وقت از ما پول توجیبی نمی‌گرفت؛ بلکه حتی پولی را هم که از کار به دست می‌آورد به ما می‌داد. خیلی مهربان بود و هوای ما (پدر و مادر) را داشت. در هتل جم که کار می‌کردم، چند روزی آمد آنجا و کمک‌کارم شد. دوست داشت کار را یاد بگیرد که زحمت من کمتر شود و کمتر کار کنم. قبل‌از اعزام به خدمت، هروقت صحنه‌های جنگ تحمیلی از تلویزیون پخش می‌شد، از پرپرشدن جوانان متأثر می‌شد و می‌گفت «خوشا به حالشان که زیر پرچم انقلاب اسلامی خدمت می‌کنند و شهید می‌شوند».

 

فقط یک‌بار برای اولین و آخرین بار به مرخصی آمد

مادر شهید درحالی‌که اشک‌هایش را پاک می‌کند، می‌گوید: در خانه بند نمی‌شد و آرام و قرار نداشت. می‌گفتم مادر کمی هم استراحت کن. می‌گفت استراحت چیست؟ با دوستانش در مسجد حجت گلشهر هیئت داشتند و محرم که می‌شد از صبح زود می‌رفت مسجد برای تدارکات. فوتبال و بوکس هم بازی می‌کرد و یک‌بار که در سطح شهر به‌خاطر بوکس، مدال برنز گرفت، کلی ذوق کرد.

نیمه دوم سال ۸۶ بود که به سربازی اعزام شد. دوره آموزشی را بیرجند بود و بعد هم زاهدان. همین که گفت محل خدمتش زاهدان تعیین شده است، تنم لرزید و دلشوره گرفتم؛ اما خودش می‌گفت «مادر جای خوبی است. ما در گمرک هستیم و خطری نیست». در طول شش ماه، فقط یک‌بار و به‌مدت دو هفته مرخصی آمد. هنوز چند روزی از رفتنش نگذشته بود که تماس گرفت و به خواهرش گفت «از زاهدان به جایی منتقل شده‌ام که تلفن و راه ارتباطی ندارد. اگر امکانش باشد، تماس می‌گیرم. به مادر بگو ناراحت نباشد». ۲۴ خرداد ۸۷، حدود یک هفته تا ده روز از این تماسش می‌گذشت که از پادگان تماس گرفتند که پسرتان محل خدمت را ترک کرده، آیا به منزل نیامده است؟ گفتیم نه و از آن روز، نگرانی‌ام بیشتر شد؛ فکر می‌کردم در راه مشهد تصادف کرده است.

 

محمد؛ شهیدی که گواهی فوت ندارد

 

گفتند باج نمی‌دهیم؛ ما هم دست‌خالی برگشتیم

چند روز بعد، ازطرف جندا... (گروه عبدالمالک ریگی) با خانواده محمد تماس می‌گیرند که ما پسرتان را دستگیر کرده‌ایم و به‌خاطر سن کمش او را بخشیده‌ایم (نمی‌کشیم)، اما باید ۴۰ میلیون تومان بدهید تا او را آزاد کنیم و دولت و پلیس هم نباید خبردار شوند.

پدر شهید درباره پیگیری‌هایش برای تامین این میزان پول برایمان شرح می‌دهد: آن‌موقع در محله طلاب مستأجر بودیم. خودم هم کارگری ساده بودم و سرمایه‌ای نداشتم. با خود گفتم، چون سرباز دولت است، حتما کمکمان می‌کنند؛ بنابراین رفتم فرمانداری که گفتند بروید اداره آگاهی رضاشهر. با مادر و برادرشهید رفتیم آنجا، اما به استانداری و بعد هم ناجا ارجاعمان دادند. آنها هم گفتند شما بروید زاهدان، استانداری پول را تامین می‌کند. من هم به امیدی، همراه پسر بزرگم و آقای کاریزنویی از نیشابور که از او هم تقاضای پول کرده بودند، رفتیم زاهدان که به‌محض رسیدن پول، برای آزادکردن فرزندانمان اقدام کنیم.

ماه رمضان بود؛ دوسه روز ماندیم و به ناجای زاهدان رفت‌وآمد داشتیم، اما نتیجه‌ای نگرفتیم. می‌گفتند زنگ بزنید از آنها بپرسید پول را کجا تحویل می‌گیرند تا بتوانیم دستگیرشان کنیم. زنگ زدم، گفتند هروقت پولتان آماده شد آن‌موقع می‌گوییم کجا بیاورید. آخرش هم دولت گفت ما به آنها باج نمی‌دهیم. ما هم برگشتیم مشهد.

