کد خبر: ۱۲۷۴۱
۲۹ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۰
مادر شهید کاوه: بعد از انقلاب یک دِل‌سیر محمود را ندیدم

مادر شهید کاوه: بعد از انقلاب یک دِل‌سیر محمود را ندیدم

بیشتر وقت‌ها می‌رفتم پای منبر آیت الله خامنه‌ای. یک‌بار که محمود را با خودم بردم، ایشان وقتی فهمیدند محمود طلبه است با او حرف زدند و فرمودند: «اگر محمود درس‌های کلاسیک را به اتمام برساند سپس به درس‌های حوزوی بپردازد، بهتر است»

محمد عطاریانی| سرمای صبحی سرد و زمستانی، نشانی از سرمای کشنده زمستان‌های کردستان با خود داشت، وقتی می‌رفتیم تا سر قراری حاضر شویم. قرار با پیرمرد و پیرزنی تنها که ما را به مهمانی، آسان و مهربان پذیرفتند و برای گفتگو و عکس شدن و نشستن در صفحه روزنامه به سختی و با اکراه. 

از آن پله‌های کهنه و قدیمی که بالا می‌رفتیم، سخت بود باور اینکه روزی مردی از این پله‌های محقر و کوچک ساک به دوش پایین رفت تا پاره‌ای بزرگ و عزیز از امام وطن را برتن ایران و به نام ایرانی نگه دارد، تا ایران کوچک شده و بازمانده از توهین گلستان و ترکمنچای، کوچک‌تر نشود دیگر بار و  تحقیر نشود باز هم.  

از شهیدمحمود کاوه «جوان‌ترين فرمانده دنيا» بسیار گفته‌اند و بسیار شنیده‌ایم. این‌بار اما خواستیم کتاب قصه زندگی‌اش را به عقب‌تر از روزهای جنگ کردستان ورق بزنیم. عقب‌تر از نوجوانی، کودکی، نوزادی و حتی تولد، عقب‌تر از حتی جوانی و نوجوانی پدرش. 

به عقب رفتیم تا روز تولد پدر این سردار نامدار، تا بدانیم چگونه باید زندگی کرد تا بشوی پدرشهید کاوه، تا حاصل زندگی‌ات بشود پسری مثل محمود که ترس در تمام عمر کوتاهش، سایه به سایه‌اش رفت و به او نرسید، سال‌ها گشت تا با او آشنا شود و هر چه جست نیافت. کوه‌های سربه فلک کشیده و ترسناك کردستان شاهدند دربه‌دری ترس و وحشت را به دنبال محمود و او را نیافتن، حتی برای لحظه‌ای زل‌زدن در چشمان خیره‌اش.

قصه‌ این گفتگو قرار بود بیشتر نوری باشد به سایه شهیدکاوه تا این‌بار دقیق‌تر و روشن‌تر ببینیم پدر و مادر بزرگواری را که در سایه بزرگی فرزندشان کمتر دیده و شنیده شده‌اند، اما می‌شود مگر محمود کاوه با آن لباس‌های خاکی و ساده که نشانی از سرداری بر خود ندارند، با آن ته‌ریش و نگاهی که او را پیرتر از آنچه هست به نظر می‌رسانند، از میان قاب عکس به تو زل بزند و بتوانی جلوی وارد شدنش را به گفتگو بگیری.

نشد و او با اجازه خودش، هرجا که صلاح دانست، قصه خودش را لابه‌لای قصه‌های پدر و مادر تعریف کرد. پیرمرد و پیرزن قصه ما که ساکن محله عنصری مشهد هستند، یکدیگر را «آقای محمود» و «مادر محمود» صدا می‌زدند، اجازه بدهید ما هم قصه را عوض نکنیم.

شروع یک قصه 

روستای بیهود شهر قاین، همان جایی است که آقای محمود به دنیا آمد و با تولدش شمارش معکوس ظهور یکی از بزرگ‌ترین سرداران جنگ شروع شد. معلوم نیست آن قحطی دلیل دیگری داشت یا فقط آمد تا آقای محمود را وادار به ترک دیار کند و مهاجرت.

معلوم نیست اگر قحطی نمی‌شد و آقای محمود به مشهد مهاجرت نمی‌کرد و در همان روستای دورافتاده، زندگی‌اش را تمام می‌کرد، آیا محمود کاوه می‌شد این محمودی که همه می‌شناسند یا زیر غبار گمنامی زندگی‌اش می‌گذشت و حالا او بود اما کردستان نبود. اما قحطی آمد و آقای محمود به مشهد مهاجرت کرد و محمود در مشهد به دنیا آمد و قصه همان‌طوری پیش رفت که پایانش را همه می‌دانیم.

