کد خبر: ۱۰۳۸۵
۰۶ تير ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۰
مادر شهید ماجونی خانه‌اش را به حسینیه تبدیل کرد

مادر شهید ماجونی خانه‌اش را به حسینیه تبدیل کرد

فاطمه دهباشی، مادر شهید محمد ماجونی دوست داشت به یاد پسرش خانه‌اش را تبدیل به حسینیه کند. وقتی مادرشهید سال ۱۳۸۷ فوت کرد منزلش به نام «حسینیه شهید محمد ماجونی» در محله شروع به فعالیت کرد.

گویا علاقه‌اش به حضرت علی‌اکبر(ع) بیش از همه بود؛ چرا‌که در روضه‌ها و مداحی‌هایش درباره مصیبت از دست دادن جوان بنی‌هاشم بیشتر می‌خواند و می‌گفت: حضرت علی‌اکبر (ع) در صحرای کربلا دردناک‌تر از دیگران به شهادت رسید.

درنهایت علاقه شهید محمد ماجونی به این شخصیت، باعث شد خودش نیز به شکل ویژه‌ای در پانزده‌سالگی به شهادت برسد و گلوله دشمن به نقاط حساس بدنش اصابت کند.

شهید محمد ماجونی که متولد ۱۹ مهر ۱۳۵۰ است، کوچک‌ترین فرزند خانواده و دوست‌داشتنی‌ترین عضو خانه بود؛ خانه‌ای کوچک و قدیمی به وسعت ۱۲۰ متر در قائم ۳ که سال‌های سال میزبان نفس‌های گرم و بامحبت زن و شوهری بود که پنج پسر داشتند و سال‌۱۳۶۵ شدند پدر و مادر شهید محمد ماجونی.

خانه‌ای که سال‌های سال نوای یاحسین در آن به گوش می‌رسید و این پنج برادر کمک‌حال مادر بودند؛ خانه‌ای که سال‌های جنگ، دستان پرمهر مادر خانواده پذیرای رزمنده‌های جوان شهرستانی بود و شب‌های اعزام، اینجا می‌شد پاتوقشان.

خانه‌ای که پدر و مادر دوست داشتند تنها سرمایه دنیایی شان را وقف اعتقادشان کنند و آن را تبدیل به محلی برای رونق بخشیدن به فضای معنوی محله المهدی.

حالا از آن روزها، سال‌ها گذشته و فاطمه دهباشی و حاج‌علی ماجونی به رحمت خدا رفته‌اند، اما پدر خانواده که انگار می‌دانست زودتر از مادر می‌رود، خانه را به نام او سند می‌زند و مادر نیز می‌خواهد با وقف کردن این خانه برای کاربری حسینیه، قبل از مرگش به آرزویش برسد.

او در زمان حیاتش این موضوع را پیگیری می‌کند و یکی از پسرانش به نام عباس که چشم‌وچراغ دل مادر بود، به کمک برادرش حاج‌احمد، کار‌های اداری آن را پیگیری می‌کند و درنهایت، سال ۱۳۸۷ که مادر فوت می‌کند، منزل مسکونی به نام «حسینیه شهید محمد ماجونی» شروع به فعالیت می‌کند تا هم به سفارش مادر، عمل کرده باشند و هم یاد شهید در ذهن‌ها زنده بماند.

از سال‌۸۷ مدیریت این حسینیه به‌عهده عباس ماجونی است که سعی کرده با وجود تمام مشغله‌هایی که دارد، برنامه‌های حسینیه روی زمین نماند و در این گزارش، ما را همراهی کرده است.  

ما پنج برادر بودیم و خواهری نداشتیم. گاهی همه ما غیر از محمد، در منطقه عملیاتی بودیم

 

در زمان نبود ما، محمد یاور خانه بود

ما پنج برادر بودیم و خواهری نداشتیم. زمان جنگ همه ما در جبهه حضور داشتیم و گاهی همه ما غیر از محمد، در منطقه عملیاتی بودیم و پدر و مادرم تنها می‌شدند. زمانی که ما در جبهه بودیم، این محمد بود که همدم پدر و مادرمان بود و هرکاری از دستش برمی‌آمد، برای آنها انجام می‌داد.

نان می‌خرید، در نظافت منزل به مادرم کمک می‌کرد و خلاصه احترام زیادی به پدر و مادرمان می‌گذاشت. او بسیار ساده‌زیست و بی‌آلایش بود. از همان کودکی بچه مهربانی بود و هر کمکی برای دیگران از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد؛ مثلا اگر پیرمردی را در کوچه می‌دید که وسایل زیادی به همراه دارد، فکر نمی‌کرد و بدون معطلی آنها را از دستش می‌گرفت.

