کد خبر: ۵۶۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰
توزیع نوار سخنرانی امام(ره)، اعلامیه و مبارزه علیه نظام ستم‌شاهی تنها گوشه‌ای از اقدامات این زوج جوان در بحبوحه انقلاب بود. آن‌ها با اشراف بالایی که به اهداف رژیم و ستمگری‌هایش پیدا کرده بودند، در جلسات خصوصی به سخنرانی در میان دانشجویان می‌پرداختند و هرروز بر شمار مبارزان انقلاب می‌افزودند. هردو معلم بودند و در طرقبه تدریس می‌کردند و منزلی نیز در ته‌پل‌محله داشتند که زندگی خود را در کنار بچه‌ها در آن می‌گذراندند.

انقلاب هنوز نوپا بود که صدام با تجاوز به خاک کشورمان، امید داشت این انقلاب را در نطفه خفه کند. همان موقع به فرمان امام خمینی(ره) بسیاری از جوانان از گوشه و کنار کشور برای دفاع از میهن، ناموس و پاسداری از وطن راهی خوزستان شدند و سال‌ها در جبهه‌های حق علیه باطل جنگیدند. آن سال‌ها از این جوانان تعداد بسیاری شهید و برخی نیز اسیر و جانباز شدند. نام برخی از آن‌ها تاریخ‌ساز و نام برخی دیگر در خیابان‌ها و کوچه‌های شهر به چشم می‌خورد، اما در میان همین افراد، هستند شهیدانی که با وجود کارهای بزرگی که انجام داده‌اند، هیچ نام و نشانی از آن‌ها نیست. شهید حجت‌ا... زرینی، متولد1329 در ته‌پل‌محله مشهد، یکی از همین شهداست که به گفته رفیقان و هم‌رزمانش مظلوم و گمنام واقع شده است. در این گزارش نگاهی به زندگی و نحوه شهادت او داریم؛ شهادتی که هنوز هم بازگوکردن آن برای هم‌رزمانش بسیار سخت است.

 

سر پرشور حجت

حجت‌الاسلام علی عدالتی‌مجد همسایه و یکی از دوستان و هم‌رزمان شهید حجت‌ا... زرینی است. آشنایی او با شهید به اوایل انقلاب بازمی‌گردد. زمانی که منافقان با خانه‌های تیمی و ترور شخصیت‌ها به‌دنبال ایجاد هرج‌ومرج در کشور بودند: حجت‌ا... زرینی متولد روستای گاکیه از توابع بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه بود که بنا به شغل پدرش در شهرهای مختلف زندگی می‌کرد، اما زمانی که وارد دبیرستان فردوسی مشهد و سپس تربیت معلم شد، ارادتش به حضرت رضا(ع) ماندگاری‌اش در مشهد را رقم زد.

حجت در زمان تحصیل در دانش‌سرا با خانم جوانی به نام عصمت آشنا شد. فردی که از نظر عقیدتی و فکری بسیار به او نزدیک بود. همین امر باب آشنایی زندگی مشترک آن‌ها را به دنبال داشت که حاصل آن 2فرزند به نام الهام و احسان در سال‌های 54 و 55 است و اکنون آن‌ها در کسوت مامایی و پزشکی در مشهد و تهران مشغول به خدمت هستند.

توزیع نوار سخنرانی امام(ره)، اعلامیه و مبارزه علیه نظام ستم‌شاهی تنها گوشه‌ای از اقدامات این زوج جوان در بحبوحه انقلاب بود. آن‌ها با اشراف بالایی که به اهداف رژیم و ستمگری‌هایش پیدا کرده بودند، در جلسات خصوصی به سخنرانی در میان دانشجویان می‌پرداختند و هرروز بر شمار مبارزان انقلاب می‌افزودند. هردو معلم بودند و در طرقبه تدریس می‌کردند و منزلی نیز در ته‌پل‌محله داشتند که زندگی خود را در کنار بچه‌ها در آن می‌گذراندند.

