کد خبر: ۱۳۶۵۵
۱۹ آذر ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
شیرینی‌های مادرانه، زندگی «شیرین مصطفایی»

شیرینی‌های مادرانه، زندگی «شیرین مصطفایی»

شیرین‌خانم مصطفایی بیش از چهاردهه است که زندگی‌اش را وقف دو فرزند معلولش کرده است. این خانه کوچک برای شیرین‌خانم، سنگری است که سال‌ها عشق، دل‌نگرانی، سختی و ایستادگی را در خودش جای داده است.

درِ خانه شیرین‌خانم که باز می‌شود، بوی نم و رطوبت انگار بیش از هرچیز به استقبال ما می‌آید؛ خانه‌ای کوچک پنجاه متری که دیوارهایش از بس نم کشیده‌اند، رنگشان ورآمده است و لکه‌های تیره روی هم نشسته‌اند.

وسط اتاق، جایی که شیرین‌خانم سال‌هاست زندگی‌اش را جمع کرده، صدای آرام صاحب‌جان و ابوالفضل سکوت فضا را می‌شکند، دختر و پسری که از کودکی معلول هستند و هر گوشه این اتاق، رد نفس‌های سختشان مانده است.

در این خانه ساده و بی‌پیرایه، هرچیزی نشانی از سال‌ها مراقبت دارد، از پتویی که همیشه دم دست شیرین است تا بچه‌هایش سردشان نشود، تا همان چراغ کم‌نور کنار دیوار که شب‌ها روشن می‌ماند تا مادر بتواند تکان‌خوردن بچه‌هایش را ببیند. اما سخت‌ترین بخش زندگی در این چهاردیواری کوچک، حیاط خانه است، جایی که دستشویی آنجاست و هربار که صاحب‌جان و ابوالفضل نیاز دارند بیرون بروند، شیرین باید با پا‌های دردناک و دست‌های خسته‌اش، آنها را همراهی کند.

شیرین‌خانم مصطفایی که در محله خاتم‌الانبیا(ص) زندگی می‌کند، ۶۵ سال دارد و بیش از چهاردهه است که زندگی‌اش را وقف صاحب‌جان چهل‌و‌چهارساله و ابوالفضل سی‌و‌هفت‌ساله کرده است؛ مادری که صبح و شبش فرقی ندارد و خستگی را تنها در سکوت شب احساس می‌کند. این خانه کوچک شاید برای خیلی‌ها فقط یک خانه فرسوده باشد، اما برای شیرین‌خانم، سنگری است که سال‌ها عشق، دل‌نگرانی، سختی و ایستادگی را در خودش جای داده است؛ جایی که مادر بودن، نه یک نقش، که تمام بود و نبود اوست.

 

ازدواجی شبیه فیلم‌ها

دلش نمی‌آید دختر و پسرش در اتاق دیگری باشند و خودش بنشیند روبه‌روی ما و حرف بزند. با صبر و حوصله می‌رود و لباس‌های پلوخوری را تن صاحب‌جان و ابوالفضل می‌کند و آنها را می‌آورد داخل هال و پذیرایی خانه. شیرین‌خانم از اینکه حالا بچه‌هایش کنارش نشسته‌اند، نفس راحتی می‌کشد و می‌گوید: ببخشید سر‌وصدا دارند، ولی اگر در اتاق می‌ماندند، مجبور بودم زیرچشمی، هوایشان را داشته باشم و حواسم از شما پرت می‌شد؛ حالا بفرمایید.

همین که صحبتمان شروع می‌شود، آقا‌خسرو سبحانی از راه می‌رسد؛ شوهر شیرین‌خانم است. سال‌ها در کارخانه گچ خراسان کار کرده و حالا هم از نظر عصبی و هم شنوایی اوضاع چندان مناسبی ندارد.

با‌این‌حال شیرین‌خانم قربان‌صدقه‌اش می‌رود و می‌گوید: پنجاه‌سال است داریم با هم زندگی می‌کنیم؛ هیچ‌وقت به خسرو بی‌احترامی نکرده‌ام. با اینکه زندگی‌مان بالا و پایین زیادی داشته است، همیشه مثل روز اول او را دوست دارم، مثل همان روز‌هایی که پسر خوش‌تیپ روستا بود و من مثل فیلم‌ها، عاشقش شده‌بودم.

 

این دختر برای شما بچه نمی‌شود!

شیرین‌خانم و آقاخسرو هفده‌سالشان بوده که با هم ازدواج می‌کنند؛ یک سال بعدش صاحب‌جان به دنیا می‌آید و زندگی برای این زوج خوشبخت روستای رباط‌سفید پراز شادی می‌شود تا اینکه چندماه بعد از تولد، صاحب‌جان بیمار می‌شود.

