تعبیر این حرف از زبان سنوسالدارها که میگویند پسران قدیم زودتر مرد میشدند، میتواند شهدای نوجوان جنگ تحمیلی باشد. نوجوانهایی که هنوز پشت لبشان سبز نشده بود، پا جای پای بزرگترها میگذاشتند.
محمدرضا یگانه یکی از همین پسرهایی بود که زود مرد شد؛ نوجوانی که وقتی به جبهه پا گذاشت، تازه چهاردهساله شده بود و مانند بزرگمردان مبارز دنبال این بود که تانک دشمن را قبل از رسیدن به خاک کشورمان بزند.
وقتی هم شهید شد، آنقدر پیکر کوچکی داشت که همه وجودش بهراحتی در آغوش مادر جا گرفت و در همان روزها کوچه شهید اندرزگو ۱۷ بهنام او تغییر کرد. بهیاد این نوجوان در همان خانهای که در محله بالاخیابان چشم به جهان گشود، دقایقی مهمان برادر بزرگترش، محمدهاشم، شدیم.
وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، محمدرضا بیشتر از هشت سال نداشت، اما بهخوبی وضعیت را درک میکرد. البته بهقول برادر بزرگش، محمدهاشم، حالوهوای خانه آنها به دلایلی همیشه رنگوبوی سیاسی داشت. پدربزرگ مادری آنها سالها امامجمعه مشهد بود و داییهایشان فعال سیاسی و از زندانیهای سالهای قبل از پیروزی انقلاب بودند.
بهگفته برادر، اولین فریاد مرگ بر بنیصدر و مرگ بر ضدولایتفقیه در این کوچه از دهان محمدرضا شنیده شد. فعال مسجد و پایگاه بسیج محل و عضو گروه سرود پایگاه بسیج مسجد ترکها بود.
یگانه میگوید: برادرم نخستینبار در دوازدهسالگی با اصرار فراوان همراه این گروه سرود، برای اجرا تا چذابه رفت. پس از برگشت دیگر آن کودک سابق نبود. کار هر روزش این بود که دل مادر و پدرم را بهدست بیاورد تا برای رفتن به جبهه رضایت بدهند. شاید باورتان نشود که دو سال برای گرفتن رضایت از آنها تلاش کرد.
محمدهاشم یگانه اولین پسر خانواده است. او خودش با آغاز جنگ در سال ۱۳۵۹ با برادر دیگرش راهی جبهه شده است. با گریزی به آن روزها ادامه میدهد: وقتی برای مرخصی به خانه برمیگشتیم و مادر لباسها را میشست، هنوز خشک نشده بودند، محمدرضا تنش میکرد. حتی پوتینهای سنگینمان را پایش میکرد و میگفت من هم بزرگ شدهام و باید همراه شما راهی جبهه شوم. آنقدر در محله و مدرسه خوب رفتار میکرد و به حرف میکرد که همه جلو فرمانده بسیج مسجد از او تعریف کنند تا شاید راضی شود رضایت دهد.
محمدرضا بالاخره موفق میشود در چهاردهسالگی فرمانده را راضی کند تا دستکم او را به دوره آموزشی راه دهند. در آموزشی هم با اصابت یک ترکش ریز به پایین چشمش مجروح میشود، اما پا پس نمیکشد. با تمامشدن دوره آموزشی حالا وقت آن بود که بالاخره نقشه رفتن را عملی کند.
در صف انتظار برای تأیید اعزام، به پسری که قدوقامت بلندتری داشت، سپرد که وقتی فرمانده نامش را خواند، او بهجای محمد از جایش بلند شود
برادر بزرگ حالا با خنده از آن روزها یاد میکند: درنهایت هم یک راهحل فریبکارانهای به کار برد. در یکی از اعزامهای بزرگ تیپ محمدرسولالله(ص) از زیادی جمعیت و حواسپرتی فرمانده استفاده کرد. اسمش را به هر زوری بود در فهرست اعزامیها گنجانده بود و در روزی که قرار بود یک فرمانده رفتن اعزامیها را تأیید کند، در صف انتظار به پسری که قدوقامت بلندتری داشت، سپرد که وقتی فرمانده نام محمدرضا یگانه را خواند، تو از جا بلند شو. اینگونه تأیید نهایی را گرفت و از سر اشتیاق فراوان حتی یک خداحافظی درستوحسابی با خانواده هم نکرد.
یگانه تأکید میکند که مدتی بعد از شهادت محمدرضا، جوانی سراغ پدر و مادرش آمد و حلالیت گرفت. او همانی بود که خودش را بهجای او جا زده بود.
بعد از فقط سه ماه خبر شهادت را وقتی به منزل حاجحسین، پدر شهید، آوردند که هنوز کسی نمیخواست رفتن دردانه خانه را باور کند. پدرش سپرده بود که کسی حقوق بنیاد شهید و هدایای آنها را در خانه قبول نکند، چون فرزندش با خلوص نیت رفته بود.
حاجحسین سالها مدیر کاروان زائران خانه خدا بود. در نهایت نیز در همین راه جان شریفش را از دست داد و در سال ۱۳۸۳ با فوت در مکه همانجا در جوار کعبه به خاک سپرده شد.
پس از فوت پدر از آنجا که درآمد ثابت باقی نگذاشته بود، مادر با دریافت حقوق بنیاد علاوه بر اینکه گذران زندگی میکرد، با نام و یاد شهید روضه و مراسم عزاداری برگزار میکرد. مادر شهید هم سه سال پیش به پسر شهیدش پیوست.
* این گزارش پنجشنبه ۲۵ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۵۹ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.