سرش را بین دستانش گرفت و خودش را روی خاکهای تفتیده انداخت. رقص خوشههای بمب بالای سرش او را به وحشت انداخته بود. هر لحظه منتظر شهادت بود. اما نه از صدای انفجار خبری بود و نه از آتش. با ترس به اطرافش نگاه کرد و متعجب از شرایط که ناگهان بویی شبیه قورمهسبزی همه فضا را پر کرد.
هنوز به خودش نیامده بود که صدای همرزمانش را شنید که داد میزدند: شیمیایی شیمیایی. هادی شانزدهساله به جای اینکه ماسک را روی صورت خودش بگذارد آن را به همرزمش داد که روی زمین افتاده بود و خودش به سرعت به سمت رودخانه دوید. ماهیهای بیجان، روی آب موج میخوردند.
این روایت بخشی از خاطرات ماندگار هادی شریفروحانی از روزهای جنگ است. او عضو بسیج مسجدالمهدی (عج) در دهه۶۰، رزمنده یگان پیاده تیپ ویژه شهدا و تیپ الحدید لشکر ۵ نصر، مدیر حراست دانشکده داروسازی مشهد و کارشناس آزمایشگاه کنترل میکروبی دارویی، مدیر تبلیغات صدا وسیمای استانهای سیستانوبلوچستان و استان خراسان رضوی و استان خراسان جنوبی است که خاطرات تلخ و شیرین بسیاری دارد از روزگاری که پشت سر گذاشته است.
پدرش، میرزااحمد، از روحانیون و منبریهای بنام مشهد بود. سال۱۳۴۶ در محله بازار قالیفروشها، کوچهای پشت حمامشاه، به دنیا آمد. تهتغاری خانه بود و عزیزکرده پدر و مادر. دوره کودکی را با حوادث انقلابی و حضور در تظاهرات و منزل آیات عظام شیرازی، قمی و مرعشی تجربه کرد. نوجوانیاش مصادف شد با دوره جنگ تحمیلی و حضورش در جبههها؛ «پدرم بهشدت مخالف رفتنم به جبهه بود. میگفت بچهای و از جنگ چیزی نمیدانی، اما مخالفتش فقط در همان اولین اعزام بود.»
سن شناسنامه ایاش را که تا هجدهسال بالا کشید، شد نیروی یگان پیاده تیپ ویژه شهدا تا سر از شمالغرب کشور درآورد؛ «با چند تا از بچههای پایگاه به مهاباد اعزام شدیم. فرماندهمان شهید محمود کاوه بود. آرزوی ما گرفتن یک عکس بود با این همشهری، که نهتنها برای ما بچهمشهدیها، که برای همه رزمندهها اسطوره بود و قهرمان. آرزویی که به دل ماند؛ چون یا دوربین مهیا نبود و فرمانده هم همیشه در تب و تاب و جنب و جوش رفتن بود.»
درس و مدرسه تا سال اول دبیرستان به روال خود پیش رفت تا وقت رفتن به جبهه و نشستن روی موکت کلاسهای درس صحرایی و زیر آتش توپ و تانک دشمن؛ «دوره متوسطه را در دبیرستان دکتر علی شریعتی ثبتنام کردم، اما فقط سهماه در آن مدرسه بودم. در این فاصله ثبتنام برای جبهه انجام شد و بعداز گذران دوره یکماهه آموزشی در امامزاده سیدمرتضی کاشمر به جبهه اعزام شدم.
ادامه تحصیلم در رشته تجربی در کلاسهای صحرایی و رزمندگان بهجای چهار سال، شش سال زمان برد. اولویت دانشآموزانی مثل من، اول عملیات بود و جبهه. پشت جبهه هم برنامههای پایگاه بسیج در اولویت من بود؛ بههمیندلیل درس و مشق فقط در جبهه بود و آموزش ازطریق جزوات رزمندگان. بااینحال دو بار در جبهه، کنکور شرکت کردم و چندباری هم وقتی مشهد بودم تا بالاخره در دانشکده پیراپزشکی رشته علوم آزمایشگاهی مشهد قبول شدم.»
کربلای یک، چهار، پنج، مرصاد و... از جمله عملیاتهایی است که هادی جوان در آن حضور داشته است. او در تعریف خاطرهای از آن روزها به شهادت دوستی به نام کاظم اسدیان اشاره میکند؛ بسیجیای از مسجد فقیهسبزواری که رفاقتشان از دوره آموزشی رقم خورد؛ «کاظم پسر بسیار آرام و متینی بود. نماز شب خالصانهاش بین بچهها زبانزد بود. بسیار مهربان و باگذشت بود. در تیپ ویژه شهدا با هم بودیم.
