کد خبر: ۵۲۰۵
۲۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۱:۱۰

روایت مردی که در عزای پسرش سپید پوشید

سپاه مُصر بود که «خبری نیست» اما من که یقین داشتم پسرم شهید شده است، پنهانی چند عکس از او را برای مراسمش بزرگ کردم. چشم انتظار خبرش ماندم.

سی و شش ‌سال است رمضان‌ در خانوادۀ نبی‌زاده رنگ و بوی غربت و دلتنگی دارد. سی و شش‌سال است که شب‌های قدر برای اهل خانۀ شهید نبی‌زاده، یادآور داغ و فر‌اقی جاودانه‌ است. سی‌ و شش سال است که مادر به یاد فرزند شهید لب‌تشنه‌اش، آب خوش از گلویش پایین نرفته و تنها به یاد لب‌تشنگی سرور و سالار آزادگان جهان، حسین(ع) صبوری می‌کند. سی و شش‌ سال پیش در یکی از شب‌هایب قدر بود‌ که خانوادۀ شهید حمید نبی‌زاده در عزای فرزندشان سیه‌پوش شدند و به سوگ او نشستند. شهیدی از کوچۀ بحره، محلۀ پایین‌خیابان.

 

پسر مکلف

«‌حس خوب مادری را با آمدن حمید تجربه کردم و چون اولی بود و عزیز، تمام کودکی‌اش برایم خاطره است و صبح تا شام بارها مثل پردۀ نمایش از جلوی چشمانم می‌گذرد.».

این‌ها را زهرا دائمی، مادر شهید نبی‌زاده می‌گوید و ادامه می‌دهد: «حمید در یکی از روز‌های سرد و پرسوز دی سال ۴۸ در پایین‌خیابان به دنیا آمد. فرزند اولم بود و خیلی برایمان عزیز. اما با همۀ عزیزی، دردانه لوس نبود؛ آرام و بامتانت. شش‌سالش تمام نشده بود که به خاطر شغل پدرش سفری به چابهار داشتیم.

اول دبستان را در این شهر به اتمام رساند. بعد از هجرت به شهر و دیار خودمان در دبستان اولیایی در همین محلۀ پایین‌خیابان ثبت‌نامش کردیم. بچۀ درس‌خوان و خوبی بود. از همان کودکی در برابر تکالیفی که برعهده داشت، بسیار احساس مسئولیت می‌کرد؛ از مدرسه که برمی‌گشت، همان جلوی در دراز می‌کشید و دفتر و کتابش را باز می‌کرد و شروع می‌کرد به نوشتن.

تکالیفش تمام که می‌شد، دفتر و کتاب را در کیفش می‌گذاشت و برای بازی با بچه‌ها به سمت در حیاط می‌دوید. این صحنه‌ای بود که در دوران مدرسه‌اش هر روز تکرار می‌شد.».

 

قلابی نوجوان

حال و هوای انقلاب در شهر پیچیده است و حمید ۹سال بیشتر ندارد که پا به پای پدر در راهپیمایی‌ها و تجمعات مردمی شرکت می‌کند. گویا او در همین آمدوشد‌های به‌ظاهر کودکانه است که راه و مسیر زندگی‌اش را انتخاب می‌کند.

«بعد انقلاب مسجد حاج‌آخوند شده بود، خانۀ دوم حمید. با اینکه سن و سالی نداشت صبح تا شب با بچه‌های محله در پایگاه مسجد جمع می‌شدند و نقشه می‌کشیدند تا مبادا دشمن و منافقان به انقلابی که برایش خون‌های زیادی ریخته شده بود، آسیبی برسانند. برای همین بود که تا صبح در کوچه و پس‌کوچه‌های ‌محله گشت می‌زدند. با شروع جنگ این فعالیت‌ها پررنگ‌تر شد.».

درس‌خوانی، آرام‌بودن و سربه‌زیری حمید تا پایان دورۀ راهنمایی است؛ اما نوجوانی، دورۀ پرشر و شوری است برای بچه‌‌محل کوچۀ بحره، چراکه نوبت به رفتن رسیده. مادر حمید با یادآوری آن روز لبخندی زده و می‌گوید« پسر خواهرم به سربازی رفته بود و ما درحیاط خانه مشغول درست کردن آش پشت‌پای او بودیم که حمید آمد.