 

شناسایی 25خانه تیمی

با پیروزی انقلاب و آشنایی حجت با سردار شهید مهدی فرودی، این زوج به سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی وقت پیوستند و بعد از آن حجت به سپاه معرفی شد و به‌سبب هوش و ذکاوتش در واحد اطلاعات عملیات سپاه مشهد برای مقابله با گروهک‌های منافقین که به کشتن مردم کوچه و بازار رو آورده بودند، مشغول به خدمت شد. تحلیل و شناخت او از جریان‌های روز و توانایی‌اش در شناسایی خانه‌های تیمی، سبب شد تا در مدت بسیار کوتاهی مسئول عملیات علیه منافقان در مشهد شود و نزدیک به 25خانه تیمی را شناسایی کند و منافقان ساکن در آن‌ها را در عملیات ضربتی دستگیر کند.

با بلندشدن صدای آژیر جنگ و تجاوز صدام به خاک کشور، تعدادی از بچه‌های زبده سپاه خراسان گردانی به نام «110 مطهری» را تشکیل دادند و حجت همراه سیدهاشم درچه‌ای و دیگر فرماندهان با آموزش 500نیرو برای عملیات شکستن حصر آبادان راهی جنوب شدند.

علی عدالتی که مسئول فرهنگی این تیپ بود، در این دوران از نزدیک با حجت آشنا شد. البته او براساس فعالیت‌های انقلابی حجت در شهرستان‌های اطراف مشهد، دورادور با وی آشنایی داشته است. عدالتی بعد از یک‌ماه به مشهد بازگشت. حجت نیز بعد از مدتی بنا به ضرورت و فضایی که منافقان با سوءاستفاده از جنگ تحمیلی در مشهد ایجاد کرده بودند، به مشهد بازگشت تا دوباره جلو فعالیت‌های آنان را بگیرد. عدالتی که تازه ازدواج کرده بود و قصد داشت همسرش را به خانه بخت ببرد، پس از مشورت با حجت، مستأجر وی در ته‌پل‌محله شد.

پاییز سال60 روزهای پایانی بارداری همسر حجت بود. یک روز صبح عصمت به همسرش می‌گوید احساس درد دارم و به گمانم امروز وضع حمل کنم. حجت که مسئول عملیات علیه منافقان مشهد بود، با گفتن اینکه به واحد عملیات می‌رود و با تحویل کارها به منزل بازمی‌گردد تا او را به بیمارستان ببرد، برای ساعتی از منزل خارج می‌شود، اما زمانی که کارهای خود را تحویل می‌دهد و راه خانه را پیش می‌گیرد، به او اطلاع می‌دهند نیروهای مستقر در یک خانه تیمی، دستگیر شده‌اند و نیاز است تا حجت برای بازپرسی اولیه حضور داشته باشد.

حجت با شنیدن این خبر و با تصور اینکه کارش زمان زیادی طول نمی‌کشد، برای راهنمایی بچه‌ها می‌ماند. نزدیک ظهر به خاطر می‌آورد که همسرش در خانه منتظر است. با عجله خودش را می‌رساند، اما زمانی که در را باز می‌کند، تصویر مقابل چشمانش برایش باورنکردنی است!

 

آن واقعه دردناک

عصمت که از صبح دردش بیشتر شده بود، چادرش را سر می‌کند تا با تاکسی خودش را به بیمارستان برساند، اما درد توان راه رفتن را از او می‌گیرد و نمی‌تواند از حیاط منزل خارج شود. کمی داد می‌زند و کمک می‌خواهد، ولی خانه آن‌ها یک‌طبقه و قدیمی بوده است و همسایه‌ها متوجه صدای او نمی‌شوند. همین موضوع باعث می‌شود تا به‌علت وضعیت جنین و دردی که داشت، وضع حمل نکرده و در کنار حوض حیاط جان خود را از دست بدهد.

حجت با دیدن اشک‌های بچه‌ها و پیکر بی‌جان همسرش شوکه می‌شود و از آن به بعد نمی‌تواند به خودش بیاید. رفیقانش تأکید می‌کنند بعد از این اتفاق حجت دیگر حجت سابق نشد و آن فرمانده‌ای که با روی گشاده می‌خندید و همه حواسش جمع کارش بود، حال نمی‌توانست خودش را ببخشد.

