
اسرای عراقی از شرم گریستند
«وقتی اسرای بعثی به پادگان رسیدند، نه ساختمانی داشتیم که بتواند جوابگوی حضور آنها باشد و نه هیچ امکان دیگری. از همه نهادهای شهری خواستم که کمکمان کنند. اسرا را در میدان شامگاه پیاده کردند و من هم در اطراف آنها نیروهایم را که عموما معلول بودند و توان رفتن به جبهه نداشتند، مستقر کردم و به هر کدام اسلحهای دادم که حتی فشنگ نداشت!
وضعیت فوقالعاده خطرناکی بود. دائم زیر لبم با خدا حرف میزدم. میگفتم خدایا من خیلی ناتوانم. آبروی مرا حفظ کن. به من توان اداره این اسرا را بده. دائم سوره آیهالکرسی را میخواندم!»
سرهنگ عباس شیبانی دوران خدمتش در ارتش را در شهرهای مختلف ایران گذرانده و پادگانهای مختلفی را بازسازی و نوسازی کرده است. او در اوایل جنگ، مسئول نگهداری حدود دو هزار اسیر جنگی عراقی در پادگانی در تربت جام میشود. جایی که کمترین امکانات لازم را نداشته و با همت مردم و نهادها توانسته این وظیفه را به خوبی انجام دهد. او سالها در جبهه حضور داشته و این روزها پس از سالها خدمت، بازنشسته شده است.
شهروند محله سجاد، متولد سال ۱۳۲۵ از شهرستان زاوه است. پس از تحصیلات ابتدایی به مشهد میآید. پدرش را در ۱۳ سالگی از دست میدهد و به همت مادر و برادر بزرگترش درس را در این شهر ادامه میدهد.
در سال ۱۳۴۵ دیپلم ریاضی را از دبیرستان دانش بزرگنیا میگیرد و پس از آن وارد ارتش میشود. مدرک مهندسیاش را نیز در دوران خدمت نظامی دریافت میکند و سالها در رسته مهندسی ارتش به خدمت مشغول میشود.
سرهنگ شیبانی با لبانی پرخنده و قامتی استوار برایمان از خاطراتش تعریف میکند. او این سالها به واسطه فشارهای جنگی و اثر گازهای شیمیایی نابینا شده است. هرچند خانهنشین است، اما فرزندانی خوشرو و همسری مهربان دارد که او را مانند نگینی در بین خود دارند. سرهنگ، دامادش را پسرم خطاب می کند و آقای احمدی خود را وقف خدمت و همراهی با جناب سرهنگ کرده است.
بهخاطر مادرم نرفتم
سرهنگ شیبانی بعد از گرفتن دیپلم، دوراه پیش پای خود میبیند. رفتن از ایران برای ادامه تحصیل یا ماندن در کنار مادرش. برای ما تعریف میکند: باید سربازی میرفتم یا اینکه تحصیلات عالیه را انتخاب میکردم. من هم دومی را انتخاب و در کلاسهای اعزام محصل به خارج از کشور ثبتنام کردم.
دوست داشتم به اتریش بروم و زبان انتخابیم نیز آلمانی بود. در امتحان اعزام محصل نیز قبول شدم، اما مشکل بزرگی پیش پایم بود. مادرم شدیدا نگران بود و رضایت نداشت که به خارج بروم. یادم میآید شبانهروز گریه میکرد و حتی روزی به حرم رفت و دخیل شد.
ناگهان به خودم آمدم و گفتم «مادرت پس از پدر، همه بار زندگی تو را بر عهده داشته است؛ حالا می خواهی به همه چیز، پشت پا بزنی؟» به حرم رفتم و پای مادرم را بوسیدم و ایشان را به خانه برگرداندم. پس از آن به واسطه معرفی یکی از آشنایان، در کنکور دانشگاه افسری ارتش شرکت کردم و رشته مهندسی قبول شدم.
او ادامه میدهد: سـال ۵۰ فارغالتحصیل و با درجه ستوان دومی به شهرستان بیرجند منتقل شدم. افسر پست مهندسی را برعهده گرفتم. پس از مدتی برای نظارت بر ساختمانهای تربت حیدریه به این شهر اعزام شدم، اما به واسطه بعضی مسائل، مجموعه تربت حیدریه زیرنظر بیرجند قرار گرفت.
