کد خبر: ۱۰۷۷۸
۲۲ آبان ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۰

زنی که درخواست کرد مدرسه به نام «شهید غلامی» نامگذاری شود، که بود؟

حوالی پاییز سال ۷۵ یا ۷۶ زنی که چادرش را تا روی پیشانی جلو کشیده و رهگذرانه از کنار بنای نیم ساخته مدرسه در حال عبور بوده، از کارگران بنا و معمار می‌خواهد که مدرسه را با نام پسر شهیدش تابلو بزنند.

پای خاطره‌گویی قدیمی‌های مدرسه شهید محسن غلامی در امامت ۶۸ در محله آزادشهر مشهد که بنشینید و حرف را به ساخت مدرسه بکشانید همه یک قصه را تعریف می‌کنند. اینکه حوالی پاییز سال ۷۵ یا ۷۶ زنی که چادرش را تا روی پیشانی جلو کشیده و رهگذرانه از کنار بنای نیم ساخته مدرسه در حال عبور بوده، از کارگران بنا و معمار می‌خواهد که مدرسه را با نام پسر شهیدش تابلو بزنند.

زن حتی در جواب کارگران وقتی از او می‌پرسند که چرا چنین درخواستی دارد، می‌گوید: «پسرم خیلی مظلوم و گمنام است. نه کوچه‌ای به نامش شده و نه کسی از او یادی می‌کند. می‌خواهم اسم نوجوان شهیدم به یادگار بماند.»

پس از این جمله‌ها، سوز سرما باعث نمی‌شود که کارگران نیش‌خندشان را به سادگیِ زن نشان ندهند، اما تنها برای دلخوشی هم که شده، باشدی می‌گویند و او به همین کلمه امیدوار و خاطرجمع می‌گذرد.

عصر نشده خستگی، بی‌رمقی و دغدغه‌های ریز و درشت زندگی دستمالی می‌شود و ماجرای صبح را مثل غبار روی آینه از خاطرشان پاک می‌کند، اما چند روز بعد وقتی معمار پا به اتاق مدیر آموزش و پرورش ناحیه ۷ می‌گذارد تا چگونگی روند ساخت مدرسه را برای آقای علایی توضیح دهد، در لابه لای حرف‌هایش به شوخی حکایت درخواست زن ناشناس را هم بازگو می‌کند.

معمولا کسی به این دست ماجرا‌ها اهمیتی نمی‌دهد، اما هیچکس نمی‌داند آن روز چه اتفاقی افتاد که  مدیر وقت گوشی تلفن را برمی‌دارد و با بنیاد شهید تماس می‌گیرد تا درباره محسن غلامی نامی پرس‌وجو کند.

بنیاد جواب می‌دهد: «نوجوانی ۱۶ ساله بوده که سال ۱۳۶۱ در جاده خونین شهر شهید می‌شود.»

با اینکه نام مدرسه از ابتدای شروع ساخت آن تعیین شده، اما آقای مدیر همان روز نامه درخواستی مبنی بر تغییر نام مدرسه به «شهید محسن غلامی» را به مقامات بالا دستی ارجاع می‌دهد.

این درخواست بدون هیچ مخالفتی تایید می‌شود و همه چیز دست به دست هم می‌دهد تا مدرسه با این اسم به ثبت برسد و طبق آنچه مادر شهید خواسته، به یادگار بماند. سال‌ها بعد مدیر مدرسه شهید محسن غلامی که این داستان را از زبان اطرافیان شنیده، تصمیم می‌گیرد یادواره‌ای برای شهید برگزار کند.

با بنیاد تماس می‌گیرد و می‌خواهد اطلاعاتی درباره خانواده شهید در اختیارش قرار دهند تا در صورت امکان از آنان هم برای شرکت در این بزرگداشت دعوت شود، اما در نهایت جستجو‌ها بی‌نتیجه می‌ماند و او هیچ نشانی از خانواده شهید پیدا نمی‌کند.