 

ماجرای دستگیری

زمانی که از عدالتی سؤال می‌کنیم چرا کسی از همسایه‌ها به کمک عصمت نرفته است؟ جواب می‌دهد: بنا به شغل و موقعیتی که حجت در سپاه مشهد داشت، رفت‌وآمد او به خانه بسیار کم و پنهانی انجام می‌شد تا منافقان آنجا را شناسایی نکنند. حتی برخی از همسایه‌ها تصور می‌کردند عصمت زنی تنهاست که در این خانه زندگی می‌کند و چندباری هم همسایه‌ها به رفت‌وآمد حجت مشکوک شده و این موضوع را به بسیجی‌های محله گفته بودند و همین باعث شده بود تا یک روز به منزل او بیایند و با دیدن نوارهای کاست و کتاب‌های مربوط به منافقان، او را دستگیر کنند.
وی ادامه می‌دهد: زمانی که حجت را به واحد اطلاعات عملیات برده بودند، او چند کد به بازپرس داده و اسم فرمانده را گفته بود و آن موقع آن‌ها فرمانده را صدا کرده بودند و او با دیدن مافوقش جا خورده بود و باورش نمی‌شد که حجت را دستگیر کرده باشند! همین موضوع‌ها باعث شده بود تا کمتر کسی با آن‌ها رفت‌وآمد داشته باشد یا حتی از حال‌وروزشان و زمان زایمان همسرش باخبر باشد که بخواهد کمکی کند.
عدالتی حجت را مردی شجاع و نترس توصیف می‌کند و می‌افزاید: بعد از فوت همسرش، من مستأجر خانه‌اش شدم و همیشه من را اَخی (به معنای برادر) صدا می‌کرد. مدتی بعد از فوت عصمت به‌سبب نگهداری از فرزندانش دوباره ازدواج کرد. ازدواجی که حاصلش 2دختر به نام‌های الهه و فاطمه بود و از این میان فاطمه فقط 2ماه طعم آغوش پدر را چشید، اما با این حال بازهم نمی‌توانست خودش را ببخشد و همواره تصور می‌کرد گناهی نابخشودنی انجام داده است.

 

روایت‌های شنیدنی

سیدهاشم موسوی، هم‌رزم حجت‌ا... زرینی، از زمانی که حجت مسئول واحد اطلاعات عملیات سپاه مشهد بود، با او آشنا شد. کار شناسایی و تحقیقات بر عهده تیم حجت و دستگیری گروهک‌های منافقین با موسوی و تیم او بوده است. او خاطرات خوشی از جوان کرمانشاهی به یاد دارد و می‌گوید آرزوی او شهادت با تن بی‌سر همچون مولایش امام حسین(ع) بوده است.
موسوی به‌دلیل کارش در بنیاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس وقت محدودی دارد، اما زمانی که موضوع گزارش را با او درمیان می‌گذاریم، استقبال گرمی می‌کند تا پذیرای ما باشد و بتواند به‌نوعی یاد و نام شهید زرینی را زنده کند.


