کد خبر: ۱۰۵۸۹
۳۰ مهر ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۱

سرهنگِ پزشکِ عکاس

دکتر علی انجم‌شعاع که این روز‌ها مدیریت بیمارستانی در مشهد را برعهده دارد، رزمنده دفاع مقدس بوده و روایت همه روز‌های جنگ را با تک‌تک عکس‌ها و تصاویر سیاه و سفید، پیش چشم ما به‌تماشا می‌گذارد.

داستان زندگی دکتر علی انجم‌شعاع را «رامین رامین‌نژاد» با همه پیچ‌وخم‌ها و فرازونشیب‌های دوران دفاع مقدس در کتابی آورده است. از آغاز جنگ و اعزام پزشکان داوطلب به جبهه گرفته تا دیدار با دکتر چمران و...

همین کتاب، فرصتی فراهم کرد تا با سرهنگِ پزشکی هم‌کلام شویم که این روز‌ها مدیریت بیمارستانی در مشهد را برعهده دارد؛ پزشکی که دامنه خدماتش را به منظور تامین رفاه زائران و مجاوران به عتبات‌عالیات هم کشانده و همین موضوع باعث سفر‌های مکرر وی به نجف و کربلا و دمشق شده است، اما دکتر مهم‌تر از همه اینها، عکاسی حرفه‌ای هم به‌حساب می‌آید وقتی روایت همه روز‌های جنگ را با تک‌تک عکس‌ها و تصاویر سیاه و سفید، پیش چشم ما به‌تماشا می‌گذارد.

او با اینکه مدیر یک مجموعه پرمشغله بیمارستانی است و سفری کاری در پیش دارد، بدون هیچ بهانه‌ای دعوتمان را می‌پذیرد. دفتر کارش، اتاقی کوچک در بیمارستان است. متواضع حرف می‌زند و از آن دسته افرادی است که اشتیاق و حرارت کلامشان، آدم را پای صحبت‌هایش نگه‌می‌دارد.

دکتر انجم در یک نگاه

سرهنگِ دکتر علی انجم‌شعاع (متخصص بیهوشی) متولد ۱۳۳۶ کرمان است. یکی از فعالان انقلابی در سال ۵۷ که هم‌زمان با انقلاب فرهنگی، جزو فعالان جهادسازندگی در مناطق محروم نیز می‌شود و بعد‌ها هم در خط مبارزه و دفاع مقدس، حضور پررنگی می‌یابد. شرکت در عملیات‌های مختلف خیبر، والفجر، بدر و کربلا و مرصاد در لباس پزشکی، بخشی از دوران زندگی شصت‌ساله‌اش است و فعالیت‌های دکتر پس از ازدواج با خانم دکتر انصاری، متخصص زنان، چندین برابر شده است؛ به‌ویژه در کار‌های خیری که قصد گفتن از آنها را ندارد. 

 

نمره توکلِ همسرم، ۲۰ است

زیاد شدن سن هم شورواشتیاق جوانی را برای انجام کار‌های خیر این خانواده، کم نکرده است. این اشتیاق و لذت خیرخواهی در زندگی دونفره او و همسرش موج می‌زند و آن را شیرین‌تر کرده است، وقتی جریان‌های مختلفی را تعریف می‌کند که با توصیه همسرش، خانم دکتر انصاری، همراه زندگی آن‌ها شده است.

دکتر با خنده می‌گوید: «دخترم اسما و دو پسرم، ابوذر و سلمان رفته‌اند سراغ زندگی‌شان، اما هنوز هم خانواده پرجمعیتی هستیم.»  می‌گوید: هرکس به نفس خود واقف است. آدم است دیگر، کافی است کمی از کار‌هایی که انجام داده، لذت ببرد و خوشش بیاید، همه اجرش از بین می‌رود.

دلیل دکتر برای ما محترم است و اصراری به ادامه دادن صحبت در این زمینه نداریم.