همچنین در درس‌هایش موفق بود و نمره‌هایش عالی بود. او خیلی خونگرم و دوست‌داشتنی بود و در هر جمعی که وارد می‌شد، به‌راحتی می‌توانست ارتباط برقرار کند و کسی با او احساس غریبگی نمی‌کرد.  

 

مادر محمد ماجونی بعد از شهادت پسرش خانه‌اش را تبدیل به حسینیه کرده است

 

مهد کودکی در حیاط خانه

محمد، علاقه زیادی به بچه‌ها داشت؛ به‌ویژه بچه‌های دوسه‌ساله. شاید به‌خاطر مهربانی زیادش بود. طاقت دیدن گریه کودکی را نداشت و هر‌گاه می‌دید یکی از همسایه‌ها کاری دارد که نمی‌تواند به‌خوبی از بچه‌اش مراقبت کند، یا اگر بچه بی‌تابی می‌کرد و مادرش نمی‌توانست آرامش کند، او را به منزل می‌آورد.

برایش خوراکی می‌خرید، با او بازی می‌کرد و بعد از یکی‌دوساعت که آرام می‌شد، او را تحویل پدر و مادرش می‌داد. آن زمان، چون محله کوچک بود و همه همسایه‌ها یکدیگر را می‌شناختند، می‌دانستند که محمد در آرام کردن بچه‌ها مهارت زیادی دارد؛ به‌همین علت گاهی خودشان از محمد می‌خواستند کمکشان کند.

گاهی‌اوقات مادرم به‌خاطر این کار‌ها از دستش ناراحت می‌شد ولی محمد خیلی خوب می‌دانست چطور این ناراحتی را برطرف کند و شیرینی‌های رفتارش به دل مادر می‌نشست و راضی‌اش می‌کرد.

 

حضور بین کومله‌هایی که به‌راحتی سر می‌بریدند

محمد برای اولین‌بار در سال ۱۳۶۴ زمانی که ۱۳‌سال بیشتر نداشت، پا به جبهه کردستان گذاشت؛ منطقه‌ای سرد و کوهستانی که دائم باید در کوه‌های بلند و مکان‌های سخت و در مقابل کومله‌ها که چندبرابر هیکل خودش بودند، می‌جنگید؛ کومله‌هایی که به‌راحتی سر می‌بریدند.

محمد برای اولین‌بار در سال ۱۳۶۴ زمانی که ۱۳‌سال بیشتر نداشت، پا به جبهه کردستان گذاشت

کرد‌های کومله فکر می‌کردند اینها بچه‌اند و به‌راحتی می‌توانند آنها را به سمت خود بکشانند. یک شب که محمد به‌تن‌هایی با تفنگ، در یکی از کوچه‌های روستا نگهبانی می‌داده، یکی از کرد‌ها به سمتش می‌آید.

هنوز چندقدمی مانده به او برسد، محمد تفنگش را آماده می‌کند و می‌گوید: اگر نزدیک شوی، شلیک می‌کنم؛ چراکه یکی از برنامه‌های کومله‌ها این بود که افراد را به بهانه رفع خستگی و نوشیدن چای به خانه‌های خود دعوت می‌کردند و بعد آنها را می‌کشتند، اما محمد اجازه نداد آن شخص با او حرف بزند.

 

تیرباری که اندازه شهید بود

وقتی از جبهه کردستان برگشت، با خودمان گفتیم حتما از شرایط آنجا ترسیده و دیگر نمی‌رود، اما برخلاف انتظارمان، تصمیمش برای رفتن جدی‌تر شده بود. خانواده به‌خصوص من، اجازه ندادیم دوباره به جبهه برود ولی اصرار‌های او بعد از یک‌سال نتیجه بخش بود و درنهایت پاییز ۱۳۶۵ دوباره به جبهه رفت و در عملیات کربلای ۵ در منطقه عملیاتی شلمچه حضور پیدا کرد ولی این‌بار بازگشتی در کار نبود.

او به‌عنوان تیربارچی خدمت می‌کرد، با یکی از وسیله‌های جنگی که هرکسی دل جنگیدن با آن را ندارد؛ چرا‌که جایش در منطقه جنگی ثابت است و اگر گلوله دشمن به آن بخورد، انفجار بزرگی رخ می‌دهد و احتمال خطرش بسیار زیاد است. همچنین دشمن راحت‌تر می‌تواند آن را هدف قرار دهد.