قرارمان در مجتمع آیه‌ها و مرکز حفظ و نشر آثار دفاع مقدس هماهنگ می‌شود. مکانی که در ابتدا نوارهای کاست قدیمی، پوشه‌ها، کتاب‌ها و سی‌دی و... بیشتر از عکس شهدا به چشم می‌آید. چیدمان اتاق کاملا نشان می‌دهد که کارکردن در اینجا رنگ و بوی دیگری دارد. کمی منتظر می‌مانیم تا سید صحبتش را با یکی از مراجعه‌کنندگان تمام کند. وقتی به حرف‌هایش گوش می‌سپارم، کم‌کم متوجه می‌شوم در هرجمله‌ یا صحبتی که سیدهاشم نقل می‌کند، اسامی شهیدان مختلفی پشت سرهم ردیف می‌شود. شاید درظاهر شنیدن این نام‌ها ساده باشد، اما در پس هر اسم یک روایت شنیدنی از نحوه شهادت و زندگی آن‌ها وجود دارد.
«حجت یکی از دلیرمردان کرمانشاهی بود که ارادت خاصی به مولا امام حسین(ع) داشت. فردی شوخ‌طبع بود که در حتی در انجام کارهای بسیار سخت و طاقت‌فرسا هیچ‌گاه خنده از روی لبانش جمع نمی‌شد تا زمانی که آن اتفاق ناگوار زندگی‌اش را دگرگون کرد.»
این‌ها نخستین جملاتی است که سیدهاشم به زبان می‌آورد و سپس پی حرفش را این‌گونه می‌گیرد: «زمانی که حجت مسئول اطلاعات عملیات سپاه مشهد بود، همکاری‌های زیادی باهم داشتیم و در همه این مدت دوست و رفیق هم شده بودیم.»

 

سخنی با همسر

از آن روز و حادثه‌ای که زندگی حجت را تغییر داد، برایمان تعریف می‌کند: آبان سال60، مقارن با تاسوعای حسینی، درست روزهایی که حجت به‌دنبال مأموریت‌های مهمی در سپاه بود، عصمت همراه زینب، جنین ناکامش، بار سفر بست و آسمانی شد. پیکرش‌ در بهشت رضا(ع) آرام گرفت. آن‌طور که نقل کرده‌اند، حجت بعد از این اتفاق قرآن را گشوده و در آخرین برگش این‌گونه نوشته است: «در محرم1402 در حین زایمان (دختری که قرار بود نامش را زینب بگذاریم) عصمت عزیزم، مهربان و مبارز و از همه بالاتر مکتبی، در سحرگاه تاسوعای حسینی روحش به لقاءا... پیوست و نوزادش را هم با خود برد و من و 2فرزند عزیزش را تنها گذاشت. او که بر اساس روایت نبوی و حدیث ائمه اطهار شهید است، همه دوستش داشتند و مهربان و عزیز بود. راهش پررهرو و یادش همیشه در قلبم گرامی است. این کلام‌ا... تنها مهریه‌اش بود که دوستش داشت و من هم راهش را ادامه می‌دهم. به امید اینکه پروردگار متعال از گناهان من بگذرد و روح او را شاد دارد.»
روزهای سخت تنهایی، کودکان خردسال و عزم دفاع از وطن، باعث شد تا به اصرار خانواده و دوستان و برای رسیدگی به وضعیت 2فرزند پنج و شش‌ساله‌اش دوباره ازدواج کند، اما بعد از آن حادثه ناگوار برای همسرش، خنده از لبانش رفت، افسرده شده بود و دیگر نمی‌توانست مثل سابق کار کند. به‌علت وضعیت روحی نامناسبی که داشت، درخواست کرد تا به جبهه اعزام شود. باتوجه به هوش و ذکاوت و فرماندهی‌اش در تاکتیک جنگی و... به‌عنوان مسئول عملیات راهی جبهه شد. اوایل بهار سال61 به‌عنوان فرمانده عملیات تیپ امام رضا(ع) عازم جبهه شد و تا زمان شهادت نیز در همین سمت باقی ماند. در عملیات‌های بیت‌المقدس، والفجر مقدماتی، والفجر یک و عاشورا حضور داشت. چینش نیروها، رفع کمبود ها در خط و شناسایی منطقه و... بر عهده حجت بود.

سید می‌گوید: حجت روزها مشغول برنامه‌ریزی برای عملیات و رسیدگی به نیروها بود و وقتی برای فکر کردن به مسائل زندگی به‌ویژه داغ همسرش نداشت، اما امان از شب‌ها که خواب به چشمانش نمی‌آمد. باوجود خستگی بسیار عذاب وجدان و اندوه بر او چیره می‌شد و نمی‌گذاشت تا ساعتی با خوابیدن استراحت کند. دیدن این حال‌وروز او برای من و شیخ‌زاده، یکی دیگر از بچه‌های رزمنده، بسیار سخت بود. برای همین هم ما که در یک سنگر بودیم، با جشن پتو او را خسته می‌کردیم تا از شدت این خستگی بتواند برای دوسه ساعتی بخوابد.