همه اینها را بگذارید کنار اینکه بازدید چند ماه پیش جمعی از مسئولان منطقه‌ای بهانه‌ای می‌شود تا مدیر مدرسه از شهرآرامحله منطقه ۱۱ بخواهد گزارشی از این شهید گمنام تهیه کند. سطر‌های بعدی تلاش ما برای یافتن نام و نشان این شهید است؛ تلاشی تلخ و شیرین.

 

گشتیم نبود، نگرد نیست

کاظم‌زاده، مدیر مدرسه همان ابتدای گفتگو آب پاکی را روی دست‌مان می‌ریزد و می‌گوید: دوسال پیش تصمیم گرفتیم یادواره‌ای برای شهید برگزار کنیم. خیلی‌ها حتما آن برنامه را در فرهنگ‌سرای ترافیک به خاطر دارند.

همان وقت هم برای پیدا کردن اطلاعات جدید مذاکره‌ای با بنیاد شهید داشتیم، اما به در بسته خوردیم. بنیاد تنها یک عکس از او در اختیار داشت که آن را هم ما گرفتیم. شما هم خودتان را اذیت نکنید. ما تنها به درج نام و همین اطلاعات اندک قانع‌ایم ولی باز هم برای اطمینان بیشتر با بنیاد تماس بگیرید.

مکالمه که تمام می‌شود، ذوق‌مان هم مثل عطرِ چای یخ کرده روی میز، به هم می‌ماسد. با این همه انگشت خبرنگار روی هشت رقمی بنیاد شهید خیابان هاشمی‌نژاد می‌چرخد و یک دقیقه بعد حراست بنیاد شماره داخلی یکی از کارشناسانش را وصل می‌کند.

پس از معرفی و احوال‌پرسی معمولی، حرف می‌دود سر موضوع اصلی و اینکه اطلاعاتی درباره شهید می‌خواهیم یا حداقل آدرسی که با آن بتوان سری به محله زندگی‌اش زد و از طریق چند همسایه قدیمی به سرنخ‌هایی رسید.

پیش از این جمله‌ها همه اطلاعات و داشته‌های‌مان درباره شهید را روی دایره ریخته‌ایم و کارشناس می‌گوید: باید نام پدرش را بدانیم تا اسیر تشابه اسمی نشویم. با این حال از شهید محسن غلامی دو شماره همراه و ثابت وجود دارد که پیش شماره‌اش حوالی فرامرزعباسی را نشان می‌دهد. شاید همین گمشده شما باشد. شماره‌ها را یادداشت کرده و مکالمه تمام می‌شود.

حالا کور سوی امیدی روشن شده که گمان داریم بتواند ما را به یکی از بستگان شهید ربط دهد. ابتدا شماره همراه را می‌گیریم، اما صدای ظریف و آشنای اپراتور با جمله «شماره مورد نظر در شبکه موجود نمی‌باشد» همه رشته‌هامان را پنبه می‌کند.  

با این وجود آب توی دل‌مان تکان نمی‌خورد. هنوز یک شماره ثابت هست که بتواند دلیل ادامه دادن این گزارش باشد.

چند دقیقه بعد منتظریم تا یکی آن سمت خط، تلفن ثابت را پاسخ دهد. بله گفتنِ صدای تکیده مردِ میان‌سالی دوباره حرف‌ها را سُر می‌دهد سمت اینکه بپرسیم شهید محسن غلامی را می‌شناسید یا نه؟

صدای آن سمت گوشی توضیح می‌دهد که هیچ نسبتی با شهید مورد نظر ندارد و این شماره هم، تلفنِ یک شرکت خصوصی است نه منزل مسکونی.

گویا حدود سه سالی می‌شود که او خط مورد نظر را از مخابرات گرفته و نمی‌داند این شماره پیش از این به چه کسی تعلق داشته و در پایان محض راهنمایی می‌گوید: با مخابرات تماس بگیرید. آنها حتما می‌دانند این شماره پیش از تخلیه به اسم چه کسی ثبت شده است.

 

کدام مادر...

