یکی از نعمتهای ارزشمند در زندگی هر فرد و جامعهای امنیت است که معمولا به خاطر عادی شدنش آن طور که باید، قدرش را نمیدانیم. حتی شاید در سایه امنیت بی نظیر شهرها و روستاهای محل سکونتمان یادمان برود این نعمت بزرگ چه بهای گرانی دارد و چند کیلومتر آن طرفتر در مرزها جوانانی برای تأمین این امنیت پرپر میشوند و گاهی حتی جنازه شان هم به خانواده شان برنمی گردد.
شاید در این صورت بیشتر قدر امنیتمان را میدانستیم و به هر بهانه یا هر تحریک داخلی و خارجی آن را به بازی نمیگرفتیم، نمونه اش همین دوسه روز پیش که گروهک جیش الظلم از خاک پاکستان به پاسگاه مرزی مک سوخته سراوان حمله کرده و بعد از مقاومت مرزبانان دلیر برجک مرزبانی «مَزهسر»، پنج نفر از آنها را شهید و تعدادی را نیز مجروح کردند.
در گزارش پیش رو به سراغ خانواده سه نفر از این شهدا که خراسانی بودند رفته ایم و از زبان آنها بیشتر با نوگلان پرپرشده شان آشنا شده ایم.
یکی از جوانترین شهدای این حادثه تروریستی، شهید محمد جمالزاده ساکن روستای خواجه جراح از توابع چناران است که در هجده سالگی به توفیق شهادت نائل شد.
این طور که علی جمالزاده، پدر شهید میگوید، محمد دوره آموزشی سربازی را از آذر تا بهمن سال گذشته در پادگان ۰۴ بیرجند گذراند و از ابتدای بهمن به سراوان اعزام شد؛ «مرز، همه اش نگرانی است، به همین دلیل باشنیدن خبر اعزام محمد به سراوان خیلی نگران شدیم، اما وقتی چند نفر از آشنایان که آنجا خدمت سربازی شان را سپری کرده بودند، گفتند در مدت حضورشان حتی یک تیر هم شلیک نشده است، تا حدودی نگرانی مان کم شد. محمد هم در این چهارماه خدمتش میگفت آنجا امن است و هرچه میگفتیم جایت را عوض کنیم میگفت نیازی نیست».
روزی که قرار بود خبر شهادت به خانواده برسد، پدر هنگام کار روی زمین با خود میگفت ان شاءالله امسال محصولشان خوب باشد و بتواند برای محمد زمین یا خانهای بخرد تا یکی دوسال دیگر که خدمتش تمام شد، ازدواج کند. چون خودش سختی کشیده بود دوست نداشت فرزندانش سختی بکشند؛ «هنوز یک ساعت از این افکار و آرزوها نگذشته بود که برادرم تماس گرفت و از من خواست برای کار مهمی فوری خودم را به خانه برسانم. من که اصلا فکرش را نمیکردم این کار مهم، شنیدن خبر شهادت پسرم باشد، با همسرم تماس گرفتم که او هم اظهار بی خبری کرد.
وقتی به خانه رسیدم برادرم به همراه فرمانده انتظامی و امام جمعه چناران منتظرم بودند، چند دقیقهای درباره دوران خدمتشان صحبت کردند، اما من و همسرم حتی گمان هم نمیکردیم که مهمانها حامل خبر شهادت فرزندمان باشند، تااینکه صحبت مهمانان رسید به این جمله که "شهادت نصیب هرکسی نمیشود" و ناگهان دنیا روی سرمان خراب شد.
«باورش سخت است، حداقل تا جنازه اش را نبینم باورم نمیشود». پدر شهید این جمله را با تأکید میگوید و با بغضی سنگین ادامه میدهد: «از چهار فرزندم، دومی بود، یادم نمیآید یک بار به من "تو" گفته باشد، حتی دو سه بار که دعوایش کردم و دستم رویش بلند شد، نه جلویم را گرفت و نه حرفی به من زد.
بالاخره خودم گفتم حداقل بپرس چرا داری کتک میخوری؟ جواب داد چه بگویم بابا؟ چیزی نیست، میدانم دلیلش هرچه هست، خیر من را میخواهید. حواسش به خانواده و قوم وخویشان بود، حتی با یکی از اقوام که اختلاف داشتیم و رابطه مان قطع شده بود، رفت وآمد میکرد و میگفت بابا فراموش کن، سخت نگیر، دنیا میگذرد.