بیرجند در آن دوران شهری آباد بود. در سال ۵۱، با گذراندن دوره زبان، در ارتش معلم زبان شدم. امتحانی برای اعزام به آمریکا گرفتند و اتفاقا قبول شدم، اما فرمانده مرکز دوست نداشت از آن مرکز بروم و مرا در بیرجند نگاه داشت.
مهندس ارتش، ساخت و ساز پادگانها را برعهده دارد
یک بار مادر و یک بار فرمانده، مانع رفتنش به خارج از کشور میشوند. اما میگوید از ماندن و خدمتکردن به این آب و خاک خوشحال است. از بیرجند به لشگر ۹۲ اهواز منتقل و در شهرستان هفتگرد، رئیس پست مهندسی و فرمانده خدمات لشگر میشود. میگوید: عملا شهردار شهر هم بودم.
از او درباره وظایف مهندس ارتش میپرسیم و برایمان توضیح میدهد: در ارتش دوبخش مهندسی داریم. یکی مهندسی رزمی است که در یگانهای رزمی کار میکنند و به تعبیری همان سنگرسازان بیسنگر هستند. بخش مهمی از افتخار عملیات فتح المبین، محصول تلاش همین مهندسان رزمی بود.
آنها توانستند پلهای تجهیزاتی روی کرخه ایجاد کنند و همه یگانها را از روی این پل عبور دهند و عملیات به موفقیت برسد. اما مهندسی در ارتش، ساخت و ساز واحدهای نظامی در پادگانهای ارتش را برعهده دارد که من در این بخش مشغول بودم و به تعبیری وظیفهمان حفظ بدنه ارتش در پشت جبهه بود.
گفتم از ارتش میروم
نزدیک انقلاب میشود و او را با درجه ستوان یکمی به مشهد میفرستند. در اینباره تعریف میکند: تیرماه سال ۵۷ به مشهد اعزام شدم. میدانید که در ارتش اختیار انتخاب مکان خدمت دست افراد نیست، بلکه برحسب ابلاغ نظامی و بر اساس موارد به هر شهر و موقعیتی ممکن است اعزام شوند.
من بعد از چند سال به مشهد آمده و خانه یکی از اقوام را که به من واگذار شده بود، تجهیز کرده بودم. یادم نمیرود روزی پس از پایان کارها و آمادهشدن خانه با همسرم حرف میزدیم و هر دو خدا را شکر میکردیم که بعد از چند سال دربهدری دوباره به مشهد آمدیم و خانه خوبی را تجهیز کردیم.
دقیقا بعد از همین روز، مرا به اتاق فرماندهی خواستند و گفتند باید به تربت جام بروی! گفتم من بر اساس رتبهام به شهر مشهد آمدم و در این چند وقت هزینه زیادی کردم و خانه و امکاناتی فراهم. (در پرونده نظامیام بر اساس پروژههای متعددی عمرانی که در شهرهای مختلف انجام داده بودم افسری شاخص به شمار میآمدم.) آن زمان فضای انقلابی هم در مشهد آغاز شده بود.
به هر ترتیب به فرمانده لشگر گفتم نمیروم! او انتظار این برخورد مرا نداشت. ناگهان اخلاقش تند شد و من هم گفتم از ارتش میروم! او هم گفت تو را میدهم دست دژبانی و بازداشت میکنم و کلی تهدید دیگر.
بدون خداحافظی از اتاق خارج شدم و به همقطارانم گفتم من رفتم! و به خانه برگشتم. همسرم فهمید که ماجرایی اتفاق افتاده است. بیشتر برای او ناراحت بودم که هنوز در مشهد مستقر نشده، باید وسایلمان را جمع کنیم و به شهرستان برویم.
همسرم با شنیدن ماجرا، برخوردی آرام کرد و درسی بزرگ به من داد. گفت شاید مصلحتِ زندگی ما این باشد. باید کنار آمد و دید چه پیش میآید. من از روزی که همسر تو شدم، براساس برنامه کاری و زندگی تو، در کنارت هستم.
بدینترتیب دوهفته خدمت را ترک کردم. منتها دوستانم خبر دادند اگر نیایی برایت مسئله حاد درست میکنند. بنابراین دوباره به لشگر رفتم ولی گفتند دیگر کسی را راه نمیدهند چون فرمانده لشگر ترور شده است!
ماجرای قتل فرمانده
سرهنگ شیبانی درباره ماجرای قتل فرمانده لشگر تعریف میکند. یک افسر وظیفه از صف بیرون آمده بود و فرمانده لشگر (تیمسار سپه دوست) را در صبحگاه ترور کرده بود. این ماجرا در پی علنیشدن انقلاب در مشهد رخ داده بود.