آن روز در عملیات کمین بودیم که تیری به پهلویش خورد. کاظم، غرق خون، در آغوش من درد میکشید و من بیآنکه کاری از دستم برآید، اشک میریختم. فردا به شب نرسیده، خبر شهادتش به ما رسید. بعداز رفتن کاظم دیگر نتوانستم به آن منطقه بروم. بیشاز چهلسال از شهادت او میگذرد، اما جمعهای نشده است که در مشهد باشم و به مزار او در خواجهربیع نروم.»
روحانی در خاطره دیگری از شهادت چندتن از همرزمانش میگوید و تأثیر آن بهوقت بازگوکردن در چهرهاش نمایان است؛ «عملیات کربلای ۵ بود و من در دژ فرماندهی بودم که ناگهان موشکی به محدوده محل استقرار ما اصابت کرد. شدت آن به حدی بود که حفرهای به عمق پنجمتر و قطر ۱۰متر ایجاد شد. دوسهنفر از بچهها که آن لحظه در محدوده برخورد موشک بودند تکهتکه شدند؛ بهطوریکه اجسادشان را با کیسه گونی جمع کردند. حتی یادآوری این صحنه دردناک است، چه برسد به حضور در صحنه.»
هادی جوان بعداز اتمام جنگ و قبولی در رشته علوم آزمایشگاهی دانشکده پیراپزشکی، درسش را ادامه داد و فعالیتهای انقلابیاش در بسیج دانشجویی و پایگاه شهید باهنر مسجد المهدی (عج) همچنان پررنگ ادامه داشت.
بعداز پایان تحصیلات دانشگاهی با آنکه از چندجا ازجمله هواپیمایی ایرانایر، راهآهن مشهد، هواشناسی تهران، دانشگاه گناباد و... دعوت به کار شده بود، او دعوت دانشگاه علوم پزشکی مشهد را انتخاب کرد تا بهدنبال علاقهاش برود؛ «پانزدهسال در سمتهای کارشناسی و مدیریتی در این اداره خدمت کردم. هفتسال پایان خدمتم هم در مدیریت حراست دانشکده داروسازی بودم. بخشی از کارم، تحقیق و نظارت و تأیید استادانی بود که بورسیه خارج شده بودند و قرار بود برای ادامه تحصیل به کشوری دیگر بروند.
از افتخارات خدمتم در این سمت، بازگشت همه آنهایی بود که با تأیید من برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفته بودند و برخلاف خیلیها که در آن کشورها ماندگار میشدند، برای خدمت به کشور بازگشته بودند. ازجمله استاد ایمنشهیدی که بعداز بازگشت به عضویت هیئتعلمی دانشکده درآمد و بعداز مدتی بهعنوان رئیس دانشکده داروسازی انتخاب شد.»
نبات را که در لیوان چایش میگذارد، میرود سراغ ماجرای بازخریدش بعداز پانزدهسال خدمت و همانطورکه چای و نبات را هم میزند، با لبخندی بر لب میگوید : در پایگاه بسیج محله، مسئول تبلیغات و جذب نیرو بودم. زمانی هم برنامههای مناسبتی بزرگداشت شهدا تحتعنوان «چهارشنبههای شهدایی» و برپایی دعای توسل را مدیریت میکردم.
بعداز جنگ برای بزرگداشت یاد و خاطره ازخودگذشتگی و ایثار شهدا و رزمندگان برنامههای متنوعی داشتیم. البته کانونهای تبلیعاتی که دوستان راه انداخته بودند، در این جذب و کشش بیتأثیر نبود. این موضوع همزمان شده بود با واگذاری بخش تبلیغات ازسوی صداوسیمای تهران به بخش خصوصی. من هنوز در سمت مدیریت حراست دانشگاه بودم که باتوجهبه سابقه تبلیغاتی در رسانهها، دعوتنامهای از اداره کل بازرگانی صداوسیما دریافت کردم. دعوتنامه برای قبول مدیریت بخش تبلیغات و پیامهای بازرگانی رسانه استان سیستانوبلوچستان بود.»
شریفروحانی اگرچه بهسختی، اما بالاخره موفق شد موافقت مافوقها را برای بازخریدش بگیرد و برای یکسال عازم سیستانوبلوچستان شود. او تعریف میکند: از خاطرات خوش من در آن استان، میزبانی از هیئتی چندنفره بود که از مشهد بهمنظور ساخت مسجد برای شیعیان آمده بودند.