محمد، مسئولِ وسیله‌ای شد که اندازه خودش بود، درحالی‌که کمک‌تیربارچی‌ها مرد‌های کامل و درشت‌هیکلی بودند. ایستادن پشت تیربارچی، شهامت و شجاعت زیادی می‌خواهد که یک نوجوان پانزده‌ساله، شجاعتش از دو مرد بیشتر بود.  

 

اصابت تیر در گلو موجب شهادت محمد می‌شود

عملیات کربلای ۵ با رمز یازهرا (س)، یکی از عملیات‌های گسترده‌ای بود که شهدای زیادی را به خود اختصاص داد. این عملیات در چند مرحله صورت گرفت که عده‌ای در مرحله اول شهید شدند و عده‌ای در مرحله دوم و برخی در مرحله سوم. به‌دلیل وسعت عملیات و نیرو‌های کم، یک گردان پشت خط می‌رفت که هرگردان از سه‌گروهان تشکیل می‌شد و هر گروهان ۱۲۰ نیرو داشت.

سپیده صبح عملیات شروع می‌شد و تا شب که باقی‌مانده نیرو‌ها به عقب برمی‌گشتند، طول می‌کشید تا خود را برای فردا آماده کنند و گروهان جدیدی از نیرو‌های باقی‌مانده تشکیل دهند. محمد دومرحله رفت جلو و برگشت. مرحله سوم فرمانده عملیات به شهادت رسید.

هجمه آتش دشمن به‌قدری زیاد شد که به نیرو‌ها دستور عقب‌نشینی دادند. مجروح‌های زیادی نیز در خاکریز مانده بودند، اما محمد عقب نرفت و گفت: من همین‌جا جلوی پیشروی دشمن را می‌گیرم. شما بروید عقب و مجروح‌ها را منتقل کنید. هر‌چه دیگران اصرار کردند، محمد قبول نکرد.

کمک‌تیربار‌ها برای او گلوله‌ها را آماده کردند و برگشتند، تا اینکه دشمن یک تیر به پای چپش می‌زند و دچار خونریزی می‌شود ولی مقاومت می‌کند. تیر دوم به شکمش می‌خورد. حال از دو ناحیه خونریزی دارد ولی محمد پانزده‌ساله همچنان پشت تیربارچی ایستاده است.

تیر بعدی به‌گونه چپش وارد می‌شود و از سمت راستش خارج، ولی از پای درنمی‌آید و با شدت تمام جلوی دشمن قد علم کرده است، تااینکه تیر چهارم در‌حالی‌که سرش به سمت بالاست، به گلویش می‌خورد و از وسط سرش خارج می‌شود و مغزش متلاشی و اینجاست که توانی برای محمد نوجوان، باقی نمانده و به آرزویی که داشت، می‌رسد.  

 

یک دست لیوان به جای یک لیوان

بعد از شهادت محمد، مدیر مدرسه برایمان تعریف کرد دقیقا یک‌روز قبل از رفتنش به جبهه، یک دست لیوان برای مدرسه خرید. ظاهرا در مراسمی که در مدرسه برگزار شده، یک لیوان از دست محمد به زمین می‌افتد و می‌شکند، درحالی‌که او مقصر نبوده است. وقتی برای خداحافظی به مدرسه می‌آید، یک دست لیوان به مدیر مدرسه می‌دهد و می‌گوید: من یک لیوان از بیت‌المال شکستم؛ این را به جای آن قبول کنید.

این خانه صرفا به‌دلیل اینکه الان حسینیه شده، ارزش ندارد؛ این خانه روز‌های معنوی زیادی به خود دیده است

 

این خانه، روز‌های معنوی زیادی به خود دیده است

عباس ماجونی درباره این خانه می‌گوید: پدر و مادرم، سال ۵۹ صاحب این خانه شدند و تمام دارایی‌شان از دنیا همین ۱۲۰ متر است. خودم از سال ۶۲ تا ۶۵ در جبهه‌های مختلفی حضور داشتم و در گروه تخریب‌چی بودم. به‌نظرم این خانه صرفا به‌دلیل اینکه الان حسینیه شده، ارزش ندارد؛ این خانه روز‌های معنوی زیادی به خود دیده است.

پدر و مادرم، زمان حیاتشان دهه اول محرم و دهه آخر صفر، مجالس عزاداری برگزار می‌کردند. مادرم نیز بعد از فوت پدر، جلسه‌های هفتگی ویژه خانم‌ها برپا کرد و هر دوشنبه، خانم‌ها در این منزل جمع می‌شدند و احکام و نکات قرآنی بیان می‌شد. ضمن اینکه تابستان‌ها نیز جلسه روخوانی و روان‌خوانی قرآن برگزار می‌شد.

