«محبتی که پسرانم به پدر و مادرشان داشتند، زبانزد همه بود، اما ما را تنها گذاشتند و رفتند. از وقتی آنها به شهادت رسیدهاند، سعی کردهام در مقابل کسی گریه نکنم و در این مدت هم لباس سیاه نپوشیدهام، زیرا معتقدم آنها امانتی از طرف خدا بودهاند که در موعد مقرر از ما پس گرفته است؛ البته این را هم باید بگویم که هیچ مادری نیست از داغ فرزندش ناراحت نباشد و گریه نکند، اما همیشه در خلوت خودم و با خدایم درددل میکنم.» با خانم جمشیدی، نماینده پیشکسوتان محله بهشتی و مادر شهیدان خلیلی، درمورد نحوه شهادت پسرانش و خاطرات آنها گفتگو کردیم که در ادامه میخوانیم.
سال۱۳۴۴ محمدرضا و سال ۱۳۴۷ حمیدرضا در تهران به دنیا آمدند. محمدرضا ۹ سال و حمیدرضا ۶ سال داشت که به مشهد آمدیم و بهخاطر شغل همسرم در این شهر ماندگار شدیم. او در شرکت گاز در سرخس کار میکرد و من و پسران در مشهد ماندیم.
آن زمان مردم در تکاپوی انقلاب بودند و به راهپیمایی میرفتند. من هم دوست داشتم در این راهپیماییها شرکت کنم، اما میترسیدم بچهها را بیرون ببرم. درنهایت دل به دریا زدم و با پسرانم در راهپیماییها شرکت کردیم. همه به من ایراد میگرفتند که پسرانت بزرگ هستند، چرا آنها را به میان خانمها میآوری و من هم برای اینکه کسی اعتراض نکند، همراه پسرانم همیشه در حاشیه و در پیادهرو حرکت میکردیم. یادم هست روزی که ماموران رژیم به بیمارستان امامرضا (ع) تیراندازی میکردند، ما هم آنجا بودیم. آنجا جلوی ما را گرفتند و از ما خواستند که برگردیم، من هم که بهخاطر پسرانم ترسیده بودم، دست آنها را گرفتم و از کوچهپسکوچهها به سمت خانه رفتیم و خداراشکر به سلامت رسیدیم.
از زمانی که در محله بهشتی ساکن شدیم، پسرانم در مسجد پنجتن در محله خودمان، فعالیت و در گشتهای شبانه شرکت میکردند و دوست داشتند در فعالیتهای مرتبط با انقلاب، حضوری پررنگ داشته باشند. زمان همچنان درگذر بود تا اینکه پسرانم به ۱۴ و ۱۷ سال رسیدند. جنگ شروع شده بود و آنها دوست داشتند به جبهه بروند و از کشورشان دفاع کنند و برای رفتن به جبهه یکسره بینشان رقابت بود. آنها میدانستند که اگر هردو با هم بروند، من تنها میمانم؛ برای همین هریک به دیگری میگفت: «تو در کنار مامان بمان، من به جبهه میروم». تا اینکه حمیدرضا همه را راضی کرد و موفق شد زودتر به جبهه برود.
حمیدرضا ۱۴ سال بیشتر نداشت و برای رفتن به جبهه کوچک بود. هرچه به او میگفتیم سن تو کم است، قبول نمیکرد. آنقدر برای رفتن اصرار کرد که دیگر ما هم مانده بودیم چهکار کنیم. از همسرم خواستم تا با یکی از پایگاههای مسجد محله که آشناست، صحبت کند و از او بخواهد تا حمیدرضا را به دوره آموزشی ببرند و این آغاز رفتن او به جبهه بود.
ابتدا برای دوره آموزشی او را به تربتجام بردند. وقتی از آموزشی برگشت، قیافهاش تغییر کرده بود و مردانهتر بهنظر میرسید. دیگر آن قیافه کودکانه و ریز را نداشت. دستکم اینچنین به نظر من میرسید. پس از چند روز که در کنار ما بود، راهی جبهه شد و مدت ۴۵ روز در جبهه بود که روز چهلوپنجم به شهادت رسید.