آنها قرار بود بخشی از وجوهاتی را که به آنها سپرده شده بود، صرف ساخت مسجد کنند و من شدم واسطه این هیئت و هیئتامنای مسجدی در یکی از محلات ضعیفنشین آنجا. خیران که قرار بود کمک کنند، خواسته بودند از مرحلهبهمرحله پروژه، فیلم و عکس تهیه شود تا آنها بعد از دیدن پیشرفت کار برای مرحله بعد مبلغ موردنیاز را واریز کنند.
بخش تبلیغات صداوسیمای استان دست خودم بود و عوامل اجرایی و بهترین دوربینهای عکاسی و فیلمبرداری وقت دراختیارم. بعداز معرفیام بهعنوان فرد امین، مرحلهبهمرحله از پیشروی پروژه عکس و فیلم میگرفتیم و روی سیدی با پست پیشتاز میفرستادیم تا برای ادامه کار پول واریز شود.»
او از جلسات ماهیانهاش با مدیران پیامهای بازرگانی و تبلیغات سایر استانها در تهران و تبادل اطلاعاتشان میگوید و معرفی کسی که در شمال، کارش ساخت مناره و گنبد مساجد بوده است؛ بعد از آن، سفر به استان مازندران و بستن قراردادی برای او پیش آمد. تهاتر پخش آگهی تبلیغاتی دربرابر ساخت دو گنبد و چهار گلدسته برای مساجد نوساز، نتیجه تبادل اطلاعات دو مدیر استانی در تهران بود تا قدم خیری باشد ازسوی مدیر شبکه استانی سیستانوبلوچستان برای مردم محروم این استان.
درکنار تبلیغات تجاری ظرف و ظروفی که از چابهار میآمد، تبلیغات فرهنگی، یکی از فعالیتهای اصلی روحانی بود؛ تبلیغات فرهنگی، دلی بود و گاه بهدنبالش حوادثی آزاردهنده پیش میآمد؛ «روزهای پایانی سال۸۵ قرار بود همایشی در پاسداشت مقام شهدا برگزار شود. کارهای تبلیغی آن انجام و چندنوبت از صداوسیمای استان پخش شد. در این مراسم، مدیران استانی بسیاری دعوت شده بودند. مراسم در زابل برگزار میشد.
عبدالمالک ریگی و نیروهایش نزدیک پاسگاه تاسوکی، حدفاصل زابل-زاهدان، ایست بازرسی زده بودند. او و نیروهایش در بازرسی خودروها بیش از بیستنفر از افرادی را که مقام و منصبی داشتند، انتخاب کردند و با انتقال آنها به پشت تپهای خاکی و گشودن آتش و زدن تیر خلاص، همه آنها را به شهادت رساندند.»
سال۱۳۹۱ بود که شریفروحانی تصمیم به آمدن به زادگاهش گرفت تا فعالیتهای تبلیغی خود را در مشهد دنبال کند، اما استقبالنکردن مشهدیها از تبلیغ در شبکه استانی سبب شد او به تلویزیونهای شهری فکر کند. این تلویزیونها قرار بود برای تبلیغات در تقاطعها و خیابانهای پرتردد شهر جانمایی شود؛ «سال۹۱ بعداز برگشت به مشهد، همکاریام را با رادیومشهد شروع کردم. آن زمان تبلیغات استانی رادیو، دست مؤسسه فرهنگی سروش بود که نمایندگی آن را یکی از دوستانم برعهدهداشت.
چندسالی تبلیغات صداوسیمای استان خراسان رضوی را مدیریت کردم، اما بهدلیل استقبال کم شهروندان برای سپردن تبلیغ خود به شبکه استانی، به فکر افتادم به تبلیغ ازطریق تلویزیونهای شهری بپردازم. آن زمان هشتتلویزیون شهری را که در تقاطعهای مهم و پرتردد جانمایی شده بودند، راهاندازی کردم.»
- زمانی که انقلاب شد شما چند سال داشتید و چه خاطرهای از آن روزها در ذهن دارید؟
کلاس چهارم بودم که انقلاب شد. پدرم خودش از انقلابیون فعال بود. پاتوق آن روزهای ما خانه آیتا... مرعشی و آیتالله قمی و آیتالله شیرازی بود. خاطرم هست بعد از انقلاب و آمدن امام (ره) یکی از کارهای مهم من تهیه عکسهای جدید از امامخمینی و توزیع در میان کاسبان بازار سرشور و بازار قالیفروشها بود. البته از گازهای اشکآوری هم که در راهپیماییها پخش میشد و چشمانم را به شدت به سوزش میانداخت خاطرات محوی در ذهن دارم.
نخستین اعزام شما به شمال غرب کشور و مهاباد، تیپ ویژه شهدا بود. پررنگترین خاطرهای راکه از آن منطقه در ذهنتان ماندگار شده است برایمان بگویید.