وقتی می‌رویم سروقت ماجرای صاحب‌جان و معلولیتی که برایش پیش آمده است، مادر نفس عمیقی می‌کشد و دوباره از آن نگاه‌های زیرچشمی عاشقانه به دخترش که کنج خانه روی مبل نشسته است می‌اندازد، بعد ما را می‌برد به ۴۴‌سال پیش؛ «آن زمان کسی در بیمارستان بچه به دنیا نمی‌آورد، مخصوصا در روستاها. دِه ما هم برای خودش یک قابله داشت که می‌آمد در خانه و کار زایمان را انجام می‌داد. صاحب‌جان هم در خانه خودمان به دنیا آمد.

در نگاه اول، این بچه سالمِ سالم بود و ترگل‌ورگل. چهار‌پنج‌ماهش بود که سرما خورد. در تب شدید می‌سوخت. همسرم، صاحب‌جان را برداشت و برد پیش یک دکتر عمومی در پنج‌راه سناباد. انگار خسرو دیر به دکتر رسیده و صاحب‌جان از تب بالا تشنج کرده بود. دخترم را که آوردند خانه، وضعیتش کمی غیر‌طبیعی شد. مدام بی‌حال بود. غذا نمی‌خورد. کاملا معلوم بود که این بچه یک‌طوری‌اش هست.»

در این پنجاه‌سال هیچ‌وقت به خسرو بی‌احترامی نکرده‌ام. مثل همان روز‌هایی که عاشقش شده‌بودم، دوستش دارم

حرف‌زدن از اینجا به بعد برای شیرین‌خانم سخت می‌شود و با بغض می‌گوید: بیش‌تر از یک‌سال، هفته‌ای دو سه‌بار صاحب‌جان را از روستا به شهر می‌آوردیم و پیش دکتر می‌بردیم. آقا‌خسرو هرچه درمی‌آورد، هزینه دوا و درمان صاحب‌جان می‌کرد تا اینکه بعد‌از یک سال، دکترش آب پاکی را ریخت روی دستمان؛ بچه‌مان را لای پتو پیچید و گذاشت توی بغلمان و گفت «این دختر برای شما بچه نمی‌شود؛ خرجش نکنید و او را به مرکز نگهداری معلولان بسپارید.»

خدا شاهد است آن شب بدترین شب عمرم بود؛ همین که از در مطب بیرون آمدیم، دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. هی می‌گفتم آینده این بچه چه می‌شود. قرار است چه بلایی سرش بیاید.

 

سرنوشت مشترک صاحب‌جان و ابوالفضل

شیرین‌خانم بعد از صاحب‌جان، دوبار دیگر هم طعم مادری را می‌چشد، اما فرزندان او در نوزادی بیمار می‌شوند و از دنیا می‌روند. هفت‌سال بعد‌از تولد صاحب‌جان، یعنی سال‌۱۳۶۷، ابوالفضل به دنیا آمد. دست‌برقضا داستان زندگی صاحب‌جان، دقیقا برای ابوالفضل هم تکرار می‌شود و او هم در یک‌سالگی براثر تب شدید و تشنج، معلول می‌شود. از اینجا به بعد، سختی‌های زندگی شیرین‌خانم دو‌برابر می‌شود.

او حالا دو فرزند معلول دارد و نه می‌تواند پول زیادی خرج دوا و درمانشان کند و نه دل این را دارد که آنها را به مراکز نگهداری معلولان بسپارد. شیرین‌خانم و آقا خسرو بیست‌سال قبل به مشهد مهاجرت کردند تا حداقل هزینه رفت‌وآمد از روستا به شهر را نداشته باشند.

شیرین‌خانم می‌گوید: این بچه‌ها هرماه زیرنظر دکتر هستند و کلی آزمایش و چکاپ می‌شوند. هر ماه باید تاکسی می‌گرفتیم و بچه‌ها را به دکتر می‌بردیم و برمی‌گشتیم. همین رفت‌وآمد‌ها برای ما کلی هزینه برداشت؛ برای همین بیست‌سال پیش بار‌وبندیلمان را از روستا جمع کردیم و به مشهد و محله خاتم‌الانبیا (ص) آمدیم.

 

خودشان بیشتر از ما عذاب می‌کشند

یادآوری روز‌های تلخ گذشته برای مادر خیلی سخت است. انگار نه انگار که ۴۴ سال از معلولیت صاحب‌جان و ۳۷ سال از معلولیت ابوالفضل گذشته است. همه این شب و روز‌ها مثل صحنه‌های یک فیلم جلو چشمش رژه می‌رود.