من که آنجا نبودم، اما همرزمانش تعریف میکردند در این ۴۵ روز حمیدرضا ۴۵ تانک را شکار کرده بود. آن روز پس از زدن آخرین تانک همرزمانش خوشحال میشوند و بانک ا... اکبر سر میدهند. همین صدا سبب میشود دشمن مکان آنها را شناسایی کرده و آنها را بزند. حمیدرضا از روی خاکریز به سمت پایین میآمده که ترکش به قلبش میخورد و در دم به شهادت میرسد. وقتی او را آوردند، سعی کردند آهستهآهسته به من بگویند و برای همین ابتدا گفتند پسر یکی از بستگانمان که او هم در جبهه بود، به شهادت رسیده و صبح روز بعد برادرم به من گفت حمیدرضا به شهادت رسیده است. باورش برایم سخت بود، اما خواست خدا بود و من هم رضا بودم به رضای خدا. برحسب اتفاق پسر فامیلمان هم همان شب شهید میشود و هردو را به مشهد میآورند و تشییع میکنند.
من هم مانند تمام مادران از داغ فرزندانم اندوهگین هستم اما خدا به من استقامت و صبر داد
حمیدرضا که به شهادت رسید، همسرم طاقت نیاورد و به مشهد آمد و در کنار ما ماند. محمدرضا مدتی صبر کرد و دیگر سخنی از رفتن به جبهه نگفت تا اینکه ۶ ماه از شهادت حمیدرضا گذشت.
او میدانست که پدرش در مشهد است و من دیگر تنها نیستم؛ برای همین یکروز گفت: «من میخواهم به جبهه بروم.» به او گفتم: «اگر تو به جبهه بروی و اتفاقی برایت بیفتد، من دیگر فرزندی ندارم و تنها میشوم»، اما گفت: «مادرجان! اینچنین فکر نکن، هروقت پیمانه عمر انسان پر شود، او میرود؛ فرقی نمیکند کجا باشد؛ در اینجا باشی یا جبهه»، درنهایت ما را با حرفهایش قانع کرد و اجازه دادیم به جبهه برود. بار اول که رفت، پس از یکماه آمد و ۸ روز پیشِ ما بود و دوباره رفت. بار دوم پس از ۴۰ روز برگشت و به مرخصی آمد. رفتن و آمدن او باعث شد دل من قرص شود و دیگر نترسم.
هربار از او میپرسیدم «تو در خط مقدم هستی»، میخندید و پاسخ میداد: «نه، من تکفرزند هستم و اجازه نمیدهند به خط مقدم بروم. خیالت راحت باشد.» تا اینکه عملیات کربلای ۳، ۴ و ۵ انجام شد. باز هم او میگفت در خط مقدم نیست و من را دلداری میداد و درواقع هم او را به خط نمیبردند. در عملیات کربلای ۵ که همرزمانش به خط مقدم میروند، هرچه اصرار میکند، فرماندهاش او را نمیبرد.
محمدرضا هم پیاده راه میافتد و در بین راه جلوی یکی از ماشینها را میگیرد و میگوید من از همرزمانم جا ماندهام و من را به خط ببرید و درنهایت به خط میرود و در آنجا به همرزمانش میپیوندد. فرمانده از دیدن او تعجب میکند و میگوید چه کسی به تو اجازه داده که اینجا بیایی و درنهایت پس از بگومگو، فرماندهاش را راضی میکند تا در خط مقدم بماند. در همین عملیات ترکشی به سرش میخورد و به درجه شهادت نائل میشود.