من هم به خانه برگشتم و بعد از چند روز جانشین آن فرمانده مرا احضار کرد و با وعده اینکه پس از چند ماه به مشهد برمیگردی، مرا به تربتجام فرستاد. روزی که از مشهد به تربتجام میرفتم اعلام شد که در مشهد حکومت نظامی است. من آنجا پست فرماندهی خدمات و مهندسی را تحویل گرفتم.
این ماجرا مانند زلزله بود
بعد از چندین فرمانده پادگان ارتش تربت جام که هر کدام بیش از سه یا چهار ماه نمیتوانستند فرماندهی را برعهده داشته باشند، این وظیفه به من تکلیف شد. به آنها گفتم من افسر مهندسی هستم و هیچ وقت افسر مهندسی، فرمانده پادگان زرهی نمیشود.
چون چیزی از مسائل رزمی و زرهی نمیدانستم و رسته کارم مهندسی بود. اما بعد از دو ماه قبول کردم و فرمانده پادگان شدم. پادگان از لحاظ عمرانی اوضاع خوبی نداشت و تقریبا مخروبه بود. با کمک دیگر سازمانها و یگان مهندسی، کارگاه آسفالتسازی راه انداختیم و خیابان ورودی و کوی سازمانی را آسفالت کردیم.
با همکاری اداره برق، همه مسیرهای منتهی به پادگان و داخل آن را برقکشی کردیم. این ماجراها مربوط به سال ۵۹ است. مدتی بعد، پس از عملیات آزادسازی خرمشهر بود که گفتند قرار است ۲ هزار اسیر به این پادگان بفرستند! این در حالی بود که حتی نیروی نگهبان هم نداشتیم. این ماجرا برای من مانند زلزله بود.
فشنگ هم نداشتیم!
او ادامه میدهد: وقتی اسرا به پادگان رسیدند، نه ساختمانی داشتیم که بتواند این حجم افراد را جواب بدهد و نه هیچ امکان دیگری. حتی آسایشگاههای ما که به واسطه انتقال نیروها به جبهه خالی بود، پیش از آن، تحویل گردان ژاندارمری در تربت جام شده بود.
از همه نهادهای شهری خواستم که کمکمان کنند. اسرا را در میدان شامگاه پیاده کردند و من هم در اطراف آنها نیروهایم را که عموما معلول بودند و توان رفتن به جبهه نداشتند، مستقر کردم و به هر کدام اسلحهای دادم که حتی فشنگ نداشت!
وضعیت فوقالعاده خطرناکی بود. دائم زیر لبم با خدا حرف میزدم. میگفتم خدایا من خیلی ناتوانم. آبروی مرا حفظ کن. به من توان اداره این اسرا را بده. دائم سوره آیهالکرسی را میخواندم!
ده روزه پادگان را آماده کردیم
حاج آقای اکبری که فرمانده کمیته شهر بود به کمکم آمد. در طول یک ساعت، دوماشین پیکان را از روستاهای اطراف پر از نان و پنیر کرده بود و برای اسرا غذا آورد. همان شب ۸۰ بسیجی را برای کمک به من فرستاد و شبانه ساختمانهای لشگر را تحویل گرفتیم.با کمک همه نهادها و امکاناتی که همان روزها رسید توانستم، محیط را برای نگهداری اسرا آماده کنیم.
۲۴ ساعته دو ردیف دستکهای سیم خاردار در اطراف آسایشگاه نصب کردیم.همزمان چند اکیپ، حفاظهای مورد نظر را روی پنجرهها نصب کردند. روزهای متوالی من و عوامل کاری حتی شبها نمیخوابیدیم و کار میکردیم. همین قدر بگویم یک روز خدمتم با اسرا مطابق ۵ سالی است که بعد از آن در جبههها بودم. بدینترتیب همه پروژههای عمرانی در ۱۰ روز تکمیل شد. خوشبختانه در این مدت مشکل امنیتی از طرف اسرای عراقی پیش نیامد.
در این میان اسرای بعثی افراد خطرناکی بودند. معمولا اسرای شیعی همکاری میکردند و من هم با آنها دوستی داشتم
ردیابی نقشه کشور از پشت قوطی کبریت!