او به دکتر گفت من اگر از این پول‌ها داشتم، خرج بچه‌هایم می‌کردم که حسرت یک‌بار مادر‌گفتنشان به دلم نماند 

مادر وقتی می‌خواهد ماجرا‌هایی را که صاحب‌جان، ابوالفضل، او و آقاخسرو از سر گذرانده‌اند، تعریف کند، دوباره نگاهش به چشمان فرزندانش گره می‌خورد و با بغض می‌گوید: شما نمی‌دانید که این بچه‌ها چه کشیده‌اند. مدام تشنج می‌کردند و منِ مستأصل، نمی‌دانستم که چه باید بکنم.

زنگ می‌زدم که شوهرم از سر کار بیاید. می‌بردیمشان بیمارستان و چند‌روزی بستری می‌شدند تا حالشان بهتر شود. این بچه‌ها نمی‌توانند صحبت کنند. اگر درد داشته باشند، نمی‌توانند چیزی بگویند؛ فقط به خودشان می‌پیچند و دستشان را گاز می‌گیرند. شما ببینید ما چه بدبختی‌ای می‌کشیم تا بفهمیم صاحب‌جان و ابوالفضل چه می‌خواهند و دردشان چیست. خودشان بیشتر از ما عذاب می‌کشند و وقتی من حال خرابشان را می‌بینم، خون به جگر می‌شوم.

 

ماهیانه ۱۰ میلیون پول دارو می‌دهیم

بهزیستی برای هرکدام از بچه‌ها در ماه ۲ میلیون‌تومان کمک هزینه دارو و پرستار می‌دهد، اما به قول شیرین‌خانم، این بچه‌ها تغذیه درست‌وحسابی می‌خواهند، از گوشت و دارو‌های تقویتی تا میوه و سبزیجات.

این مادر مهربان ادامه می‌دهد: برای هرکدامشان در ماه ۵ میلیون پول دارو می‌دهیم. راستش دیگر بی‌خیال کاردرمانی و گفتاردرمانی و فیزیوتراپی شده‌ایم. حتی تغذیه درستی ندارند. آقا‌خسرو کلا ۱۳ میلیون حقوق بازنشستگی دارد که ۵‌میلیونش را می‌دهیم برای اجاره خانه و با بقیه‌اش هم زندگی می‌کنیم. اما خدای این بچه‌ها هم بزرگ است؛ ما را وانمی‌گذارد.

می‌گفتند بدهیدشان به بهزیستی

خیلی مواقع وقتی خانواده‌ای بچه معلول داشته باشد، اطرافیان تلاش می‌کنند که دل مادرش را راضی‌اش کنند که بچه را بفرستد بهزیستی و خیال خودش را راحت کند. مادرِ صاحب‌جان و ابوالفضل، اما به قول قدیمی‌ها، یک گوشش در بود و گوش دیگرش، دروازه. این‌قدر هم دلش پاک و مهربان است که می‌گوید دور‌وبری‌هایش قصد و غرضی نداشته‌اند؛ «صاحب‌جان و بعد هم ابوالفضل که دو‌سه‌ساله شد، خدا دو پسر دیگر به ما داد که الان در روستا زندگی می‌کنند.

دکتر‌ها می‌گفتند صاحب‌جان و ابوالفضل را از این بچه‌ها دور کنید، شاید بعضی رفتارهایشان روی آنها هم تأثیر بگذارد. تنها جایی هم که می‌شد بچه‌هایم را به آنجا سپرد، بهزیستی بود. راستش دلم راضی نشد. چون شنیده بودم که آنجا وضعیت خوبی ندارد. هر کسی هم از فامیل که می‌آمد و این دو بچه من را می‌دید، همین حرف را می‌زد.

می‌گفتند «بهزیستی کارش نگهداری از این بچه‌هاست، ببرش آنجا، آنها از این بچه‌ها مراقبت می‌کنند. بالاخره این بچه‌ها پرستار پا‌به‌جفت می‌خواهند و تو همیشه جوان نیستی. بعضی‌ها هم می‌گفتند تو دیوانه‌ای! بچه‌ای که استفاده ندارد، چرا نگهش داشته‌ای؟ بسپرش دست بهزیستی.»

حرف من، اما یک چیز بود: نه! می‌گفتم خودم پرستار این بچه‌ها می‌شوم و تا آخر عمر نوکری شان را می‌کنم. خدا شاهد است از روزی که فهمیدم حال و روز صاحب‌جان و بعدش ابوالفضل چطور است و باید مدام از آنها مراقبت کنیم، سرِ نماز از خدا می‌خواهم که توانم را از من نگیرد که بتوانم به آنها خدمت کنم. شما نمی‌دانید این بچه‌ها چه مهر و محبت خاصی دارند. من اصلا نمی‌توانم خانه‌مان را بدون صاحب‌جان و ابوالفضل تصور کنم و اگر یک روز نباشند احساس کمبود می‌کنم.»