دوباره چند تماس دیگر و در نهایت باز سراغ بنیاد شهید را می‌گیریم با این تفاوت که این‌بار اسمی را به عنوان پدر شهید سر زبان داریم و این می‌تواند خودش ابتدای ماجرای جدیدی را ورق بزند.

محسن غلامیِ درتاریخ ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ وقتی که ۱۶ سال داشته بر اثر اصابت خمپاره در خرمشهر شهید می‌شود

«صفرعلی» را می‌گذاریم ابتدای همه حرف‌ها و به قلیچیان، کارشناس بنیاد شهید اجازه می‌دهیم تا دوباره گشتی توی پرونده‌ها داشته باشد.
-گفتید: صفرعلی غلامی؟
-بله.
-پیدا شد. یک «پَشاوَک» هم ته فامیلش هست که فرزند شهیدش این پسوند را ندارد. هیچ آدرسی به عنوان نشانی درج نشده. اینطور که اینجا نوشته محسن تا پنجم بیشتر درس نخوانده و در ۱۶ سالگی به عنوان بسیجی راهی جبهه شده.

رو به‌روی گزینه شغل را هم با عنوان «صافکار ماشین» پر کرده‌اند. محسن غلامیِ مورد نظر شما در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ وقتی که ۱۶ سال و ۱۱ ماه داشته بر اثر اصابت خمپاره به گردن در جاده خرمشهر شهید می‌شود.

گویا یک برادر هم دارد که هیچ اطلاعاتی درباره‌اش موجود نیست. پدرش ۶ سال پس از شهادت پسرش فوت کرده و گویا بستگان دیگری هم ندارند.

کمی مکث می‌کند و می‌گوید: چه کسی به شما گفته مادر شهید درخواست کرده نام پسرش را روی این مدرسه بگذارند؟  بعد بی اینکه منتظر جواب باشد. ادامه می‌دهد: طبق گواهی اطلاعاتی که در بنیاد درج شده، مادر پیش از شهادت پسرش فوت کرده است.

همین جمله کافی است تا دوباره همه اتفاق‌ها توی ذهن‌مان به عقب برگردد و در ایستگاه خاطرات ۱۸ سال پیشِ کوچه امامت بایستد.

۱۵ سال پس از شهادت محسن غلامی وقتی که در هیچ کجا نشانی از او یا خانواده‌اش باقی نمانده، یک زن با چادر سیاهی که تا روی پیشانی جلو آمده توی کوچه‌های پاییزی آن سال‌ها از چند کارگر ساده می‌خواهد مدرسه نیم ساخته محله را به نام پسرش ثبت کنند.

عجیب‌تر اینکه این حرف برای یک معمار مدرسه آنقدر مهم می‌شود که آن را به گوش مدیر آموزش و پرورش وقت ناحیه می‌رساند تا او هم از این اتفاق استقبال کند و نامه‌ای با عنوان تغییر نام مدرسه برای مقام‌های بالا دستی‌اش بنویسد و از آنان بخواهد مدرسه را پس از اتمام کار با نام شهید محسن غلامی تابلو بزنند.  

برای هیچکدام از تکه‌های پازل پراکنده که کم و کسری زیاد دارد و ذهن آدم را به بازی می‌گیرد، هنوز جواب قانع کننده‌ای نداریم. تنها می‌توانیم کلمات را از میان همه این سطر‌ها بیرون بکشیم و بپرسیم: یعنی اطلاعات دیگری وجـــود ندارد؟

قلیچیان می‌گوید: با بنیاد شهید خیابان کوهسنگی تماس بگیرید، شاید در پرونده آنان سرنخ‌های بیشتری وجود داشته باشد.

هیچ کس در دسترس نیست

شماره بنیاد شهیدکوهسنگی را از سامانه اینترنتی مخابرات می‌گیریم و منتظر پاسخ معاون فرهنگی بنیاد می‌مانیم. ابتدا می‌خواهد بداند شهید متعلق به کدام منطقه شهر است. بعد از پاسخ ما، می‌گوید: جستجوی اطلاعات زمان زیادی می‌برد. اجازه بدهید خودمان با شما تماس می‌گیریم.  