هیچ مادری نمیتواند بگوید داغ فرزند سخت نیست و ناراحت نمیشوم. من هم مانند تمام مادران از داغ فرزندانم اندوهگین هستم؛ بهخصوص که دو پسر داشتم و هر دو رفتند و من را تنها گذاشتند، اما خدا به من استقامت و صبر داد تا همیشه در تنهایی و در حضور خودش گریه کنم. برای آنها لباس مشکی نپوشیدم، زیرا ایمان دارم آنها امانتی از سوی خدا بودند و خدا صلاح دیده بود تا امانتهایش را از من پس بگیرد و نباید ناشکری کنم. یادم هست خدا آنقدر به من لطف داشت که روز هفتم محمدرضا، خودم رفتم وصیتنامهاش را آوردم و برای همه خواندم. هنوز هم ایمان دارم که در کار خدا حکمتی است که ما از آن آگاهی نداریم.
نه اینکه مادرشان هستم و بخواهم از فرزندانم تعریف کنم، هرگز اینچنین نیست، اما باید بگویم پسرانم خصوصیات اخلاقی خوبی داشتند و زبانزد اهالی محل بودند. آن دو آنقدر با هم خوب بودند که در مدرسه کسی نمیتوانست به آنها چیزی بگوید، زیرا همه میدانستند آنها مدافع یکدیگر هستند. خیلی مادردوست بودند، اما چه فایده که هر دو من را تنها گذاشتند و رفتند؟
پس از رفتن آنها دیگر تنها شدم من بودم و همسرم. دیگر از شیطنتهای پسرانهشان در خانه خبری نبود و صدای خندههایشان به گوش نمیرسید. خانه سوتوکور شده بود. دوستانم من را تشویق کردند که از خانه بیرون بیایم و در برنامههای فرهنگیاجتماعی شرکت کنم و درسم را ادامه بدهم. از آنجا که خدا در هرکاری مصلحت بندهاش را بهتر از خودش میداند، پس از گذشت سهسال فرزند دختری به ما داد. با آمدن او تحول عجیبی در زندگی ما رخ داد و سکوتی که در خانه حاکم شده بود، از بین رفت و دوباره صدای شیطنتهای بچگانه بهگوش میرسید. اکنون دو نوه هم دارم که ایمان دارم تمام این نعمتها از طرف خداست و هر روز او را شکر میکنم.
سال ۱۳۶۴ من مادر شهید بودم و در برنامههای مسجد پنجتن فعالیت میکردم. به دلیل فعالیتهای زیادم من را به عنوان فرمانده پایگاه «شهید مصطفیزاده» مسجد پنجتن انتخاب کردند و از همان زمان تاکنون در این حوزه فعالیت میکنم. در حال حاضر در این پایگاه ۳۰۰ عضو داریم. در این پایگاه با حضور اعضا «حلقههای صالحین» برگزار میکنیم، همچنین برنامه دیدار با خانواده شهدا را داریم و برنامههای آموزشی و هنری متفاوتی برگزار میکنیم. هفتهای یکروز نیز برای اعضا کلاس تفسیر برگزار میکنیم.
چندسال است به عنوان عضو شورای اجتماعی محله بهشتی با شهرداری منطقه همکاری میکنم. هفتهای یکروز نیز در مجتمع فرهنگی خاتمالاوصیا (ص) فعالیت میکنم و امور مالی این مجتمع دست من است. سعی میکنم از لحظهلحظه زندگیام بهدرستی بهره ببرم و این ثانیهها را از دست ندهم، چون معتقدم عمر در گذر است و میرود و بهقول محمدرضا هروقت پیمانه عمر پر شود، باید توشه راهت را برداری و بروی. میخواهم مانند پسرانم توشهای داشته باشم که همراه خودم ببرم و با دست خالی به آن دنیا نروم. اگر دستم خالی باشد، به پسرانم بگویم برای چه جانشان را فدا کردند و رفتند؟
* این گزارش در شماره ۱۳۴ شهرآرا محله منقطه ۸ مورخ ۲۸ بهمن ماه ۱۳۹۳ منتشر شده است.