 

مادر، مثل «شیرین مصطفایی»

 

پا‌های شیرین نای راه‌رفتن ندارند

خودشان بیشتر از ما عذاب می‌کشند و وقتی من حال خرابشان را می‌بینم، خون به جگر می‌شوم

ادامه این گفت‌و‌گو برای شیرین‌خانم سخت می‌شود؛ چون نمی‌تواند جلو بغضش را بگیرد. تا حال مادر صاحب‌جان و ابوالفضل کمی بهتر شود، آقا‌خسرو که اتفاقا خیلی هم کم‌حرف است، شروع می‌کند به تعریف‌کردن از مادرانه‌های همسرش؛ «شیرین روی این دوبچه خیلی حساس است. الان با اینکه آرتروز دارد و درد می‌کشد و پاهایش نای راه‌رفتن ندارد، باز دلش رضا نمی‌شود که فرد دیگری صاحب‌جان را ببرد حمام. حتما باید خودش این کار را بکند. ابوالفضل را هم من حمام می‌کنم.»

او ادامه می‌دهد: همسرم اصلا نمی‌گذارد ریش ابوالفضل بلند شود. سریع دست به کار می‌شود و اصلاحش می‌کند. ساعت کوک کرده است و نمی‌گذارد که دارو‌های بچه‌ها یک دقیقه این‌ور و آن‌ور شود. خداوکیلی شیرین بیشتر از اینکه فکر خودش باشد، به فکر دختر و پسرمان است که نکند اتفاقی برایشان بیفتد.

همین چند روز پیش، شیرین را بردم دکتر؛ گفت زانوهایش دیگر رمقی ندارد و باید عمل شود. هزینه‌اش هم ۲۵۰ میلیون تومان است. تا دکتر این جمله را گفت، شیرین بلند شد و رفت؛ او به دکتر گفت «من اگر از این پول‌ها داشتم، خرج بچه‌هایم می‌کردم که حسرت یک‌بار مادر‌گفتنشان به دلم نماند و کنار خانه نیفتند.»

 

۲۰ سال پیش دریا را دیدند

صاحب‌جان و ابوالفضل تاحالا یک بار طعم سفر را چشیده‌اند. آنها بیست‌سال پیش، یک‌بار به شمال کشور رفته و دریا را دیده‌اند. غیر از این، آنها به خاطر شرایط جسمانی، پایشان را از خانه بیرون نمی‌گذارند، مگر برای چکاپ ماهیانه پزشک.

آقا‌خسرو می‌گوید: بچه‌ها را به خیلی از مراسم و میهمانی‌ها نمی‌بریم؛ چون سروصدا می‌کنند و می‌ترسم فامیل حرفی بزنند. من و مادرش می‌دانیم که وضعیت آنها چگونه است؛ غریبه‌ها که نمی‌دانند. مثلا این بچه‌ها وقتی برادر‌ها و زن‌عمویشان را می‌بیند، بلند‌بلند می‌خندند و حرف می‌زنند. آنها می‌فهمند منظورشان چیست، بقیه که نمی‌دانند. همه تفریح ما این است که سالی یک‌بار شب عید با بچه‌ها تا روستا می‌رویم و خیلی زود هم برمی‌گردیم تا نگاه چپ‌چپ بقیه را تحمل نکنیم.

 

مادر، مثل «شیرین مصطفایی»

 

بچه‌هایم زندگی‌مان را مختل نکردند

مادر ۴۴ سالی می‌شود که پرستار صاحب‌جان و ۳۷ سال هم پرستار ابوالفضل است. با‌این‌همه جالب است که هیچ‌وقت در این سال‌ها زندگی عادی‌شان مختل نشده است؛ «خدا شاهد است که برای بچه‌ها ذره‌ای کم نگذاشته‌ام و با جان و دل از آنها نگهداری می‌کنم، با‌این‌حال زندگی عادی خودمان را هم داشته‌ایم. مثل یک زن کدبانو، ناهار و شام خانواده‌ام سر جایش بوده است و خرید‌های خانه را هم انجام می‌دهم. تازه بعضی روز‌ها برای نماز به مسجد هم می‌روم و با بانوان محل در کار‌های خیر مسجد هم شرکت می‌کنم. حرف آخرم این است که زندگی سخت است ولی صاحب‌جان و ابوالفضل، زندگی روزمره من را مختل نکرده‌اند.»

 

* این گزارش چهارشنبه ۱۹ آذرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۴۵ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44