قرارمان بوستان بنفشه در خیابان بنفشه بولوار سجاد است. خوشپوش و با قدمهایی استوار به سمت من میآید طوری که از این فاصله دور هم میتوان تشخیص داد ارتشی است. بعد از 33سال سابقه خدمت، بازنشسته شده است با این حال در دانشگاهها درسهای مدیریتی و دفاع مقدس را تدریس میکند. دو کتاب قلم زده که یکی در حوزه مدیریت و دومی خاطراتش از هشت سال دفاع مقدس است که «از بیرجند تا چزابه» نام دارد. او که دوبار در جنگ با دشمن بعثی مجروح شده همچنان با صلابت به دنبال اهدافش میرود. سرتیپ بازنشسته، بهروز اکبری، ساکن محله سجاد، سوژه گفتوگوی این هفته ماست.
امیرسرتیپ بهروز اکبری متولد سال 1332 در شهرستان بیرجند است. او سال1351 پس از تحصیلات متوسطه به دلیل علاقه زیادش به ارتش وارد دانشکده افسری میشود. دورههای مقدماتی را میگذراند و از 1355 بهطور رسمی در یگانهای ارتش مشغول به کار میشود. پس از سالها به سمت معاون لشکر 77 ثامنالائمه(ع) در میآید و در نهایت پس از 33سال خدمت بازنشسته میشود. گفتوگو را با این سؤال شروع میکنم که «چطور شد ارتشی شدید؟» نگاهی میکند و با افتخار میگوید: «دایی خدا بیامرزم ارتشی بود. همین موضوع باعث شد به نظام علاقه پیدا کنم و این علاقه هر روز بیشتر میشد تا اینکه بلافاصله پس از گرفتن مدرک دیپلم ریاضی، وارد دانشکده افسری شدم. خاطرم هست که امتحانات و آزمونهای سختی داشت اما همه آنها را با موفقیت پشت سر گذاشتم.»
او از ابتدای دوره خدمتش اینطور میگوید: «زمانی که وارد ارتش شدم فقط دیپلم ریاضی و دیپلم طبیعیِ آن زمان را قبول میکردند. با توجه به علاقهام به ارتش در کنکورِ هیچ رشته دیگری شرکت نکردم. مستقیم آزمون دانشکده افسری را دادم و خوشبختانه با رتبه بالا قبول شدم. خانواده هم موافق بودند. معاینههای جسمانی لازم انجام شد و از شهریور سال1351 دوره دانشجویی سه ساله را در درسهای نظامی و علمی پشت سرگذاشتم و بعد با لیسانس علوم از دانشکده دانشآموخته شدم.» او فرزند بزرگ خانواده است. سه برادر و دو خواهر دارد، سال 1358 ازدواج کرده و بلافاصله به مناطق عملیاتی رفته است. همسرش دبیر آموزش و پرورش و نتیجه زندگی آنها یک پسر و دختر است که ازدواج کردهاند.
همزمان با ارتشیشدنش فعالیتهای انقلابیاش در شهرهای مختلف بیشتر میشود. او از آن روزها اینطور یاد میکند:« سال آخر دانشجوییام بود که کمکم بوی حرکات مردمی بهویژه در دانشگاه به مشام ما هم میرسید. دانشجویان پزشکی ارتش در دانشگاههای بیرون دانشکده خودمان درس میخواندند و اخبار و اطلاعات این دانشگاهها و صحبتهای دانشجویان را به ما میرساندند. آن فضا ناخودآگاه در روحیه ما نیز تأثیرگذار بود. پس از اتمام تحصیل به مرور وارد یگانها شدیم.
بعضی افسران عضو گروههای مختلف مبارزه با نظام شاهنشاهی بودند مانند شهید صیاد شیرازی که مستقیم با انقلابیها در ارتباط بود. این رفت و آمدها و خبرها را میدیدیم و میشنیدیم. همان زمان در بیرجند و پادگان 04 نیز برخی ارتشیها انقلابی بودند و تعدادی از سربازان و درجهداران وظیفه خدمت را ترک کردند تا در نهایت روز 22بهمن ارتش به انقلاب و به مردم پیوست. پادگان 04 بیرجند و عملکرد ارتش در این شهر به گونهای نبود که بخواهد مقابل انقلابیون بایستد و مردم در این شهر توسط ارتش آسیبی ندیدند فقط در برخی موارد تعدادی از یگانهای ما برای ایجاد امنیت به سایر شهرها میرفتند. با تدابیر فرماندهان و ردههای نظامی پس از انقلاب هم به خدمت عادی ادامه دادیم.»