او ترجیح می‌دهد قبل از هر نکته‌ای از رابطه صمیمانه با همسرش برایمان تعریف کند و اینکه او سال‌هاست با شرایطش کنار آمده است؛ به‌خصوص زمان‌هایی که به‌خاطر مسئولیتی که در منطقه جنگی داشته، کمتر در خانه حضور داشته است و خانم‌دکتر برای بچه ها، هم پدر بوده و هم مادر و هر دو نقش را هم خوب ایفا کرده است.‌

می‌گوید: ازدواج ما در دورانی انجام شد که همه‌چیز ارزشی و اعتقادی بود و اصلا معیار ازدواج‌های زمان جنگ، اعتقادات بود. من و خانم‌دکتر هم درست بر همین مبنا و خیلی ساده، زندگی مشترک خود را شروع کردیم. همین را بگویم که یکی از خصلت‌های خوب خانم‌دکتر، توکل اوست. توکل خانم‌دکتر ۲۰ است و من خیلی‌وقت‌ها از ایشان درس آموخته‌ام.

 

پرتو ستاره‌های کرمان

با همین خوش‌وبش‌هاست که وارد قسمت اصلی زندگی‌اش می‌شود. دغدغه‌های دینی و مذهبی زندگی او برمی‌گردد به خانواده‌ای که در آن به‌دنیا آمده و بزرگ شده است. قبل از آن می‌رود سراغ معنی‌ومفهوم نام خانوادگی‌اش.‌

می‌گوید: «انجم» به معنای «ستاره ها» و «شعاع» نیز به‌معنای پرتوست که به پرتوافشانی ستارگان در شب‌های کویر کرمان اشاره دارد.

بعد هم ادامه می‌دهد: پدرم کشاورز بود و به نماز و مسائل شرعی، مقید. معتمد محله هم بود و مصر به سحر‌خیزی، بنابراین من را در سال ۱۳۴۰ به مکتب‌خانه‌ای فرستاد که معلم آن سیده‌خانمی به نام بی‌بی‌بتول بود که جزء ۳۰ قرآن را به من و دانش‌آموزان دیگر یاد می‌داد. بی‌بی‌بتول چند ترکه انار هم در مکتب‌خانه داشت که بچه‌های بازیگوش و تنبل را با آن تنبیه می‌کرد.

اروجی که به ما اعتماد داشت، ناخن‌های پایش را که آثار شکنجه و خون‌مردگی داشت، نشانمان داد

دکتر انجم اضافه می‌کند: دوران ابتدایی و بعد از مکتب‌خانه را خاطره‌ای از آموزگار مهربانم به نام خانم لسانی در ذهنم ماندگار کرده است. سال ۴۳ برف سنگینی در کرمان باریده بود و من به بیماری پونومونی (سینه‌پهلو) مبتلا شدم و چند ماه نتوانستم به مدرسه بروم. خانم لسانی برای آنکه من از درس‌ومدرسه عقب نمانم، هر دو یا سه روز به منزل ما می‌آمد و درس‌های همان روز و روز‌های قبل را تکرار می‌کرد.

او یادآوری می‌کند: یک دوست صمیمی هم در دوران ابتدایی داشتم که نام‌ونام‌خانوادگی‌اش مانند من بود؛ علی انجم. من و علی از کلاس اول تا ششم و حتی دیپلم، پشت یک نیمکت می‌نشستیم و رقابتمان تا اندازه‌ای نزدیک و دوستانه بود که اگر یک نفر نمره کمتری می‌گرفت، آن‌قدر تلاش می‌کرد تا خود را به جایگاه دیگری برساند. ناگفته نماند که علی در سال ۱۳۶۰ در عملیات مریوان به شهادت رسید.