 

قحطی

حاج محمدرضا کاوه از آن روز‌های سخت این‌طور می‌گوید: ۱۵ سالم بود که قحطی آمد. نان گندم دیگر پیدا نمی‌شد. نان جو هم دیگر کم گیر مردم می‌آمد. روز‌های تنگی و سختی بود. مثل حالا هم که نبود اگر یک‌سال باران نیاید با کشتی، گندم از کشور‌های خارجی وارد کنند. اگر بارندگی بود و گندم‌زار‌های دیم خوب آب می‌خوردند، هم گندم بود و هم نان وگرنه چندسال که پشت سرهم خشکسالی می‌شد قحطی هم از راه می‌رسید.

 

مهاجرت

پدربزرگ محمود مثل همه اهالی روستای بیهود کشاورز است و دیم‌کار و چشمش به بخشش آسمانی که بخیل شده، قحطی بیداد می‌کند. آقای محمود برنمی‌تابد بیش از آن گرسنگی خانواده‌اش را. در همان ۱۵ سالگی دنیای کودکانه‌اش را با عجله ترک می‌کند تا برود مشهد و کمک خرج پدر و مادر پیرش شود.

 

واکنشی شاید جبرانی

معلوم نیست کار قسمت بوده یا واکنش جبرانی پسرکی ۱۵ ساله که هنوز وحشت‌زده است از نبودن نان در سفره، که آقای محمود در یک نانوایی مشغول به‌کار می‌شود.  خودش این طور می‌گوید: اولش کارم این بود که نان‌ها را سر میخ بزنم و خرده نان‌ها را از روی زمین جمع کنم. اما به‌خاطر پشتکاری که داشتم خیلی زود شاطری را یاد گرفتم و رفتم یک نانوایی دیگر برای شاطری. شب‌ها هم در همان نانوایی می‌خوابیدم.

 

مادر شهید کاوه: بعد از انقلاب یک دِل‌سیر محمود را ندیدم

 

ازدواج

۱۰ سال از آمدن آقای محمود به مشهد گذشته است. او حالا ۲۵ ساله است. سال‌ها زندگی در شهر بزرگ هم باعث نمی‌شود که او برای ازدواج به بیهود، آن روستای دورافتاده اطراف قاین برنگردد. انگار سرنوشت خود، مادری را که قرار است محمود کاوه را پرورش دهد، انتخاب کرده است. بدون این ازدواج محمود راهش به این دنیا باز نمی‌شد و این قصه جور دیگری ادامه پیدا می‌کرد که شاید دیگر نه گفتنی بود و نه شنیدنی.

 

پیمانی با خدا 

آقای محمود سواد ندارد، اما عاشق قرآن است. تمام عمر قرآن را گوش داده و تا توانسته حفظ کرده برای وقت‌هایی که دلش می‌خواهد خودش بخواند. ماجرای رابطه عاشقانه‌اش با قرآن از خیلی سال‌ها قبل‌تر شروع شده بود، اما اوج احساسی این رابطه شاید همان روزهای قبل از تولد محمود است.

وقتی پشت جلد قرآن چیزی می‌نویسد و با خدا قراری می‌گذارد. از خودش بشنوید: چهار دختر داریم و محمود تنها پسر و فرزند دوم من و مادرش بود. هنوز به دنیا نیامده بود انگاری منتظرش بودم. نمی‌دانم چه حکمتی بود که هميشه فکر می‌کردم خدا دستور داده كه این بچه به دنیا بیاید. نمی‌دانستم پسر است اما گفتم از طرف من پشت جلد قرآن بنویسند: خدایا این بچه را در راه تو قرار دادم.

 

نصیحت رهبری

شاید حاصل همان پیمان پدر با خداست که محمود نوجوان، از همان ۱۲ سالگی عبا به دوش می‌اندازد و سر از حوزه و مدرسه علمیه باقریه درمی‌آورد. اما یک نصیحت این لباس را از تن او درمی‌آورد و به راه درس و مشق می‌کشاند. انگار آیت ا... خامنه‌ای از همان نگاه اول می‌فهمد که محمود مرد لباسی دیگر و کار‌های دیگر است.

انگار آیت الله خامنه‌ای از همان نگاه اول می‌فهمد که محمود مرد لباسی دیگر و کار‌های دیگر است

آقای محمود از آن روز می‌گوید: بیشتر وقت‌ها می‌رفتم پای منبر آیت ا... خامنه‌ای. یک‌بار که محمود را با خودم بردم، ایشان وقتی فهمیدند محمود طلبه است با او حرف زدند و فرمودند: «اگر محمود درس‌های کلاسیک را به اتمام برساند سپس به درس‌های حوزوی بپردازد، بهتر است» بعد از آن توصیه رهبری بود که محمود در مدرسه راهنمایی ثبت‌نام کرد و به ادامه تحصیل مشغول شد.