به اینجای صحبت که میرسیم امیر یاد خاطرهای میافتد که همزمان با بحبوبه انقلاب است. او میگوید:«دو سه ماه قبل از انقلاب مسئولیت آموزش دورههای مقدماتی به دانشآموزان جدید را برعهده داشتم. یک خاطره جالب از لحظه پیروزی انقلاب دارم که شنیدنی است، روزی که ارتش همبستگی خود را با مردم و انقلاب اعلام کرد ظهر بود، خود را به آموزشگاه رساندم و به دانشآموزان ابلاغ کردم تا در کلاس درس حاضر شوند. بنا بر عرف آنزمان عکس شاه روی دیوار بود، به دانشآموزی گفتم عکس را پایین بیاورد و نقشه ایران را به جای آن نصب کند. چون دانشآموزانم سردوشی نداشتند بنا بر قوانین نظامی میتوانستند ارتش را ترک کنند. جملهای به آنها گفتم، عکس شاه و سپس عکس ایران را نشان دادم و گفتم: «هر کس برای او به ارتش آمده اکنون میتواند برود و هر کس برای ایران آمده بماند.» جالب بود که همه دانشآموزان ماندند و انتخابشان ایران بود و بعدها همراه من در جنگ حضور یافتند. از همان عزیزان شهید داشتیم و تعدادی از آنها نیز بازنشسته شدند.»
از سال 60 وارد جبهههای جنگ میشود و تا سال68 در مناطق مختلف عملیاتی و در عملیاتهای مختلف حضور پیدا میکند. در عملیات رمضان و در منطقه عملیاتی کوشک خوزستان حضور داشته و برای عملیات کربلای6 به ارتفاعات غرب درگیلان غرب میرود. از تنگه چزابه هم خاطرات زیادی دارد و اسم کتابش را بر همین اساس «از بیرجند تا چزابه» گذاشته است. به آن روزها فکر میکند و میگوید:« در اواخر سال59 بود که نیروی زمینی ارتش گردانهای رزمی خود را در مراکز آموزشی تشکیل داد تا بتواند یگانهای عملیاتیاش را توسعه دهد.
افتخاری نصیبم شد که به عنوان فرمانده گروهان دوم این گردان انتخاب شوم. پس از تکمیل شدن کارکنان و آموزشهای عملیاتی در شهریورماه سال60 با بدرقه تاریخی مردم شهر و خانوادههایمان و ابتکار فرمانده وقتِ مرکز آموزشی، مبنی بر اجرای صبحگاه پادگان در میدان امامِ شهر، با گردان به مشهد اعزام شدیم. روز بعد با قطار از مسیر تهران عازم میانه و سپس از ایستگاه میانه با اتوبوس به پادگان سراب آذربایجان رفتیم تا با تکمیل سلاح و تجهیزات عملیاتی، تیپ40 سراب را تشکیل بدهیم. کمتر از یک ماه در پادگان بودیم. بعد از آن با قطار از طریق میانه عازم مناطق عملیاتی جنوب شدیم و در ایستگاه سربندر به جمع رزمندگان در جبهه آبادان پیوستیم. پس از گذشت 48ساعت طی مسیر در شب دوم و عبور از اندیمشک به سمت اهواز چراغهای سالن قطار خاموش شد. از مسئول قطار دلیل را پرسیدم در پاسخ به پنجرههای سالن که به سمت غرب بود اشاره کرد و گفت آن نورها را در آسمان میبینی منورهای نیروهای عراقی است، مجبوریم چراغ خاموش مسیر را به سمت اهواز طی کنیم چون زیر آتش توپخانههای دشمن هستیم.»
آقای اکبری با ادامه میدهد: «جاده سوارهرو اندیمشک_اهواز بسته بود و تردد از محور اندیمشک_شوشتر_اهواز انجام میگرفت. نیروهای عراقی تا غرب کَرخه پیشروی کرده بودند و شهر اندیمشک و دزفول و ریل راهآهن زیر آتش سلاحهای سنگین و نیمهسنگین عراق بود. علاوه بر این در محور جنوبی و غربی تا 20کیلومتری اهواز نفوذ کرده بودند. دشمن در شروع جنگ 15هزار کیلومتر مربع از خاک کشور را اشغال کرده بود و هیچوقت فراموش نمیکنم سال68 مناطق عملیاتی را با قطار ترک میکردم. وقتی از اندیمشک به طرف تهران حرکت کردم یاد آن روز افتادم که به این سمت میآمدم و به ایثارگری رزمندگان و ملت ایران افتخار کردم چرا که یک وجب از خاک جمهوری اسلامی ایران در اختیار متجاوز نبود.»