پیش از این نیز زمان جنگ، وقتی می‌خواستیم به جبهه اعزام شویم، دوستانم که از شهرستان‌های مختلف به مشهد می‌آمدند، می‌دانستند که جای مطمئنی برای خوابشان دارند. مادرم، غذا برایمان تهیه می‌کرد و شب به خانه یکی از همسایه‌ها می‌رفت و ما را تنها می‌گذاشت.

می‌توانم بگویم از بین رزمنده‌هایی که به این خانه رفت‌وآمد می‌کردند، حدود ۱۲ نفرشان شهید شدند. همچنین وقتی یکی از همسایه‌ها چند روز روضه نذر کرده بود و جا نداشت، این منزل ما بود که پذیرای دعوت‌شدگان می‌شد.  

 

می‌خواهم تا زمانی که زنده‌ام، این حسینیه پا بگیرد

یک روز پدرم به مادرم گفت: مادر اکبرآقا! عمر من بیشتر از شماست. دختری هم نداریم که کنارت باشد. هرکدام از پسر‌ها نیز زندگی خودشان را دارند. من خانه را به نام تو سند می‌زنم تا بعد از رفتن من، سرپناهی داشته باشی.

مادرم نیز گفت: دوست دارم اینجا را تبدیل به حسینیه کنم. همان‌طور که پدرم حدس می‌زد، در هشتادودوسالگی (سال ۸۴) فوت کرد. مادرم یک سال بعد از فوت پدر، کار‌های حسینیه را شروع کرد و گفت: می‌خواهم تا زمانی که زنده‌ام، این حسینیه پا بگیرد.

ما نیز با دفتر ثبت اسناد صحبت کردیم و قرار شد تا زمانی که مادرم زنده است، در این خانه زندگی کند و بعد از فوت او، حسینیه شروع به فعالیت کند. دفتر ثبت اسناد، از ما خواست مجوزی از شهرداری بگیریم تا مشکلی برای سکونت مادرم پیش نیاید. بنای خانه را نیز در همان زمان تغییر دادیم تا بزرگ‌تر شود. دیوار بین اتاق‌ها را برداشتیم و بعد از فوت مادرم در سال ۸۷ نیز حیاط را مسقف کردیم.

 

اینجا اول فاطمیه، بعد حسینیه شد

با توجه به علاقه‌ای که مادرم به حضرت زهرا (س) داشت، ابتدا اینجا را به نام فاطمیه مزین کردیم تا مخصوص خانم‌ها باشد؛ اگرچه مادرم همیشه قصد حسینیه شدن اینجا را داشت.

با اینکه تابلوی فاطمیه را تهیه کرده بودیم، بعد از مدت کوتاهی، با مشورتی که بین هیئت‌امنای حسینیه صورت گرفت، تصمیم گرفتیم تبدیل به حسینیه شود تا آقایان نیز بتوانند از این مکان استفاده کنند. علت این تغییر، نبود امکانات خوب معنوی و فقر مذهبی در محله است. نزدیک‌ترین مسجد به اینجا انتهای قائم ۸ است که افراد کهنسال پایی برای رفتن به آنجا ندارند.  

 

مادر محمد ماجونی بعد از شهادت پسرش خانه‌اش را تبدیل به حسینیه کرده است

 

نمی‌گذاریم کار حسینیه به‌خاطر مسائل مالی لنگ بماند

ازجمله برنامه‌هایی که در این محل اجرا می‌شود، برپایی نمازجماعت ظهروعصر است و برگزاری دعای توسل و دعای ندبه به همراه پذیرایی صبحانه. همچنین بسیجی‌ها و فرهنگی‌های محله که جایی برای برگزاری جلسات خود ندارند، از فضای حسینیه استفاده می‌کنند.

۶ شب ثابت در طول سال، غذای نذری تهیه می‌کنیم که بخشی از آن به‌صورت همگانی توزیع می‌شود و مقداری از آن نیز بین خانواده‌های نیازمند که شناسایی شده‌اند، پخش می‌شود. همچنین اینجا را در اختیار آن دسته از هیئت‌های مختلف شهرستانی می‌گذاریم که شناخته‌شده هستند.

جلسات هفتگی خانم‌ها هم در این محل برگزار می‌شود که یادگار مادرم است. ما در تمام ولادت‌ها و شهادت‌ها برنامه داریم و ۹۰ درصد پذیرایی‌ها به‌عهده خودمان است.