همین آخرین بار روز قبل شهادتش که تماس گرفت، یادش بود تولد مادرش است، از من خواست گوشی را از حالت بلندگو بردارم تا مادرش نشنود، بعد گفت امروز تولد مامان است، با مائده (خواهر بزرگش) و بچهها هماهنگ کرده ایم که برایش کادو بخریم.
خیلی دست ودلباز بود و اصلا مادیات برایش اهمیتی نداشت. یک بار که به مرخصی آمده بود، دیدیم از دوسه دست لباسی که برده بود فقط یک دست لباس تنش همراهش است، علت را پرسیدیم گفت دوستم میخواست مرخصی برود، لباس هایش کثیف بود من لباس هایم را به او دادم. گفتیم پس خودت چه؟ با لباس کثیف آمده ای؟ گفت طوری نیست. یک بار هم کت و شلوار و کفشهای نویش را داده بود به رفقایش که میخواستند عروسی بروند».
محمد درسش را در رشته کشاورزی ادامه داد، اما با اینکه استعداد خوبی داشت کمی مانده به دیپلم، مشغول کار شد. دوسالی بود که باتوجه به علاقه اش، در چناران سرکار نقاشی ماشین میرفت. خیلی ذوق و شوق داشت که برای آینده اش کار یاد بگیرد و مغازه بزند؛ «آخرین بار که در فروردین بیست روز به مرخصی آمد، سرکار میرفت، هرچه میگفتیم خانه بمان، آمدهای چند روز ببینیمت و دلتنگی مان رفع شود، میگفت از بیکاری بدم میآید، روزها میروم سرکار و شب برمی گردم خانه و همدیگر را میبینیم. پس از پایان مرخصی وقتی برمی گشت اصلا فکرش را نمیکردیم دیدار آخرمان باشد.
همیشه هرچندروز یک بار تماس میگرفت، اما روز قبل شهادتش، سه بار با من تماس گرفت، حال همه را پرسید بعد همدرباره کار کشاورزی ام صحبت کرد و گفت تیر میآیم و کمکت میکنم. انصافا هم دستش برایم برکت داشت و هر وقت کمکم میکرد به وضوح اثرش را میدیدم. در پایان تماس تلفنی هم کمی سربه سر هم گذاشتیم و خندید که طنین خنده هایش هنوز در گوشم مانده است. بعد از آن به دوست و رفقایش زنگ زده و احوالپرسی کرده بود و تا ساعت یک شب هم به عنوان آخرین نفر با خواهرش صحبت کرده بود».
تلویزیون مثل هرروز روی شبکه خبر تنظیم بود و مادر درحال تماشا و خواندن زیرنویسهای این شبکه. خبر درگیری مرزبانان روی آنتن میرود و بلافاصله خبرش زیرنویس میشود. مادر تا اسم جگرگوشه اش را میبیند، باورش نمیشود، گوشی را برمی دارد با همسرش حسین تماس میگیرد و ماجرا را تعریف میکند. دلهره دارد، چطور باور کند پسرش که تا همین چند ساعت پیش با او تلفنی خوش وبش کرده بود حالا خبر شهادتش را بشنود.
اینها را پدر شهید درحالی که بغض کرده برایمان توضیح میدهد. او از پسرش برایمان این طورمی گوید: یونس ۲۲ سال داشت، او پسر بزرگم بود. ناراحتی قلبی داشتم و چندبار به او پیشنهاد دادم که با نامه کمیسیون پزشکی زمینه انتقالش به استان خودمان را فراهم کنیم، اما یونس قبول نکرد و میگفت دوست دارم همین جا خدمت کنم.
حسین سیفی نژاد در ادامه بیان میکند: عشق و علاقه یونس به نیروی انتظامی و مرزبانی زیاد بود. در تماسهای تلفنی مان میگفت پس از پایان خدمت سربازی میخواهم جذب نیروی انتظامی شوم و برای مردم و کشورم خدمت کنم. من کارگر شرکت آب و فاضلاب هستم. قبل از خدمت و موقعی که مرخصی میآمد، کمک حالم بود. هرکاری که از دستش بر میآمد برای دیگران انجام میداد؛ برای همسایه، دوست، آشناو فامیل، برای همین از وقتی خبر شهادتش را شنیدیم غافلگیر شدیم و در حزن و اندوه میسوزیم، اما خدا را شاکرم که یونس من شهید شد.