این مکالمه هم پس از یادداشت کردن شماره روزنامه به پایان می‌رسد تا تنها یک ساعت بعد یک نفر از بنیاد تماس بگیرد و بگوید: هیچ اطلاعاتی جز آنچه شما در اختیار دارید، وجود ندارد.

اما خودمان برای کمک به جمع‌آوری مطالب بیشتر از بنیاد شهید کل هم پیگیر این پرونده می‌شویم ولی گمان نمی‌کنیم آنجا هم جز اینها که می‌دانیم، اطلاعات دیگری وجود داشته باشد.

دوباره با مدیر مدرسه تماس می‌گیریم تا گزارش پیش رو  با این مکالمه ادامه پیدا کند.

«خانم کاظم‌زاده، مطمئن هستید فردی که ۱۸ سال پیش از کارگران می‌خواهد که نام مدرسه را به اسم پسرش ثبت کنند، مادر شهید بوده؟»

با همان تاکیدی که پشت همه جملاتش در طی چند مکالمه گذشته وجود داشته، می‌گوید: بله، من سه سال است که به عنوان مدیر این مدرسه مشغول خدمتم، اما این قصه را سال‌هاست که قدیمی‌های مدرسه از قدیمی‌تر‌ها شنیده‌اند و حرف دیگری در میان نیست.  

وقتی می‌شنود که مادر شهید پیش از شهادت فرزندش فوت کرده، سکوت می‌کند و می‌خواهد سراغ مدیر آموزش و پرورش ناحیه در سال ۱۳۷۶ را بگیریم. می‌گوید: خدا بخواهد حرف‌های او حلقه گمشده زنجیر این ماجراست.

 

یک گزارش، چند سوال و هزار نقطه روشن

چند دقیقه بعد از روابط عمومی آموزش و پرورش ناحیه ۷ سراغ علایی را می‌گیریم. سعیدی فرصتی می‌خواهد تا بتواند در مرور پرونده‌های بایگانی شده، شماره یا آدرسی از او پیدا کند.

اما در نهایت می‌گوید: گویا آقای علایی پس از اتمام دوره مدیریت و بازنشستگی‌شان برای ادامه زندگی به اصفهان مهاجرت کرده و پیگیری‌ها برای دعوت از وی و شرکت در برنامه‌های آموزش و پرورش هم بی‌نتیجه بوده، زیرا کسی آدرس یا شماره‌ای از او در اختیار ندارد.  

با این جمله انگار تلاش‌های ما هم به سطر‌های پایانی می‌رسد تا این گزارش با همه نقطه‌های کور و اطلاعات ناقصی که دارد، تنها یادی باشد از بزرگ مرد نوجوانی که یک روز بند‌های پوتینش را  برای دفاع از میهنش محکم کرد و خاطره نیمکت‌های مدرسه و خوشی‌های آموختن را به همکلاسی‌هایش سپرد و راهی شد.

شاید هرگز هیچکدام از ما ندانیم زنی که ۱۵ سال پس از شهادت محسن دلیل ثبت نامش روی تابلوی مدرسه نوساز محله امامت می‌شود، چه کسی بوده یا چرا آقای علایی آن روز درخواست آن زن ناشناس را تا این اندازه جدی می‌گیرد.

 

حرف آخر

در پایان از همه شما خوانندگان محترم درخواست می‌کنیم اگر به هر نحوی اطلاعات موثقی دیگری درباره این شهید دارید که می‌تواند یاری‌گر ما در تکمیل این گزارش باشد، با روزنامه شهرآرا تماس بگیرید.

باشد که همین نقل قول‌ها راهی باشد برای پیدا کردن حلقه‌هایی که نام شهید محسن غلامی را برای ما و شما آشناتر کند.  

 

* این گزارش پنج شنبه، ۲۸ اسفند ۹۳ در شماره ۱۴۰ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44