چون مردم این محله از نظر مالی ضعیف هستند، توقع نذر یا کمک‌های مردمی نداریم. تابه‌حال هزینه برنامه‌ها را از درآمد‌های شخصی خود، پرداخت کرده‌ایم و از این پس نیز نمی‌گذاریم کار حسینیه به‌خاطر مسائل مالی لنگ بماند. اینجا با اینکه کوچک است، استقبال از برنامه‌هایش بسیار زیاد است و حاجت‌های زیادی برآورده شده.

شناختی که هم‌محله‌ای‌ها از مادرم داشتند، باعث این رونق شده؛ بدون اینکه اطلاع‌رسانی کنیم، شب‌های محرم کمبود جا داریم و خانم‌ها تا جلوی در می‌نشینند. اگر می‌توانستیم اینجا را بزرگ‌تر کنیم و چند طبقه دیگر بسازیم، موقعیت مذهبی بسیار خوبی در محله ایجاد می‌شد، اما هزینه‌های جاری حسینیه به ما اجازه نمی‌دهد که بیشتر از این پیش برویم. 

جلسات هفتگی خانم‌ها در این محل برگزار می‌شود که یادگار مادرم است. ما در تمام ولادت‌ها و شهادت‌ها برنامه داریم

 

می‌خواهیم مدیریت را به نسل بعد بسپاریم

صیغه وقف را که خواندیم، با اداره اوقاف‌وامورخیریه نیز صحبت کردیم تا در بخش هزینه برنامه‌های حسینیه کمک‌حالمان باشد، اما اداره اوقاف گفت: به‌شرط آنکه مدیریتش به‌عهده خودمان باشد ولی ما به‌دلیل اینکه می‌خواستیم حسینیه با همان قاعده‌هایی که در ذهن داشتیم پابرجا بماند که یکی از آنها زنده نگه‌داشتن نام و یاد شهیدمان است، آن را به اداره اوقاف واگذار نکردیم.

مدیریتش را به‌عهده گرفتیم و تصمیم داریم آن را به فرزندان و نسل بعدی خود بسپاریم.  

 

همسایه‌ای که همدم تنهایی‌های مادر است

ربابه صباغیان که حدود ۵۵‌سال دارد و هم‌محله‌ای‌ها او را به نام آخرتی می‌شناسند، از همسایه‌های قدیمی این خانه است که تنها زندگی می‌کند و همسرش فوت کرده؛ البته الان اینجا ساکن نیست ولی در همین کوچه مستأجر است.

دقیقا سالگرد شهید، می‌شود همسایه دیواربه‌دیوار ماجونی‌ها و ۲۰ سال همدم و همراه تنهایی‌های مادر شهید می‌شود.

زمانی که همه پسر‌ها ازدواج می‌کنند و خط‌های گذر عمر بر چهره فاطمه دهباشی می‌نشیند و توان زیادی برای انجام کار‌های خانه ندارد، این همسایه دیوار‌به‌دیوار است که کمک‌حالش می‌شود و بیشتر ارتباط آنها از پنجره‌ای است که بین دو منزل قرار دارد و با ضربه زدن بر این شیشه، ربابه‌خانم متوجه می‌شود که باید به منزل همسایه برود. با اینکه فاطمه‌خانم به نظافت منزلش اهمیت می‌دهد، توانش به اندازه روز‌های جوانی نبود و صباغیان برایش جارو می‌زد، گردگیری می‌کرد و به اصرار خودش، لباس‌هایشان را می‌شست.

این رابطه بعد از مرگ حاج‌علی ماجونی، بیشتر شد و گاهی صباغیان به مادر شهید می‌گفت: امشب اگر عباس می‌خواهد بیاید پیشت، تلفن بزن و بگو من هستم و مادر خوشحال از این پیشنهاد که همدمی برای شبش دارد و پسرش می‌تواند در کنار خانواده‌اش باشد.

تااینکه مادر فوت می‌کند و حسینیه برای انجام امور روزانه‌اش، نیاز به خادمی پیدا می‌کند و قرعه این کار به نام ربابه صباغیان می‌افتد و بعد از آن، مسئول جارو و نظافت، آماده کردن صبحانه روز‌های جمعه، برپایی جلسات خانم‌ها و کلید‌دار حسینیه می‌شود. عباس ماجونی نیز از این حضور خوشحال می‌شود؛ چرا‌که امین و امانت‌دار این خانه بوده است و به قول او، خانم آخرتی بوی مادرشان را می‌دهد.  


* این گزارش سه شنبه، ۲۶ آبان ۹۴ در شماره ۱۷۰ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.  

آوا و نمــــــای شهر
03:44