کد خبر: ۱۰۷۴۵
۱۷ آبان ۱۴۰۳ - ۰۶:۰۰

زهرا سمنانی برای پرستاری از فرزند معلولش، مددکاری خواند

زهراخانم می‌گوید: خانواده‌هایی که معلول ذهنی دارند، نمی‌توانند یک سفر یا مهمانی معمولی بروند. من خیلی سعی کردم آرمین را چند ساعت در روز به مراکز آموزشی بهزیستی بفرستم، اما نمی‌توانند کنترلش کنند.

از ۳۷ سال قبل که به‌علت چند اشتباه پیاپی در بیمارستان، اکسیژن دیر به آرمین رسید، مادرش پرستار شبانه‌روزی او شد. زهرا سمنانی وقتی در بیست‌وپنج‌سالگی فرزند اولش را در آغوش گرفت، نمی‌دانست که علاوه بر مادری باید پرستاری را هم خوب بلد باشد. با وجود این، برای پروبال‌دادن به گنجشک کوچک زندگی‌اش تا توانست تلاش کرد، یاد گرفت و همت کرد تا بتواند توانایی‌های آرمین را حتی ذره‌ای افزون کند.

این مادر فداکار کوچه جوادیه در محله پایین‌خیابان، با اینکه حالا عصا به دست می‌گیرد و پرستاری شبانه‌روزی از فرزند معلول ذهنی‌اش، توانش را گرفته است، هنوز مانند گذشته از فرزندش مراقبت می‌کند.

با یک اشتباه مسیر زندگی‌مان تغییر کرد

با تولد آرمین، مادرش مانند هر مادر دیگری ذوق‌وشوق داشت راه‌رفتن، حرف‌زدن و شیرین‌کاری‌های فرزندش را زودتر ببیند؛ اما هرچه زمان بیشتری می‌گذرد، متوجه می‌شود که آرمین با بقیه بچه‌ها فرق دارد، به آموزش‌های او واکنش نشان نمی‌دهد و مانند دیگر بچه‌ها روی رفتارش کنترل ندارد. از این دکتر به آن دکتر رفتن‌ها هیچ نتیجه‌ای ندارد تا اینکه در تلویزیون برنامه‌ای از بهزیستی می‌بیند و با خودش می‌گوید حتما باید بهزیستی مشهد را پیدا کند تا مطمئن شود که کابوس شب و روزش واقعی نیست. هنوز بعد از این همه سال با یادآوری آن روز‌ها چشمانش از قطره‌های اشک قرمز می‌شود.

زهراخانم می‌گوید: وقتی علائم آرمین را به دکتر بهزیستی گفتم، شک و گمان مرا تأیید کرد و دنیا برایم سیاه شد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. وقتی علتش را پرسیدم، گفتند مربوط به زمان زایمان است. همسرم را فرستادم برود بیمارستان و پرونده را ببیند که متوجه شدیم آرمین هنگام تولد اکسیژن نیاز داشته و کپسول دیر به اتاق عمل رسیده است.

 

گنجشگ به کبوتر تبدیل نمی‌شود

یک عصا کنار دستش است و یک واکر هم کنار مبل. قرار بوده در این سن‌وسال پسرش عصای دستش باشد، اما دست تقدیر طور دیگری رقم خورده است. با اینکه خستگی از تمام وجودش می‌بارد، هنوز یک زن قوی است. همین‌طور که برای آرمین میوه پوست می‌کند و با عشق به دستش می‌دهد، می‌گوید: وقتی فهمیدم آرمین مشکل ذهنی دارد، تسلیم نشدم. کلی کتاب خواندم و به این نتیجه رسیدم که باید بروم دانشگاه و دراین‌باره درس بخوانم. رشته مددکاری را انتخاب کردم.

هرچه بیشتر می‌خواندم، بیشتر متوجه می‌شدم که راهی برای خوب‌شدن وجود ندارد. یک روز یکی از استادان روان‌شناس به من حرف خوبی زد. آن موقع آرمین سه‌ساله بود، گفت: تو می‌خواهی گنجشک را به کبوتر تبدیل کنی. آرمین را همین‌طور که هست، قبول کن و به او پروبال بده.

بچه‌های معلول ذهنی خیلی با محبت هستند و عشقشان خالصانه است. آدم در کنار این بچه‌ها رشد می‌کند؛ هم صبور می‌شود

زهراخانم از آن به بعد به‌جای اینکه بیهوده به‌دنبال درمان پسرش باشد، به‌دنبال این بود که توانمندی‌هایش را بیشتر کند. فیلم‌های آموزشی برایش می‌گرفت و ساعت‌ها با او بستن زیپ یا دگمه را تمرین می‌کرد.

هر ماه او را می‌برد تهران تا رژیم‌ها و ورزش‌هایش زیر نظر متخصص مغزواعصاب کودکان باشد: حتی وقتی شنیدم در کشور سوئد برای کودکان معلول ذهنی آموزش‌های خوبی دارند، وام گرفتیم و او را به مراکز درمانی سوئد بردیم. آنجا پرستاری داشت به‌نام اته که هنوز برای دیدن آرمین به ایران می‌آید. شاید از نظر دیگران تأثیر زیادی نداشته باشد، اما همین که الان می‌تواند کار‌های شخصی مانند پوشیدن لباس و غذاخوردن را خودش انجام دهد، نتیجه سال‌ها تلاش است.