کتاب «از بیرجند تا چزابه» خاطرات امیرسرتیپ اکبری از دوران حضورش در این منطقه است. از او درباره آن روزها میپرسم. او یادی از دوران حضور رزمندگان در چزابه میکند و میگوید: «چزابه برای همه رزمندگانی که در آن مناطق حضور داشتند نامی آشناست. پس از عملیات طریقالقدس، تنگه چزابه و بُستان آزاد شد و تا نزدیک مرز پیشروی کردیم. بعد از آن رزمندگان برای عملیات فتحالمبین آماده میشدند. صدام به منظور جلوگیری و برهم زدن آمادگی نظامی ما در عملیات فتحالمبین در اسفندماه سال60 در تنگه چزابه اقدام به حمله کرد، هدفش تصرف شهر بُستان بود.
تعدادی از یگانهای مانوری ما به سرعت در منطقه حضور پیدا کردند در این تنگه جنگ تن به تن انجام شد. صدام با اینکه خود 9تیپ را فرماندهی میکرد اما موفق نشد چزابه را پس بگیرد. فاصله ما با دشمن در این تنگه بسیار کم بود و میتوانستیم نارنجک دستی هم پرت کنیم. من آن زمان با درجه ستوانی فرمانده گروهان بودم. نیروهای سپاه، بسیج و نیروهای داوطلب هوانیروز نیز در محدوده حضور داشتند. آنقدر نزدیک بودیم که آنها میتوانستند با تفنگ دوربیندار همه حرکات بچهها را تحت نظر بگیرند. شب دوم زمان تعویض یگانها و بهویژه یگانهای تانک بود. تفنگهای ما ژ3 بود اما یگان قبلی ما یعنی لشکر 16 قزوین کلاشینکف داشتند. ناگفته نماند که عراقیها از تفنگ ژ3 خاطرات خوشی ندارند و به آن نیمه آرپیجی میگویند، گلولههای این تفنگ بهطور چرخشی وارد بدن میشود و تا زمانی که از بدن دشمن بیرون بیاید شکاف عمیقی ایجاد میکند و امکان زنده ماندن آن بسیار کم است. زمانی که با این تفنگها وارد تنگه شدیم. نوبت تعویض نیروهای تانک هم رسید و این جابهجایی همزمان انجام شد. نیروهای عراقی این تغییرات را میدیدند، تصورشان این بود که قرار است به آنها حمله کنیم و سه کیلومتر عقبنشینی کردند. یکی از فرماندهان که برای سرکشی آمده بود گفت شما با یک عملیات پدافندی یک عملیات آفندی انجام دادید که عراقیها مجبور به عقبنشینی شدند.
او یادی هم از دوست و همرزمش در چزابه میکند که حالا جانباز جنگی است و با هم رابطه خانوادگی دارند. به سرهنگ جعفری افتخار میکند و از صبر و تحمل درد او برایم میگوید:« جعفری آن موقع سروان بود، صبح همان روز که عراقیها عقبنشینی کردند به دیدار من آمد تا با هم جلو برویم و سنگر عراقیها را بررسی کنیم. متأسفانه در مسیرمان مین زیر خاک پنهان بود. او پاهایش را روی مین گذاشت و پاهایش جلوی چشمانم قطع شد. سروان در طول این سالها بارها به بیمارستان رفته و درمانهای مختلف را امتحان کرده است. بارها به خاطر از دستدادن پاهایش اذیت شده و مشکلات زیادی داشته است اما همیشه صبر را سرلوحه کار خود میداند. وجود این دوست عزیز برای من مایه افتخار است.»
آقای اکبری از سرهنگ شهید ابراهیم ثابت فرمانده گردان 149 لشکر 77 هم یادی میکند و میگوید:«یکی از روزهای سال60 در شرق کارون مستقر بودیم. من فرماندهی گروهان دوم را برعهده داشتم. برای هماهنگیهای عملیات به سنگر شهید ابراهیم ثابت رفتم، از گروهان خبر دادند سربازی مجروح شده و او را به بهداری میبرند، هر دو به بهداری رفتیم. فرد مجروح یکی از سربازان ترخیصی سال56 بود که به جبههها فراخوانده شده بود. در بهداری متوجه شدم ترکش به قفسه سینهاش اصابت کرده است.