 

هنوز شهادتش را باور نکرده‌ایم

وی ادامه می‌دهد: شب بعداز بازگشتمان بود که از جندا... تماس گرفتند و گفتند پول را نمی‌دهید؟ گفتم نتوانسته‌ام جور کنم. گفت پس پسرتان آزاد نمی‌شود ضمن اینکه ما فهمیده‌ایم شما به پلیس اطلاع داده‌اید. گفتم گوشی را بدهید به پسرم ببینم زنده است یا نه؟ گوشی را داد و خیلی کوتاه من و مادرش برای آخرین‌بار با او صحبت کردیم. چشمانش بسته بود و نمی‌دانست کجاست. گفت «برایمان کاری کنید. اینها پول می‌خواهند و اگر ندهید، ما را می‌کشند». بعد هم خداحافظی کرد و حدود شهریورماه بود که خبر شهادتش را دادند. ابتدا قبول نکردیم. ناجا گفت به‌هرحال ما وظیفه داریم به شما اطلاع دهیم. گفتیم آخر به چه مدرکی؟ گفتند اطلاعات این‌طور گفته است. بعد هم مراسم گرفتند و ناچار شدیم قبول کنیم، اما هنوز هم باورمان نمی‌شود؛ چراکه نه‌تنها جسد بلکه هیچ نشانی از او به دستمان نرسیده است. حتی ثبت‌احوال هم گواهی فوت نمی‌دهد و مدرک می‌خواهد.

آقای احسان‌پور بااشاره‌به اینکه جندالله از میان شانزده سرباز ربوده‌شده، فقط از خانواده دو نفر تقاضای پول کرده بود، می‌گوید: از آن جمع، فقط یک نفر به‌نام «مهدی» که اهل شیراز بود و خانواده‌اش بدون اطلاع پلیس، پول را پرداخته بودند، آزاد شد که می‌گفت پسرم را می‌شناسد.

 

زیر بار حرف زور نمی‌رفت

از اینکه با سؤالاتم داغ دلشان را تازه و اشکشان را جاری کرده‌ام، عذاب وجدان گرفته‌ام. به‌همین‌دلیل از علی، برادر بزرگ‌تر شهید می‌خواهم به کمک پدر و مادرش بیاید و اگر ناگفته‌ای مانده، بازگو کند، اما او هم پس‌از گفتن چند جمله، بغض می‌کند و اشک در چشمانش حلقه می‌زند. به زحمت بیان می‌کند: من مغازه تابلونویسی داشتم. محمد گاهی می‌آمد کنار دستم؛ خطش هم خیلی خوب بود و کم‌کم داشت در تابلونویسی، ماهر می‌شد که رفت خدمت. غیرتی بود و زیر بار حرف زور نمی‌رفت. نمی‌گذاشت حقش خورده شود. زبر و زرنگ بود و پشتکار خوبی داشت.

 

لباس‌هایش را خودش می‌شست، می‌گفت تو دستت درد می‌کند

مادر شهید که همچنان چهره‌اش خیس اشک است، طوری‌که انگار الان شهید جلوی چشمش هست، تعریف می‌کند: خیلی دلسوز بود و به من در کار‌های خانه کمک می‌کرد. گاهی که فرصت داشت، ظرف یا لباس‌هایش را خودش می‌شست و می‌گفت «دست تو درد می‌گیرد». حتی برای خودش غذا درست می‌کرد. می‌گفتم نمی‌توانی. او هم فیلمی را که برای دوستانش غذا پخته بود، نشان می‌داد و می‌گفت ببینید یاد دارم. محمد اهل قرآن و نماز و دعا بود. گاهی نکات جالب مفاتیح را درمی‌آورد و به ما یادآوری می‌کرد. همیشه سعی می‌کرد نمازش اول‌وقت باشد. خیلی تاکید می‌کردم که در انتخاب دوست دقت داشته باشد؛ می‌گفت «بله؛ می‌دانم با چه‌کسی دوست شوم» و درواقع همین‌طور بود. دوستانش هم خیلی از او راضی بودند و با شنیدن خبر شهادتش بسیار متأثر شدند.

 

محمد؛ شهیدی که گواهی فوت ندارد

 

قرآن را بوسید و برای همیشه رفت

مادر محمد درباره آخرین وداع با فرزندش می‌گوید: وقتی می‌خواست اعزام شود، تعداد زیادی از دوستانش برای بدرقه آمده بودند. گفتم مادر چرا این‌همه را جمع کرده‌ای؟ گفت خودشان آمده‌اند. بااین‌حال، به ما اجازه نداد تا شهرک ابوذر (محل اعزام) همراهش برویم. می‌گفت مگر من بچه‌ام که همراهی‌ام کنید؟ به‌خاطر همین طرزفکرش، زمانی که در بیرجند بود هم به ملاقاتش نرفتیم. اولین و آخرین بار که آمد و می‌خواست برود، از زیر قرآن ردش کردم. قرآن را بوسید و رفت.