 برگه‌ای در دست داشت. من را کشید کناری و گفت«مادر می‌خواهم بروم جبهه» بعد هم برگۀ اعزامش را مقابل صورتم گرفت.

خنده‌ام گرفته بود. او هنوز خیلی بچه بود؛ هنوز دو سال دیگر داشت تا سربازی. اصرارش را که دیدم، دلم هُری ریخت که نکند واقعاً می‌خواهد برود؟! با این امید که پدرش هم مخالف این رفتن است، گفتم«هر چه پدرت بگوید» غافل از اینکه پدرش راضی به این رفتن است.».

 

خونش که رنگین‌تر از بقیۀ جوان‌ها نبود

لرزش دست‌های پدر و صدای بریده‌بریده‌اش در هنگامه شنیدن داستان آن روز، نشان از حال درونی‌اش دارد. هنوز یادآوری آن روز‌ها منقلبش می‌کند؛ «حمید، پسر ارشد و اولین فرزند ما بود و عزیز. من هم دلم نمی‌آمد او به دل آتش دشمن برود.

من در ماجرای نهم و دهم دی سال ۵۷ مشهد خودم شاهد جان دادن چند جوان در خیابان بودم. جوان‌هایی که لابد کلی امید و آرزو داشتند. حمید که از رفتن گفت، مردد ماندم، اما با یادآوری آن روز‌ها به خود گفتم مگر خون پسر من از آن جوان‌ها یا جوان‌هایی که امروز در جبهه هستند، رنگین‌تر است. این‌طور شد که پای برگه‌اش را امضا کردم تا  در برابر انقلاب و مملکتم ادای دینی کرده باشم.». 

 

مرگش پرافتخار بود، سفید پوشیدیم

 

رزمنده کربلای۱۰

کربلا‌های ۵، ۲ و ۱۰ سه عملیاتی بود که شهید نبی‌زاده در آن‌ها حضور دارد. مادر درخصوص فعالیت‌های او و کیفیت حضور پسرش در جبهه می‌گوید: «برادرم سرباز جبهه بود. دو نوبت اولی که حمید به جبهه رفت، به او سپردم و پنهانی سفارش کردم هوایش را داشته باشد که زیاد جلو نرود.

کربلای ۲ در منطقۀ عملیاتی حاج‌عمران و در کربلای ۵ در شلمچه بود، اما، چون سفارشش را کرده بودم، اجازۀ حضور در خط مقدم را به او نداده بودند. یکی از دلخوری‌های حمید از دایی‌اش هم سر همین قضیه بود. این شد که در سومین عزیمت با دایی‌اش نرفت، به همراه یکی از بچه‌های محل به نام علی بند‌علی راهی جبهه شد.».

 

از خط برنگشت

«ده روز از رفتن حمید و علی به جبهه می‌گذشت و من جلوی در مسجد نشسته بودم که یک‌دفعه چشمم به علی بندعلی افتاد. از این آمدن زودهنگام خیلی تعجب کرده بودم. بیشتر از دلیلی که برای زودآمدنش آورد، تعجب کردم. گفت: «‌به من مرخصی تشویقی داده‌اند!».

این‌ها را حاج غلامرضا، پدر شهید نبی‌زاده می‌گوید و ادامه می‌دهد: آن شور و هیجانی که این حمید و او برای رفتن داشتند و این زود برگشتن، ولوله‌ای در دلم انداخت. بخصوص که بعد از آن حس می‌کردم این پسر نمی‌خواهد با من یا همسرم رودررو شود.

 همسایه‌ای داشتیم سپاهی، به‌سراغ او رفتم تا از طریق او از حمید خبری بگیرم. پرس‌وجو کرده بود، گفته بودند: «در منطقه عملیات است و همۀ بچه‌ها جلو رفته‌اند.». خودم چندبار به سپاه سر زدم فقط یک جمله را تکرار می‌کردند: « شما بروید، خبری شد خودمان اطلاع می‌دهیم.».