وارد بهداری شدیم و رفتیم کنار سرباز، دکتر بهزاد پزشک بهداری مشغول کمکهای اولیه بود، ناگهان دست از کار کشید. سر سرباز مجروح روی زانوهایم بود سؤال کردم دکتر چی شد؟ با اشاره گفت کارش تمام است. بر خلاف خصوصیات یک فرمانده، به دلیل علاقهای که به سربازانم داشتم اشک ریختم. در این حالت متوجه شدم شهید ثابت رو به قبله زمزمه میکند «خدایا به خاطر فرماندهاش او را نجات بده» چند لحظه بعد دکتر برگشت و صدا کرد جناب سرهنگ سربازتان زنده است. بلافاصله او را به بیمارستان آبادان اعزام و پس از پشت سرگذاشتن دوره درمان به یگان برگشت. سرهنگ ثابت همواره برای سربازان دغدغه داشت، او فردی مؤمن، متعهد و باانضباط بود که قلبی رئوف داشت. شهدا برگزیدگان درگاه الهیاند و نزد خداوند حرمت دارند. شهید ثابت همیشه میگفت دوست ندارم اسیر شوم و آرزوی شهادت داشت. در سالهای بعد در سمت فرمانده تیپ لشکر 28 سنندج در کمین گروهکها افتاده بود و چون حاضر به اسارت نشده بود او را به شهادت رساندند.
آقای اکبری سال59 ازدواج میکند و یک سال بعد به جبهههای دفاعمقدس اعزام میشود. دو فرزند دارد که از تولد هر کدام خاطرهای فراموشنشدنی دارد. میگوید: «اولین مأموریت گردان ما پس از عملیات غرورآفرین ثامنالائمه(ع) در شرق کارون بود. آن روزها منتظر تولد اولین فرزندم بودم و مانند هر پدری مشتاق بودم هنگام تولد فرزندم کنار همسرم باشم، هر چند زندگی ما نظامیها به ویژه در زمان جنگ به هیچ وجه در اختیار خودمان نبود و مطمئن نبودم طبق برنامه میتوانم خودم را به زمان تولد فرزندم برسانم یا نه. ضمن اینکه آن روزها وسیله ارتباطی محدود بود و برای تماس تلفنی باید از منطقه به اهواز میآمدیم که با توجه به مسئولیتم در گروهان این امر نیز مشکل بود، به هر حال شرایط آماده شد و اولین مرخصی عملیاتی را با اشتیاق زیاد آغاز کردم. از جبهه تا دارخُوین را با خودرو گروهان و از دارخُوین تا اهواز را با مینیبوس آمدم. ناگفته نماند آن زمان عراقیها تا 15کیلومتری اهواز آمده بودند.
شهر زیر آتش توپخانه دشمن بود و صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. نزدیک غروب به اهواز رسیدم قطارهای تهران به اهواز رفته بودند و در ترمینال مسافربری هم اتوبوسی نمانده بود. خودم را به خروجی شهر رساندم و با همکاری افسر پلیسراه سوار اتوبوسی شدم که عازم تهران بود. از آنجاییکه جاده اهواز به سمت اندیمشک زیر آتش دشمن بود از اهواز به سمت شوشتر رفتیم و از دزفول گذشتیم تا به تهران برویم. یادم هست روز بعد به تهران رسیدم و قبل از ظهر آن روز با اتوبوس عازم بیرجند شدم. صبح روز بعد وارد خانه شدم اما پسرم پنج روز قبل به دنیا آمده بود و اطلاع نداشتم که پدر شدهام. درباره فرزند دومم تصمیم گرفتم زمان تولدش در کنار همسرم باشم. چون میگویند هیچکس حتی پدر یا مادر زمان تولد فرزند جای همسر را نمیگیرد.
اینبار طوری برنامهریزی کردم تا دوره عقیدتی و سیاسی را که باید در طول خدمت میگذراندم با تولد فرزندم مصادف شود. دوره همزمان با ماه آخر بارداری همسرم بود. در روزهای آخری که منتظر تولد فرزندم بودم به منطقه عملیاتی احضار شدم، عملیات کربلای6 در پیش بود و باید فوری حرکت میکردم. شرایط بسیار سختی بود از طرفی نمیتوانستم تأخیری در اجرای دستور داشته باشم و از طرف دیگر نگران همسرم بودم و نمیخواستم او را در این شرایط تنها بگذارم و برای بار دوم کنارش نباشم. در آن لحظات از خداوند کمک خواستم که راه چارهای پیدا شود.