 

روزهای انقلاب

با سوالی دور قصه را تند می‌کنم تا زودتر برسیم به روزهای انقلاب، به روزهای اوج قصه آقای محمود. می‌گوید: روزهای زدوخورد خیابانی بود. شاه‌دوست‌ها و چماق به دست‌ها می‌آمدند همین میدان‌ضد سابق، جاوید شاه می‌گفتند و ما هم فریاد درود برخمینی سر می‌دادیم و با هم درگیر می‌شدیم.

بیشتر اوقات می‌رفتم در خیابان بین مردم و کسبه اعلامیه پخش می‌کردم، گاهي بعضی از کسبه طاغوتی سعی می‌کردند دستگیرم کنند و به ماموران تحویلم دهند. خیلی مواظب بودم که گیر نیفتم اما بازهم دو بار  دستگیر شدم. یک‌بارش همین فلکه برق بود كه بردنم کلانتری و وقتی تفتیشم کردند یک کاغذ از جیبم درآوردند که رویش یک آیه قرآن نوشته شده بود.

به خاطر همان کاغذ سیلی‌ام زدند و تا صبح در زیرزمین کلانتری حبسم کردند. صبح برای بازجویی بردنم پیش یک سرهنگ، پرسيد که برای چه با خرابکارها همراه شده‌ام، من هم خودم را زدم به بی‌خبری و سادگی و گفتم: من یک بقال ساده‌ام و یک کیسه پشتم می‌گیرم و هرجا جنس ارزان باشد می‌خرم برای دکان بقالی‌ام، من را چه به این کارها.

من سواد ندارم و اصلا از این چیزها سردرنمی‌آورم. لبخندی شبیه لبخند کودکی شیطان اما معصوم، روی لب‌های آقای محمود نقش می‌بندد و ادامه می‌دهد: سرهنگ هم گول خورد و فكر كرد که هیچی حالیم نیست و گفت آزادم کنند.

خیلی وقت‌ها محمود را هم برای پخش اعلامیه همراه خودم می‌بردم. البته محمود بیشتر دنبال این بود که از شهدا عکس بگیرد و با دوستانش آن‌ها را چاپ و بین مردم پخش کند تا همه از جنایت‌های رژیم باخبر شوند.

 

مادر شهید کاوه: بعد از انقلاب یک دِل‌سیر محمود را ندیدم

 

دهه فجر

سال‌هاست از ۱۲ تا ۲۲ بهمن ماه را دهه فجر نامیده‌ایم و هر سال این دهه را جشن می‌گیریم، اما این دهه را شاید در سال ۵۷، تنها بتوان دهه زجر نامید. دهه زجر مردان و زنانی انقلابی که ۱۰ روز سرنوشت‌ساز و حساس را در خیابان‌های پرتنش و گلوله گذراندند و با مبارزه‌های خیابانی که حالا رنگ و بوی چریکی و مسلحانه هم به خود گرفته بود، آخرین سنگر‌های رژیم سابق را یک به یک فتح می‌کردند.

آقای محمود آن روز‌ها در مشهد نبود. به تهران رفته بود، به مرکز آتش و خون، به جایی که بین مرگ و زندگی تنها گلوله‌ای سرگردان و بی‌هدف فاصله بود. خودش می‌گوید: شب‌های سرد زمستان، زیر بارش برف و باران، با عده زیادی که اهل شهر‌های دیگر بودند و برای دیدن امام و حمایت از ایشان به تهران آمده بودند، در پارک‌ها می‌خوابیدیم و روز‌ها می‌رفتیم تظاهرات و مبارزه.

۲۲ بهمن دستور حکومت‌نظامی صادر شد، اما امام دستور دادند مردم به خیابان بروند و حکومت‌نظامی شکسته شود. صبح که به خیابان رفتیم، عده‌ای می‌گفتند: نروید که امروز کشته می‌شوید، منم جواب می‌دادم: من اصلا برای همین آمده‌ام که کشته بشوم. خلاصه آن روز اوج درگیری بود و من به همراه یک گروه چند صد نفره هشت کلانتری را تا غروب گرفتیم. هفت کلانتری بدون تلفات تسلیم شدند، اما یکی از کلانتر‌ها  تیراندازی زیادی کرد و سه نفر از گروه ماکشته شدند.