 

قربان نعش بی‌سر بابا

حجت 29مهر1363 در عملیات عاشورا در منطقه میمک به آرزوی خود رسید. سید که در فاصله چندمتری از حجت قرار داشته، تاحدودی لحظه اصابت گلوله به او را متوجه شده است، اما برای اینکه اطلاعات دقیق‌تری داشته باشیم، هادی نعمتی، دستیار گردان یاسین، را به ما معرفی می‌کند.

سیدهاشم در ادامه با نقل خاطره‌ای از آرزوی شهید، بیان می‌کند: هرزمان صحبت از شهادت می‌شد، حجت تأکید می‌کرد که همچون مولای بی‌سرش شهید شود و همین اتفاق نیز افتاد و زمانی که او را برای خاک‌سپاری به کرمانشاه برده بودند، شهید تسوجی، روحانی و هم‌رزممان، شعری سروده بود با بیتی که مضمون آن «قربان نعش بی‌سر بابا» بود و این شعر در مراسم تشییع‌پیکر حجت خوانده شد و بعدها آهنگران آن را اجرا کرد.

 

حجت سه بار شهید شد

هادی نعمتی،از فرماندهان گردان الحدید لشکر 21 امام رضا(ع)، تنها کسی است که از نزدیک لحظه شهادت حجت را دیده است. بنا به گفته او، حجت سه‌بار به شهادت رسیده است: حجت را از تابستان سال63 می‌شناختم، زمانی که مأموریت داشتیم برای شناسایی جزیره مینو به آبادان برویم. او از بچه‌های اطلاعات و عملیات بود. بعد از این مأموریت تا زمان عملیات عاشورا شهید حجت را ندیده بودم. روزهای پایانی مهرماه بود که عملیات را با حضور 5گردان آغاز کردیم. روز سوم یا چهارم عملیات بود که دشمن پاتک سنگینی به ما زد و زیر بار آتش گلوله نمی‌توانستیم حرکتی انجام دهیم.


وی ادامه می‌دهد: نیمه‌های شب برای راهنمایی نیروهایی که قرار بود اضافه شوند، کنار رودخانه ایستاده بودم که شهید حجت را دیدم. همراه بچه‌های خط آمد. با دیدن او احوال‌پرسی کردیم و گفتم قرار بود زودتر از این بیایید و من منتظر بودم تا شما راه را گم نکنید و شهید از بسته‌بودن راه خبر داد. فردای آن روز دوباره آتش سنگین گلوله‌های دشمن به روی رزمندگان فروریخت، اما با حرکات تاکتیکی بچه‌های خط، غروب از بار حملات دشمن کاسته شد.

نعمتی در پایین ارتفاعات میمک ایستاده بوده است که می‌بیند شهید حافظی و شهید حجت از ارتفاعات به سمت پایین می‌آیند. از او سؤال می‌کنند که وضعیت تانک‌ها و بچه‌های زرهی چگونه است که در جواب آن‌ها از خوب بودن اوضاع گزارش می‌دهد، اما هردو فرمانده برای گفتن خداقوت به پشت خاک‌ریز اول می‌روند. به محض عبور آن‌ها از این خاک‌ریز، گلوله‌ای از سوی دشمن می‌آید و گردوخاکی به هوا بلند می‌شود. نعمتی و یکی از هم‌رزمانش‌ به‌نام شهید دوست‌بین تا سر بلند می‌کنند و خاک را از سر و روی خود می‌تکانند، متوجه می‌شوند به قسمتی که شهید حافظی و شهید حجت رفته‌اند، گلوله دشمن اصابت کرده است. وقتی می‌خواهند برای کمک به سمت خاک‌ریز اول بروند، شهید حافظی را می‌بینند که دستش را بغل کرده است و با صدای بلند فریاد می‌زند حجت! حجت!