سرهنگ بازنشسته محله سجاد صحبتش را درباره پذیرش اسرا اینگونه ادامه میدهد: همه اسرا را باید ثبتنام میکردیم. عدهای پزشک بودند. عدهای هم افسر ارتش که عموما بعثی بودند و عدهای هم از نیروهایی به اصطلاح مردمی.
در این میان اسرای بعثی افراد خطرناکی بودند. معمولا اسرای شیعی با من همکاری میکردند و من هم با آنها دوستی داشتم. یک شب یکی از اسرا اعلام کرد شدیدا دلدرد دارد و میخواهد به بهداری برود. او را به بهداری بردند.
آنجا که رسید گفته بود حتما میخواهد فرمانده را ببیند. اصرار میکند و همان نیمه شب به من خبر میدهند. من به بهداری رفتم و پرسیدم چهکار داری؟ گفت عدهای از اسرا امشب میخواهند حمله کنند؛ سیمهای خاردار را ببرند و برقها را قطع کنند و تیرباری که در بالای ساختمان مستقر است را فتح کنند و در ادامه پاسدارخانه را بگیرند.
آنها برای خودشان گروهبندی دقیقی هم دارند. بعدا فهمیدیم که نقشه شهر و کشور را از پشت یک جعبه کبریت که قدیمها روی آن درج میشد پیدا کرده بودند. همان شب توانستیم این برنامه خطرناک را خنثی کنیم. همه افراد درگیر این موضوع را جدا کردیم و به کمپ سنگبست که محل نگهداری اسرای بعثی بود فرستادیم.
اسرای عراقی را به پارک ملت و کوهسنگی بردیم
او در پاسخ ما که میگوییم، خاطره خوبی هم از اسرا داشته، میخندد و میگوید: احتمالا خاطرات خوب آنها از من بیشتر باشد. من همیشه ناهار و شامم را با اسرا صرف میکردم. بهترین غذا، دسر و میوه را برایشان تهیه میکردم.
آنها هم سعی میکردند وقتشان را بهخوبی بگذرانند. برایشان کلاسهای مختلف فرهنگی و دینی و سخنرانی میگذاشتیم. من پنج بار این اسرا را به مشهد برای زیارت امام رضا(ع) بردم. بعد آنها را به پارک ملت بردم و به همهشان یک ساعت مرخصی دادم تا بروند تفریح کنند و عکس بگیرند.
آنها را به کوهسنگی هم بردم و باز هم آنها را آزاد گذاشتم. سپس گروه را به بهشت رضا و مزار شهدا بردم و گفتم شما کسانی هستید که در شهیدشدن این افراد دخیل بودید، اما الان که اسیر ما هستید با رفتار انسانی و اسلامی با شما برخورد میکنیم.
این کجا و رفتارهایی که ارتش عراق با اسرای ما انجام میدهد کجا؟ عمومشان گریستند. به من تلفن و آدرس خانهشان را میدادند که بعد از جنگ اگر به عراق آمدید به خانه ما بیایید. این را هم بگویم که برای اسرای عراقی، تیمهای ورزشی راه انداخته بودیم.
شیبانی باید بماند
تا شهریور ۶۲ مسئولیت این پادگان را بهعهده دارد. میگوید: چند بار قرار بود از اینجا بروم، اما خانواده ارتشیهایی که در جبهه بودند تجمع میکردند و میگفتند یا شیبانی اینجا بماند یا باید شوهران ما از جبهه برگردند.
چون سعی میکردم به وضع خانواده ارتشیهای پادگان رسیدگی کامل کنم. برایشان مواد غدایی با همه کمبودی که وجود داشت تهیه میکردم. از مرغ و پنیر گرفته تا صابون و هر مورد دیگر...
شهریورماه بود که خسته شدم. دوست داشتم در جبههها حضور پیدا کنم. همه جزوات نظامی را که مربوط به گردانهای مهندسی در جنگ بود خواندم تا به موضوع مسلط باشم. اما در جبهه مسئله چیز دیگری بود.
این جزوات بر اساس آموزشهای غربی و شرقی آن دوران طراحی شده بود، اما واقعیتهای جنگ چیز دیگری بود. ما با همه دنیا میجنگیدیم.
همه دنیا به عراق کمکهای اطلاعاتی و لجستیکی میکردند و ما فقط کمک الهی را پشت خودمان داشتیم. او بعد از رفتن از پادگان تا پایان جنگ را در جبهه میگذارند.
* این گزارش شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۶ در شماره ۳۶۴ در شهرارا محله منطقه یک به چاپ رسیده است.