یونس هیچ وقت از اتفاقها و درگیریها در مرز حرفی نمیزد. فقط یکی دوبار در صحبت هایش گفته بود دوست دارم شهید شوم. من راضی ام به رضای خدا. یونس مایه افتخار من و فامیل شد. برای میهن و وطنش خدمت کرد و در همین راه به شهادت رسید. دشمن بداند که اگر یک فرزندم را در راه وطن از دست دادم، اما فرزندان دیگری هنوز هستند که محکم، قاطع و باایمان حاضر هستند جانشان را برای این وطن بدهند.
محمد عابدی، پسرعمه شهید درحالی که صدایش از بغض میلرزد میگوید: وقتی یونس به مرخصی میآمد با او حرف میزدم و احساس میکردم روحیه اش عوض شده است. پردل و جرئت شده بود. میگفت لب مرز ما هستیم و خدا. اصلا دلم نمیخواهد جابه جا شوم. دوست دارم حتی بعد از خدمت هم اگر بتوانم در هنگ مرزی خدمت کنم. نمیدانم چه حسی را تجربه کرده بود، خیلی اهل صحبت نبود، اما چون با هم صمیمی بودیم این تفاوت را در صحبت کردنش میفهمیدم.
او ادامه میدهد: یونس بسیار مسئولیت پذیر بود و هوای خانواده اش را داشت. درسش که تمام شد شاگرد مغازه یخچال سازی بود. فاصله تمام شدن درس تا سربازی را هم سرکار میرفت. حتی وقتی خدمت سربازی رفت به مرخصی که میآمد، زمانش را طوری تنظیم میکرد که پدرش را دکتر ببرد یا اگر کسی کاری دارد برایش انجام بدهد. ارتباط بسیار خوبی با خواهر و برادرش داشت. از اعتقادات مذهبی و آرامشی که داشت هرچه بگویم کم گفته ام. اصلا اهل شیطنتهایی که بعضی از جوانان در این سن وسالها دارند، نبود. هیچ خطا یا اشتباهی از او در این سالها ندیدم.
دایی شهید با بغض ادامه میدهد: با اینکه اختلاف سنی من و یونس بسیار زیاد بود، اما با هم صمیمی بودیم و مثل پسرم بود. کسانی که قصد سوءاستفاده از این شهادتها را دارند، بدانند ما یک یونس دادیم، اما هزاران یونس دیگر هم اگر لازم باشد در راه وطن تقدیم میکنیم. یونس افتخار ما و خانواده اش شد و این شهید را تقدیم رهبر معظم انقلاب میکنیم. اما لکه ننگ این جنایتها که جوانان ما را در جوانی به شهادت رساندند تا همیشه بر پیشانی تروریستهای کوردل خواهد ماند.
شهید ناصر حیدری دژ نیز از دیگر شهدای دلیر و کم سن وسال حادثه هنگ مرزی سراوان، اهل قوچان و ساکن طبرسی شمالی در حاشیه مشهد است. خدمت سربازی را از تیر ۱۴۰۱ شروع کرده بود.
رمضانعلی حیدری دژ، پدر شهید میگوید: «وقتی محل خدمتش را مرز سراوان تعیین کردند، خیلی نگران شدیم و به هر دری زدیم تا تغییر کند، اما خودش میگفت جایم خوب است و نیازی نیست، اما حالا که شهید شده از اقوام میشنویم که به آنها از درگیریهای منطقه گفته بود».۲۹ فروردین خانواده پنج نفره ناصر بدون اینکه بدانند، برای آخرین بار با فرزند ارشدشان وداع میکنند؛ جوانی آرام و سربه زیر، شجاع، فهیم، عاشق خدمت و فداکار که با وجود علاقه به تحصیلات دانشگاهی به خاطر کمک به معیشت خانواده، ناگزیر از کلاس دوازدهم درس را رها کرده و در کنار پدر مشغول کارگری شده بود.
عموی شهید نیز میگوید: «ناصر پسر برادر بزرگم و اولین نوه خانواده بود او را خیلی دوست داشتم. ما شب و روز با هم بودیم؛ آن قدر برایم عزیز بود که به خاطر او خانه ام را از قوچان به مشهد منتقل کردم و حالا هم راضی بودم به جایش جان بدهم، ولی او بماند. او با همه فرق داشت؛ این را نه من که همه دوستان و آشنایان میگویند و همین متفاوت بودنش او را برای همه عزیز کرده بود».