نعمتی سریع خودش را به آن طرف خاک ریز می‌رساند و شهید دوست‌بین حافظی را به سمت سنگر می‌برد. هوا تاریک شده و پیکر حجت به شکل دوزانو کنار یک تانک افتاده است. زمانی که نعمتی بدن او را دراز می‌کند، می‌بیند از داخل بادگیری که حجت به تن دارد، دود بلند می‌شود و او از درون سوخته و آتش گرفته است. ضربان او را بررسی می‌کند و متوجه می‌شود که حجت به شهادت رسیده است. همین زمان، شهید دوست‌بین به او نزدیک می‌شود و نعمتی درخواست آب می‌کند. 2گالن آب روی پیکر او ریخته می‌شود تا دود خاموش شود.

زمانی که به سنگر بازمی‌گردد، شهید حافظی درباره حجت سؤال می‌کند و نعمتی می‌گوید حجت زخمی شده است، اما حافظی قاطعانه جواب می‌دهد که حجت شهید شده است و اگر قرار بر بازگشت مجروحان به عقب است، باید پیکر حجت نیز با آمبولانس بازگردانده شود. همین زمان بود که دوباره کنار پیکر حجت برمی‌گردد تا درددلی دوستانه با او داشته باشد، اما می‌بیند دوباره پیکر او شعله‌ور شده است و دود از لباس‌هایش بلند می‌شود. برای همین بادگیر را از تنش خارج می‌کند و یک گالن آب دیگر بر بدن او می‌ریزد. با کمک شهید دوست‌بین، پیکر او را جابه‌جا می‌کنند و پشت سنگر زرهی می‌برند تا صبح همراه مجروحان به عقب منتقل کنند. تا صبح چندبار دیگر آتش دشمن به سنگرها اصابت می‌کند. تازه آفتاب طلوع کرده بود که شهید حسین مافیان از مسیری که شب گذشته حجت به شهادت رسیده بود، به سوی نعمتی می‌رود. بعد از احوال‌پرسی سراغ حجت را می‌گیرد و او جواب می‌دهد که حجت خواب است! همه می‌دانستند که حجت خواب درستی ندارد، برای همین هم درجا می‌گوید حجت شهید شده است، او را به من نشان بده.

 

آرزویی که برآورده شد

نعمتی می‌گوید: تا قبل از اینکه به پیکر حجت برسیم، بین رفیقان صحبت از این بود که حجت همیشه دوست داشت مثل آقایمان امام حسین(ع) بی‌سر شهید شود، اما قسمتش نشد.

بغض اجازه نمی‌دهد تا پی حرفش را بگیرد. سکوت می‌کند، انگار دوباره آنچه را که مشاهده کرده است، جلو چشمانش نقش می‌بندد.
وی ادامه می‌دهد: وقتی به پیکر حجت رسیدیم، صحنه‌ای که می‌دیدم برایم باورکردنی نبود. خمپاره دشمن به پیکر بی‌جان او اصابت کرده بود و نه‌تنها سرش از بدنش جدا شده بود، بلکه پیکرش تکه‌تکه شده بود. شهید مافیان ابتدا باور نمی‌کرد که این پیکر متعلق به حجت باشد. برای همین گفت ساعتی به حجت هدیه داده بودم که اگر در دستش باشد، یعنی خودش است. وقتی دست او را نگاه کردیم، مطمئن شدیم حجت است که با بدنی مثله‌شده به شهادت رسیده است.
پیکر شهید حجت‌ا... زرینی صبح همان روز با آمبولانس به عقب بازگشت، سپس به شهرستان کرمانشاه منتقل شد و در باغ فردوسی کرمانشاه به خاک سپرده شد. این شهید بزرگوار در خلال حضور در جبهه دوبار مجروح شده بود. یک‌بار بر اثر موج انفجار چشمانش آسیب دید و در بیمارستان قائم(عج) مشهد بستری شد و بار دیگر نیز بر اثر موج انفجار دچار صدمات روحی شده بود.

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44