مستأصل و ناامید شده بودم. به دلم افتاده بود که اتفاقی افتاده، از طرفی نمی‌خواستم این آشوب و دل‌نگرانی را با حرف‌هایم به دیگران‌ منتقل کنم. یک‌بار که برای خبر‌گیری به سپاه رفته بودم، موقع بیرون آمدن یکی از برادران سپاه پنهانی آمد کنارم و آرام گفت: «شهید توفیق آشفته، شهیدی است که در عملیات کربلای۱۰ شهید شده، همان عملیاتی که پسرت در آن بوده است‌، به‌سراغ خانواده‌اش برو شاید بتوانند کمکی به تو بکنند.». و بعد با اصرار من، آدرسی از آن خانواده هم به من داد.

 

شنیدن داستانی که تلخ بود و جانکاه

پدر حمید ادامه می‌دهد: به‌سراغ خانوادۀ شهید آشفته رفتم و ماجرای بی‌خبری از پسرم را گفتم. آن‌ها هم آدرس یکی از هم‌رزمان پسرشان را به من دادند. دردسرهای زیادی داشت پیداکردنش، فامیلش هاشمی بود و بدون اینکه بداند من چه نسبتی با حمید دارم، داستان را برایم تعریف ‌کرد.

او از خوبی‌های حمید گفت و از مهر و صفایش. از اینکه وقتی ترکش خمپاره قسمتی از سرش را می‌برد و بر زمین می‌افتد، فکر نمی‌کرده‌ تمام کند، اما وقتی ملحفه را بر صورتش می‌کشند، باورش می‌شود هم‌سنگرش شهید شده ‌است.

آقای هاشمی وقتی فهمید من پدر حمید نبی‌زاده هستم، بسیار متأثر و ناراحت شد که چرا برای یک پدر این‌طور و با جزئیات از شهادت پسرش گفته است، اما من دلم آرام گرفته بود که لااقل پسرم مجروح در گوشه بیمارستانی نیفتاده و چشم به راه کسی نیست. دلم آرام گرفته بود به اینکه جای پسرم خوب است، چون راهی که رفته بود، راه خدا و اولیای الهی بود.

 

راز در شهادت

چقدر سخت است از رفتن همیشگی عزیزی خبر داشته باشی اما نتوانی گریه کنی یا با احدی درد و دل کنی‌. حتی گاه مجبور باشی سنگینی برخی حرف‌ها و تهمت‌ها را هم به دوش بکشی و دم برنیاوری. این حال و روز پدر شهید نبی‌زاده است در رمضان سال۶۶.

 «‌بی‌تاب‌تر از آنی بودم که نشان می‌دادم. سپاه مُصر بود که «خبری نیست» اما من که یقین داشتم پسرم شهید شده است، پنهانی چند عکس از او را برای مراسمش بزرگ کردم. چشم انتظار خبرش ماندم. بقیه هم گویا بو برده بودند خبری شده، برای همین به خودشان افتادند تا به منطقه بروند و خبری بگیرند.».

سخت‌ترین قسمت ماجرا برای حاج‌غلامرضا، دادن خبر مرگ فرزند به مادری است که هنوز به بازگشت جگرگوشه‌اش امید دارد:«‌یک روز که به سمت خانه می‌آمدم، دیدم چند نفر جلوی درِ خانه ایستاده‌اند. همسر و مادرخانمم هم میان جمعیت بودند.

آن دو عازم منطقۀ عمیلاتی مأووت بودند و مادر حمید نشانی پسرمان را می‌داد، شاید خبری از بگیرند.تَغییر کردم و آن‌ها را به خانه آوردم. از اینکه به بی‌خیالی و سنگ‌دلی متهم می‌شدم، در دل می‌شکستم، اما سکوت، صلاح کار بود. همسرم را به خانه آوردم. کنار باغچه خانه نشاندمش و از او قول گرفتم اگر رازی را به او بگویم صبوری کند و تاب بیاورد. گفتم تا بداند من چه داغ سنگینی در این چند روزه در دل نگه داشته‌ام و دم نزده‌ام.».

 

بغضی که شکست

دیدن اشک‌ها و لرزش صدای یک مرد خیلی سخت است. حاج غلامرضا، گویی اتفاقات همین دیروز را تعریف می‌کند و داغ دلش تازه است. انگار نه انگار که سی سال گذشته است. همسرش دنبالۀ ماجرای آن روز را این‌طور تعریف می‌کند.