 

بورسیه ارتش در رشته پزشکی

بعد از دوران ابتدایی، وارد دبیرستان پهلوی شدم. آقای اروجی، معلم انگلیسی ما در این دوران، آدم خاصی بود. اینکه در چند ماه از سال غیبت داشت، کنجکاوی من و دوستانم را برانگیخته بود تا اینکه من و علی، علت را از او پرسیدیم. اروجی که به ما اعتماد داشت، ما را به دفتر مدرسه برد و ناخن‌های پایش را که آثار شکنجه و خون‌مردگی در آن هویدا بود، نشانمان داد. آنجا بود که فهمیدیم زمان‌هایی را که نیست، در زندان ساواک است؛ البته مدیرمان که متوجه موضوع شده بود، ما را به دفتر مدرسه خواند و گفت درگیر مسائل سیاسی نشویم.

دوران دبیرستان که تمام شد، برای تامین مخارج زندگی خانواده‌ام به مغازه خرازی می‌رفتم. این وضعیت تا سال ۱۳۵۵ و گرفتن دیپلم طبیعی ادامه داشت تا اینکه با رتبه چهلم، بورسیه ارتش شده و در رشته پزشکی قبول شدم.

 

دکتر علی انجم‌شعاع زندگی‌اش را وقف جنگ و درمان کرده است

 

مجاورت امام‌رضا (ع) و انقلاب

ازآنجاکه من بین دانشجویان رتبه چهلم را به‌دست آورده بودم، می‌توانستم یکی از شهر‌های شیراز، اصفهان یا مشهد را برای تحصیل انتخاب کنم. درباره انتخاب مشهد تردید داشتم که با صلاح‌دید پدرم، این شهر را انتخاب کردم. در این میان، قبل از آغاز تحصیل در دانشگاه، یک دوره فشرده شامل رزم شبانه، تیر‌اندازی و اسلحه‌شناسی را گذراندیم و مهارت کامل پیدا کردیم، تا اندازه‌ای‌که برخی دانشجویان با چشمان بسته هم می‌توانستند اسلحه را باز و بسته کنند.

تازه دو ترم از دانشگاه می‌گذشت که رویداد‌های انقلابی مشهد اوج گرفت؛ همایش‌ها و سخنرانی‌ها در دانشکده علوم‌وادبیات داغ بود، بعد هم به دانشکده الهیات و پزشکی کشیده شد. در این بین، انجمن اسلامی مراکز درمانی، نخستین تشکیلات اسلامی این‌گونه مراکز بود که در بیمارستان‌امام‌رضا (ع) شکل گرفت.

 

خدمت در جهادسازندگی

دکتر تمام جریان‌های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی را به‌خاطر دارد و در این‌باره می‌گوید: با شروع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه‌ها، برای خدمت در روستا‌ها و مناطق محروم به جهادسازندگی پیوستیم که در خرداد ۱۳۵۸ تاسیس شده بود و در شهریور همان سال، دفتر آن در ساختمانی در چهارراه بی‌سیم مشهد گشایش یافت، اما فعالیت گروه پزشکی به دو بخش اموربهداشتی و درمانی تقسیم می‌شد؛ به این شکل که ما دارو‌های اهدایی مردم را جمع‌آوری و دارو‌های سالم را از دارو‌های تاریخ‌گذشته جدا می‌کردیم و در اختیار کمیته پزشکی قرار می‌دادیم تا برای درمان رایگانِ بیماران در مناطق محروم استفاده شود.

علاوه‌بر آن، خدمات بهداشتی مختلفی نظیر ویزیت بیماران، کمک به ترک اعتیاد و بازدید بهداشتی از حمام‌ها و چشمه‌های آب انجام می‌دادیم. خواهرانی که همراه ما بودند، نیز کلاس‌های آموزش بهداشت را در مساجد و منازل برگزار می‌کردند.