پدر شهید خاطرنشان می‌کند: تا ترمینال او را رساندم. می‌گفت چرا خودت را اذیت می‌کنی و می‌آیی؟ موقع خداحافظی گفت «بابا، ان‌شاء‌ا... خدمتم که تمام شود، می‌آیم مغازه می‌گیرم و کارگاه بازمی‌کنم». در این سال‌ها بار‌ها به خوابم آمده است. یک‌بار خواب دیدم در حرم امام‌رضا (ع) کنار درب طلایی ایستاده بودم که یک‌دفعه محمد آمد. به او گفتم بابا اینجا چه می‌کنی؟ چرا خانه نمی‌آیی؟ خندید و گفت «می‌آیم». یک‌بار هم دیدم در خیابان دارد راه می‌رود. گفتم چرا نمی‌آیی خانه؟ سلام کرد و گفت «یک دور بزنم، می‌آیم خانه».

پدر محمد در پاسخ این سؤال که آیا از رفتن فرزندش پشیمان است؟ می‌گوید: نه‌تن‌ها پشیمان نیستم؛ بلکه افتخار می‌کنم که فرزندم را در راه خدمت به نظام از دست داده‌ام؛ بنابراین از مسئولان هم گله یا توقعی ندارم. وقتی تقدیر و مصلحت خدا باشد، چه می‌توان گفت؟

 

از سنش بزرگ‌تر و خیلی هم غیرتی بود

این‌همه بزرگواری و صبر و خلوصش شگفت‌زده و شرمسارم می‌کند و مانده‌ام که چه بگویم. در این بین، زهرا (خواهر بزرگ‌تر شهید) نیز به ما ملحق می‌شود و در وصف برادر می‌گوید: با ما خواهر و برادر‌ها زیاد شوخی می‌کرد و سربه‌سرمان می‌گذاشت. غیرتش هم بیش‌از سایر برادر‌ها بود و روی پوشش ما حساسیت داشت. حتی با دوستانش که قرار می‌گذاشت، هیچ‌وقت آنها را داخل حیاط خانه نمی‌آورد؛ می‌گفت سر خیابان بیایند. درمجموع از سنش بزرگ‌تر بود.

او می‌افزاید: در دومین تماسش پس‌از مرخصی که در نیمه ماه مبارک رمضان و هم‌زمان با میلاد امام‌حسن‌مجتبی (ع) بود، گفت برایم تلفن‌همراه ثبت‌نام کنید؛ وقتی برگردم، هزینه‌اش را می‌دهم. بعد هم با برادر بزرگم، رضا صحبت کرده و طلب حلالیت کرد. اما نمی‌دانم چه گفت که رضا خیلی منقلب شده بود. اولین‌بار که افراد ریگی تماس گرفتند، من خانه بودم و صحبت کردم. (پلیس امنیتی که خط منزل را تحت کنترل داشت گفت شماره‌تماسشان از خط‌های ثریا و غیرقابل ردیابی است). مردی با لهجه بلوچی گفت از گروه جندا... هستم. برادرتان را اسیر کرده‌ایم و ۱۰ روز فرصت دارید پولی را که می‌خواهیم برسانید تا آزاد شود. ما یک‌سری خواسته از دولت داریم که می‌خواهیم ازطریق شما به آن برسیم؛ شما به دولت فشار بیاورید. نگهبان پاسگاه، فردی بلوچ و با افراد ریگی مرتبط بود. آنها با کمک نگهبان پاسگاه را محاصره کردند و همه را بردند حتی جارو و خاک‌اندازشان را هم باقی نگذاشتند. دی‌ماه ۸۷ هم خبر شهادتش رسید.

 

هر چند سال هم که بگذرد، ما منتظریم

خواهر شهید درحالی‌که بغضش را فرومی‌خورد، خاطرنشان می‌کند: داغ شهدای مفقود‌الجسد همیشه برای خانواده‌شان تازه است و با هر صدای زنگ در یا تلفن دلمان می‌ریزد که شاید خبری از او شده باشد (شما هم که تماس گرفتید، فکر کردیم خبری آورده‌اید). وقتی مزاری باشد، خیالمان راحت است. دست‌کم می‌توانیم برویم سر مزارش و عقده‌گشایی می‌کنیم و از دلتنگی‌مان می‌گوییم؛ اما اکنون هر شهیدی می‌آورند، می‌گوییم شاید محمد باشد. هر چه بگذرد، حتی بیست یا سی سال، بازهم ما منتظریم نشانی از برادرمان برسد.
از منزل شهید که خارج می‌شوم، مات و مبهوت هستم؛ انگار یکی‌دو ساعتی که پای صحبت خانواده شهید بودم، زمان متوقف شده بود! بیرون، اما همه‌چیز آرام و در جریان است؛ انگار نه انگار در این خانه، این کوچه، این شهر و این سرزمین، سال‌هاست حسرت بازگشت جوانی به دل پدر و مادر پیرش مانده و چشم خواهر و برادرش به‌راه.... کاش میان این روزمرگی‌ها یادمان نرود آسایش و امنیتمان را مرهون چه جان‌فشانی‌ها و چه داغ‌دل‌هایی هستیم.


*این گزارش یکشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ در شماره ۲۰۱ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44