«دلم داشت از جا کنده می‌شد. روسری‌ام را محکم جلوی دهانم گرفته بودم تا بچه‌ها صدایم هق‌هقم را نشنوند. چادر به سر کشیدم و به خانۀ یکی از همسایه‌ها رفتم تا بتوانم گریه کنم. خوب که عقدۀ دل گشودم به خانه برگشتم.

از پشت بام صدای گریه می‌آمد. خودم را هراسان به آنجا رساندم. دیدم دخترم سرش را با دو دست پوشانده و جیغ می‌کشد و گریه می‌کند. مرجان آن زمان ۱۶ سال بیشتر نداشت و وقتی حاج غلامرضا خبر شهادت حمید را در حیاط به من داده بود، او هم ماجرا را شنیده بود.».   

 

 

مرگش پرافتخار بود، سفید پوشیدیم

 

شهدا آرامم کردند

زهرا خانم  ادامه می‌دهد: ظاهراً منطقه‌ای که پسرم و دیگر هم‌رزمانش در آن شهید شده بودند، به دست دشمن افتاده بوده است. تا‌ بازپس‌گیری آن منطقه و انتقال شهدا به پشت جبهه چند روز زمان ‌برد. دلیل جواب ندادن سپاه هم دقیقاً همین بود تا بتوانند پیکر شهدا را به عقب منتقل کنند.

 او سپس ما را به روزی می‌برد که در معراج شهدا بالای سر پسرش نشسته و قد و بالای جوانش را نگاه کرده است؛ «خیلی بی‌تاب بودم و قد و قامت رشید پسرم را می‌دیدم در آن لباس‌های خاکی بسیجی. چهرۀ معصومی داشت. انگار آرام خوابیده بود با چشمانی نیمه‌باز. درست مثل بچگی‌هایش.

خاک‌های نشسته بر سر و صورتش را پاک می‌کردم و اشک می‌ریختم. حمیدم با صورت به زمین خورده بود و دهانش پر از خاک بود، با انگشت خاک‌ها را از دهانش بیرون می‌آوردم  و دندان‌هایش را تمیز می‌کردم. آنقدر بی‌تابی کردم تا اینکه یکی از دوستان همسرم آمد بالای سرم و گفت «بیاید چیزی به شما نشان دهم تا اینقدر بی‌تاب نباشید.

او من را بالای سر جنازۀ شهیدی بردند که یک تکه زغال بود. فقط ‌‌دندان‌هایش در آن همه سیاهی دیده می‌شد. شهدای بعدی و بعدی هم همین‌طور بودند. گفت «شهید شما که خوب است، وای به حال مادران این شهدا.» دیدن آن پیکرهای سوخته، آبی‌ بود بر آتش دلم. نه آنجا که در مجلس عزای پسرم هم دیگر گریه و مویه نکردم. در دل دعا می‌کردم خدا به مادران و همسران آن شهدا صبر‌ عنایت کند.».

 

سفید‌پوش داغ‌دار

‌«در مراسم ختم پسرم پیراهن سفید پوشیدم. راه حمیدم، راه پرافتخاری بود و شهادتش سربلندی و غرور را برای تمام خانواده و فامیل و اهل محل به دنبال داشت. چرا باید سیاه می‌پوشیدم؟» این‌ها را پدری می‌گوید که در مراسم عزای پسرش کمی بی‌مهری دیده و به حرمت خون شهیدش صبوری کرده.

‌خیلی‌ها از سفیدپوشیدن من در عزای پسرم ناراحت شدند و حتی حاضر نشدند به خاطر این موضوع در مراسم حضور پیدا کنند، اما با همۀ داغ دل و غصه‌ای‌ که در سینه داشتم، نتوانستم لباس سیاه بپوشم.

راهی که پسرم انتخاب کرده بود، راه پرافتخاری بود و من به این رفتن و مرگ باعزت او افتخار می‌کردم.در دلم غوغایی بود و داغ بزرگی در سینه داشتم. الان هم با گذشت سال‌ها از شهادت پسرم هنوز داغ رفتنش در دلم زنده است.».

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44