 

در کنار فرزندم، رشد کردم

در همه مدتی که زهراخانم صحبت می‌کند، آرمین هم حرف می‌زند. تک‌تک کلمات آشنایی را که در صحبت‌های مادرش می‌شنود، تکرار می‌کند؛ فائزه، ملیکا، مادرجون، اته.

زهراخانم دستی به سر آرمین می‌کشد و آرمین هم معصومانه مادرش را می‌بوسد. در کنار همه سختی‌هایی که در قامت شکسته زهراخانم وجود دارد، عشق هم موج می‌زند. می‌گوید: وقتی آرمین یازد‌ه‌ساله شد، فائزه به دنیا آمد و پنج سال بعد هم ملیکا. همسرم مرد خوبی بود و خیلی به من کمک می‌کرد. مادرم هم کمک‌دستم بود. بچه‌های معلول ذهنی خیلی با محبت هستند و عشقشان خالصانه است. آدم در کنار این بچه‌ها رشد می‌کند؛ هم صبور می‌شود و هم نگاهش به زندگی تغییر می‌کند. با فوت مادر و همسرم دست‌تن‌ها شدم. دخترانم خیلی کمک می‌کنند، اما آرمین روزبه‌روز تنومندتر می‌شود و من روزبه‌روز ضعیف‌تر.

 

روایت مادرانه زهرا سمنانی که برای پرستاری از فرزند معلولش، مددکاری خواند

 

پرستار‌ها هم حق دارند خسته شوند

آرمین نمی‌تواند بند کفشش را ببندد، برای حمام و دست‌وشویی‌رفتن به کمک نیاز دارد، حتی موقع خواب هم باید مراقبش باشند. بی‌قراری‌اش زیاد است و مراکز بهزیستی او را نگه نمی‌دارند. زهراخانم به همه حق می‌دهد، از هیچ‌کس هیچ انتظاری ندارد و می‌گوید: خانواده‌هایی که معلول ذهنی دارند، نمی‌توانند یک سفر یا مهمانی معمولی بروند. زندگی عادی هم ندارند. من خیلی سعی کردم آرمین را چند ساعت در روز به مراکز آموزشی بهزیستی بفرستم، اما با بچه‌های دیگر پرخاش می‌کند و نمی‌توانند او را کنترل کنند.

مربی یکی از مراکزی که فقط دو روز او را نگه داشتند، به من گفت: خدا چه صبری به شما داده است، چطور این بچه را نگه می‌دارید؟! آرمین تحمل کمترین سروصدا یا تنش را ندارد، به همین دلیل خانه ما همیشه ساکت و آرام است.

وقتی شنیدم در کشور سوئد برای کودکان معلول ذهنی آموزش‌های خوبی دارند، وام گرفتیم و او را به مراکز درمانی سوئد بردیم

با اینکه خودش با عشق، فرزندش را تروخشک کرده است، به مادرانی که از نگهداری فرزند معلولشان خسته می‌شوند، حق می‌دهد و می‌گوید: ببینید یک مادر چقدر خسته می‌شود که از فرزندش می‌گذرد. حتی مراکز بهزیستی هم که بچه‌های بی‌قراری مانند آرمین را پذیرش نمی‌کنند، حق دارند. آنها هم پرستار هستند، با اندک حقوق، مگر توانشان چقدر است!

 

دوباره همسایه امام رضا (ع) شدیم

آرمین عادت دارد هر روز بیرون برود. در کوچه جوادیه همه او را می‌شناسند. وقتی با یک کاغذ به بازار می‌رود، مغازه‌دار‌ها می‌دانند لیست خرید با خودش آورده است. دوستش دارند و با او خوش‌وبش می‌کنند و خریدهایش را تمیز و مرتب می‌دهند دستش. همسایه امروز و دیروز نیستند؛ زهراخانم بچه همین کوچه است.

او بعد از ازدواج به محله رضاشهر رفته، اما بعد از اینکه آرمین به دنیا آمده، به خانه پدری‌اش برگشته است تا مادرش در نگهداری از آرمین به او کمک کند. بعد از فوت مادرش در همین خانه ماندگار شده و از پدرش مراقبت کرده است. صبوربودن با تاروپود وجودش یکی شده است. آرمین با اینکه تنومند شده است، مثل گذشته وقتی بیرون می‌روند، خسته که می‌شود، به تن نحیف مادرش تکیه می‌کند و زهراخانم هم به واکرش؛ اما هر روز از سمت طبرسی می‌روند حرم، چون آرمین حرم امام‌رضا (ع) را دوست دارد. به اینجای حرف که می‌رسیم، آرمین با ذوق می‌پرد وسط حرف مادرش و می‌گوید: حرم!


* این گزارش پنج‌شنبه ۱۷ آبان‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۹ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44