برای دیدن امام و حمایت از ایشان به تهران آمده بودم، در پارک‌ها می‌خوابیدم و روز‌ها می‌رفتم تظاهرات و مبارزه

 

روزهای ابتدای انقلاب

قصه آقای محمود به روزهای بعد از پیروزی انقلاب که می‌رسد، دیگر نمی‌تواند از محمود نگوید هرچند قرارمان بود که بیشتر از خودش بگوید. از محمود می‌گوید که حالا چند ماه از انقلاب گذشته، به حلقه پاسداران بیت امام در جماران راه یافته است و چه با افتخار می‌گوید.

حرف که به اینجا می‌رسد، مادر محمود بالاخره با میل خودش به حرف می‌آید: آن‌قدر به امام(ره) علاقه داشت و آن‌قدر به او اعتماد داشتند که هر شب نگهبان بیت امام(ره) بود و صدای یک عده درآمده بود که چرا همه‌اش محمود و چرا ما نه؟ 

 

و بالاخره کردستان

نمی‌شود به خانه شهیدکاوه رفت و حرف کردستان را نزد. جایی که او شاه بیت شعر زندگی‌اش را سرود. آقای محمود آن روزها را اين‌طور به‌یاد می‌آورد: به مشهد برگشته بود و جوان‌های بسیجی را آموزش نظامی می‌داد. قضیه حمله آمریکا و طوفان شن طبس که اتفاق افتاد، به طبس رفت.

از طبس که برگشت درگیری‌های کردستان شروع شد. یک روز آمد و گفت در کردستان سر پاسدارها را بریده‌اند. باید بروم، اگر نروم مسئولیت دارم. مردم کردستان بیشترشان با انقلاب بودند و وقتی محمود و دوستانش به آنجا رسیدند، خیلی از مردم به پیشوازشان آمده بودند.

آن زمان بنی صدر  تبلیغ می‌کرد برای مردم کردستان که محمود و دوستانش آدم‌های خونریزی هستند و برای خونریزی آمده‌اند. ولی مردم کردستان بیشترشان به محمود علاقه داشتند و حتی بعد از شهادتش خودشان برایش مجلس ختم گرفتند.

 

يك دِل‌سیر پسرم را ندیدم

مادر محمود دنباله حرف همسر را می‌گیرد: بعد از انقلاب یک دِل‌سیر محمود را ندیدم. هیچ‌وقت به خانه نمی‌آمد. اگر هم می‌آمد زیاد نمی‌ماند. برایش زن گرفتیم که شاید بیشتر پایبند مشهد شود، اما نشد. خدا می‌داند در طول دو سال زندگی مشترک، ۴۵ روز هم با همسرش نبود.

 

فقط ۱۰ دقیقه با ما بود

حرف مادر محمود که به اینجا می‌رسد، آقای محمود یاد خاطره‌ای می‌افتد: خیلی وقت بود که محمود برای جنگ به کردستان رفته و برنگشته بود. مادرش دلتنگ بود و بی‌تابی می‌کرد. خلاصه از طریق معاونش که از بچه‌محل‌هایمان بود هماهنگ کردیم و رفتیم تهران و از آنجا به کردستان. وقتی رسیدیم ما را بردند به مقر فرماندهی محمود.

تا غروب منتظر بودیم که بالاخره آمد، خدا شاهد است فقط  ۱۰ دقیقه با ما بود و گفت بروم آبی به سر و صورتم بزنم و رفت که رفت.مادر محمود حرف شوهر را پی می‌گیرد: خودم چندبار راه افتادم رفتم اتاق فرماندهی، مدام با دوستانش دور یک میز ایستاده بودند و سرشان روی یک نقشه خم بود و باهم حرف می‌زدند.آقای محمود ادامه می‌دهد: مادرش گریه می‌کرد.

بعد از دو روز رفتم پیشش گفتم که آقاجان داغت نبینم، مادرت خیلی دلتنگ شده. می‌دانم خیلی کار داری، اما بیا کمی باهاش حرف بزن، به خاطر دیدن شما این همه راه آمده. آمد پیش مادرش. اما زیاد نماند. گفت: خیلی از بچه‌ها را شهید کردند، نمی‌توانم دنبال کار‌های شخصی خودم باشم.حرف آخرحرف آخر را مادر محمود می‌زند: گاهی آقای آهنگران را از تلویزیون می‌بینم و با خودم فکر می‌کنم اگر محمود ما هم زنده بود الان حتما همین‌طور سر و صورتش سفید شده بود و همین شکل و شمایل را داشت. اما پشیمان نیستم.

مگر اینها که بچه‌هایشان را تنگ دلشان نگه داشتند الان کجای دنیا را گرفته‌اند؟ اگر محمود و امثال محمود نبودند، ایران ما هم الان وضعش مثل کشور‌هایی بود که هر روز جنگ دارند و هر تکه‌اش به دست یکی افتاده است.

 

* این گزارش یکشنبه، ۱۱ بهمن ۹۱ در شماره ۴۱ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44