یک مشهدی در مقام فرمانده را که شجاعت و نترسیاش زبانزد دوست و دشمن بود هنوز در ذهن دارم. سردار رشید محمود کاوه ابهت و جبروت عجیبی داشت. آن زمان کومله دموکراتها با آن هیکلهای درشت چنان رعب و وحشتی در دل ما انداخته بودند که حتی وقتی برای خرید به بازار میرفتیم با خودمان اسلحه حمل میکردیم.
به ما گفته بودند اینها در روز در بین شما و در لباس دوست هستند. شب که میشود دشمناند و سر میبُرند. همین اتفاق هم افتاده بود. بسیجیها و پاسدارهایی را شبانه سربریده یا بعد از گروگانگیری به بدترین شکل شکنجه و شهید کرده بودند.
- چه مدت درجبهه بودید و در این مدت چه سمتهایی داشتید؟
همانطور که گفتم بعد از برگشت از مهاباد بیشتر فعالیتم در پایگاه بسیج مسجد محل بود. آن زمان فرماندههای تیپ الحدید از ادوات لشکر ۵ نصر در مسجد ما بودند. هر زمان نیاز بود و عملیاتی در پیش داشتند به ما اطلاع میدادند و بدون هیچ، چون وچرایی راه میافتادیم. در طول چهارسال به صورت مقطعی به جبهه میرفتم که روی هم رفته یک سال و خردهای در منطقه عملیاتی بودم. در تیپالحدید، ادواتی بودم. بعد شدم پیک ستاد فرمانده ادوات و تا زمان قطعنامه در همین سمت بودم.
-آیا در مدت حضورتان در جبهه مجروح هم شدید؟
در ماجرای بمبارانی که بعدها فهمیدیم شیمیایی بوده، آسیب مختصری دیدم که در درازمدت آثار خودش را برجای گذاشته است. بهخاطر دارم قبل از عملیات کربلای یک بود. ادوات لشکر ۵ نصر نزدیک رودخانه مقر داشتند. سههواپیمای میگ عراقی در آسمان منطقه ظاهر شده بود. پدافندهای ما آنها را هدف گرفته بودند و همه تمرکزشان روی آن سه هواپیما و زدن آنها بود که ناگهان دو هواپیمای دیگر آمده و درست بالای سر ما شروع به بمباران کردند. من به وضوح فرود بمبها را روی سرمان میدیدم.
خودم را روی خاک انداخته، اشهدم را گفته و منتظر تکه تکه شدنم بودم. اما بعد از چند ثانیه که خبری نشد، دورو برم را نگاه کردم؛ هیچ اثری نبود. نه صدایی نه انفجاری. بعد از دو دقیقه بویی شبیه قورمهسبزی تمام فضا را پر کرد و صدایی که فریاد میزد: شیمیایی شیمیایی. بسیجیای همان نزدیکی بود که ماسک نداشت. نمیدانم چرا آن لحظه سریع ماسکم را روی صورت او گذاشتم و خودم رفتم سمت رودخانه. بعد از خیس کردن چفیه و گذاشتنش روی صورت، خودم را به ارتفاع و روی تپه رساندم.
آثار آن شیمیایی باعث شد برای دقایقی چشمهایم تارشود؛ به طوری که دیگر چیزی نمیدیدم. دستان من را گرفتند و به بیمارستان صحرایی بردند. خیلی زود وضعیت چشمانم رو به بهبودی رفت، اما دوستانی بودند که از شدت تأثیر مواد شیمیایی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
- از بهترین خاطرات مرتبط با حرفهتان بگویید.
سال۱۳۹۵ بود که ریاست وقت بیمارستان امامرضا (ع) از من خواست برای مؤسسه «میزبانانخورشید» تبلیغ کنم. این مؤسسه اقلام موردنیاز بیماران را مثل تخت، ویلچر، انواع دستگاههای پزشکی و... بدون دریافت ریالی دراختیار بیماران نیازمند قرار میدهد. در آن تبلیغ متنی تهیه شد با این مضمون که هرکس در خانه وسیله قابلاستفاده برای بیماران دارد که بدون استفاده مانده است، میتواند آن را به مؤسسه میزبانان خورشید اهدا کند.
این آگهی علاوهبر رادیو و سیمای استان، از تلویزیونهای شهری هم پخش شد. یکماه بعد از پخش تبلیغ، خود دکتر بهرامی با من تماس گرفت، تشکر کرد و گفت که انبارها از وسایل اهدایی پر شده است. این میزان از همدلی و توجه واقعا برای من تحسینبرانگیز بود و شیرین.