 

آشنایی با حسین لطیفی

جریان آشنایی‌اش با حسین لطیفی، کارگردان معروف، هم به همین ایام بازمی‌گردد. می‌گوید: حسین قصد فعالیت در جهاد را داشت و به همین منظور هم به من مراجعه کرده بود با یک دوربین بر دوش. حالا فکر کنید یک جوان اهل ذوق و هنر بخواهد ما را در این اردو‌ها همراهی کند و به مرحله‌ای برسد که خودش، بیمار ویزیت کند.

دکتر خاطرات خود را از این دوستی، با خنده یادآوری می‌کند و می‌گوید: لطیفی سال‌های بعد خیلی مصر بود که ماجرا‌های زندگی و جنگ را به تصویر بکشد اما من هنوز که هنوز است، مقاومت کرده‌ام.

 

دکتر علی انجم‌شعاع زندگی‌اش را وقف جنگ و درمان کرده است


۶۴ ماه حضور در مناطق جنگی

دکتر انجم بعد از ۶۴ ماه حضور در خط مقدم، تصمیم به بازگشت به مشهد می‌گیرد؛ «پاییز ۶۷ چند پزشک وظیفه به بهداری تیپ ۳ لشکر ۷۷ خراسان منتقل شدند و من هم، چون حس کردم دیگر نیازی به حضورم نیست، به مشهد بازگشتم و در بهداری پادگان مشغول شدم.»

او تعریف می‌کند: سه سال بعد یعنی در تابستان ۱۳۷۰ به مدت سه ماه به همراه نیرو‌های بهداری لشکر ۷۷ خراسان، راهی مناطق عملیاتی شدم که هنوز در وضعیت بین جنگ و صلح و پاک‌سازی میدان مین قرار داشت و این آخرین حضورم در جبهه‌های جنوب بود؛ البته قبل از آن، در اوایل سال ۶۸ تصمیم گرفته بودم برای رشته تخصصی، ادامه تحصیل بدهم و سال ۷۰ در رشته تخصصی بیهوشی دانشگاه علوم‌پزشکی مشهد پذیرفته شدم.

 

باز هم مقیم شهر خراسانی‌ها

دکتر ادامه می‌دهد: خیلی دوست داشتم بعد از پایان تحصیلات به زادگاهم بازگردم اما به‌سبب نیاز بیمارستان ۵۵۰ ارتش مشهد به متخصص بیهوشی، از این تصمیم منصرف شدم و مقیم شهر خراسانی‌ها شدم؛ هرچند هنوز هم در رفت‌وآمد بین مشهد و کرمان هستم. دکتر تا سال ۱۳۸۶ به‌سبب نیاز در این بیمارستان می‌ماند و بعد به بیمارستانی دیگر منتقل می‌شود.

او می‌گوید: سنوات من در سال ۱۳۸۵ به ۳۰ سال رسید و می‌توانستم بازنشسته شوم، اما به‌سبب نیاز بیمارستان یادشده به متخصص بیهوشی، یک سال دیگر هم آنجا ماندم و بعد هم به بیمارستان فعلی منتقل شدم.

 

یک خانواده، همه پزشک

دکتر این روز‌ها ساکن محله صاحب‌الزمان(عج) است. می‌گوید: بعد از سال‌ها اجاره‌نشینی، این منزل را در سال ۷۴ خریداری کرده‌اند و در حال حاضر خودش و دو پسر و دخترش در طبقات یک مجموعه زندگی می‌کنند و ترجیح می‌دهد وقت‌های آزادش را در کنار خانم‌دکتر و فرزندانش باشد. این‌ها را با حوصله تمام و لبخند تعریف می‌کند و آدم را به‌وجد می‌آورد. امیدواریم یک روز در شماره‌های آینده، میهمان خانواده‌ای باشیم که همه در کسوت پزشکی، خدمتگزار مردم هستند.


* این گزارش شنبه ۲۶ تیرماه ۱۳۹۵ در شماره ۲۰۵ شهرآرامحله منطقه یک چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44