یکی از همکاران که او هم به جبهه احضار شده بود تماس گرفت و گفت فردا صبح پرواز بیرجند به تهران است و پیشنهاد کرد به جای حرکت با اتوبوس فردا صبح با هواپیما برویم و در هر صورت همزمان به تهران میرسیدیم. بلافاصله قبول کردم و بلیت پرواز را تهیه کردیم. 24ساعت فرصت داشتم کنار همسرم باشم. از آنجاییکه خداوند همیشه یار و یاور بندگان است آن شب فرزندم به دنیا آمد و فردا صبح شکرگزار از لطفش و با روحیه عالی عازم منطقه عملیات شدم و پس از 48ساعت به منطقه فکه در جنوب رسیدم. گردان ما به منطقه غرب رفته بود و با آخرین خودرو از مسیر دهلران_مهران_صالحآباد به سمت غرب و گیلان غرب رفتم و پس از سه شبانه روز به سایر همرزمان پیوستم. البته با توجه به شرایط منطقه 55 روز بعد توانستم مرخصی بگیرم و دوباره فرزندم را ببینم. زندگی ما نظامیها آن هم در شرایط جنگ این چنین بود، بسیاری شهید شدند و تولد فرزندشان را ندیدند. یکی از فرماندهان در خاطراتش میگفت چون شرایط جبهه اجازه نمیداد مرخصی بگیریم بعد از تولد فرزندم همسرم به یکی از شهرهای نزدیک جبهه آمد تا بتوانم راحتتر آنها را ببینم.»
آقای اکبری ادامه میدهد: یادآوری این ایام به منظور حفظ ارزشها و ارتقای روحیه ایثار و مقاومت جوانان در بحث دفاع و گرامیداشت ایثارگریهای رزمندگان، شهدای گرانقدر و جانبازان عزیز ضرورتی لازم و فراموشنشدنی است.
سرتیپ یادی هم از امام راحل(ره) میکند و دلایل پیروزی دفاعمقدس را حضور ایشان برمیشمارد و میگوید: هدایت مدبرانه فرماندهی کل قوا(حضرت امام (ره) ) با قاطعیت و توکل بر خدا، طولانیترین جنگ پس از جنگ ویتنام را منجر به پیروزی و دفع دشمن کرد. در جایی قاطعانه فرمان «حصر آبادان باید شکسته شود» صادر میشد و در جایی متواضعانه بر دست و بازوی رزمندگان بوسه میزدند و میگفتند «دست خدا بالای دست آنهاست.» در این پیروزی همه سهیم هستند، حضور مداوم ارتشیان شامل نیروی زمینی و هوایی که با تخصص، دانش نظامی، بهکارگیری توپ و تانک، بالگرد و هواپیما به عنوان هسته اصلی جبههها در عملیاتهای آفندی و پدافندی 8سال در مناطق عملیاتی برحسب وظیفه دینی و نظامی حماسه آفریدند. علاوه بر این باید به حضور سیلآسای نیروهای داوطلب عاشق شهادت سپاه و بسیج مردمی اشاره کرد که ضمن برطرف کردن نیاز نیروی انسانی جبههها موتور و محرک عملیاتها بودند و هیچ چیز نه میدان مین و نه شیمیایی جلودارشان نبود و عملیاتهای مشترک موفقی همچون فتحالمبین و بیتالمقدس خلق شد. همچنین تخصص مهندسان و کارشناسان ایرانی که حماسهسرایی آنها را میتوان بر روی رود اروند با احداث پل بعثت و یا پل معلق 13850متری در هور دید که از شاهکارهای مهندسی رزمی به شمار میرود. در نهایت بهتر است بگویم عامل همه پیروزیها مردم ایران بودند و ارتش، سپاه و بسیج هم از همین مردماند. همه اقشار جامعه شامل پیر و جوان، زن و مرد، معلم و دانشآموز، پزشک و بازاری، کرد و بلوچ، ترک و ترکمن، شیعه و سنی و هر قشری را که بتوان نام برد در جبههها حضور فعال داشتند و با کمکهای بیدریغ مالی و جانی امکانات مورد نیاز رزمندگان جنگ را پشتیبانی میکردند. اینگونه بود که با اتحاد و همدلی، حماسه پیروزی خلق شد.