
بالهای ایستگاه راهآهن برای مردم عجیب بود!
آزاده ایران دوست| صبح یک روز آفتابی است که تصمیم میگیرم به خیابان هاشمینژاد در محله راهآهن بروم، خیابانی پر از کفشفروشیهای باسابقه، همان که به ایستگاه راهآهن ختم میشود. روزهایی را به یاد میآورم که میشد از بیرون وارد جایگاه قطارها شد و حرکتشان را تماشا کرد. از لابهلای دیوارهایی که یک جایش بود و یک جایش نبود!
حالا دیوارهای دور راهآهن هم به طور کامل کشیده شده و دیگر خبری از میانبر قدیمیمان نیست. تغییرات محدوده خیابان هاشمینژاد برایم جذاب میشود که برای دانستن آن پا به خانه یکی از قدیمیهای خیابان هاشمینژاد میگذارم.
زن و شوهر، ساکن محله راهآهن مشهد هستند و آقای غلامی هم سالهای بسیاری را در همین محله راه آهن مشهد گذرانده، با کولهباری از خاطرات خاک خورده که نشان از قدمت زندگی اش دارند.
سر صحبت باز میشود و از تولد محمدحسین غلامی در مشهد و ۶۸ سال زندگی در خیابان خواجهربیع و خیابان هاشمینژاد میشنوم، از زمانی که این حوالی تا چشم کار میکرد باغ بود و میمهای انگور و زمانی که خانهها جای آن را گرفت، از برقرسانی به منازل با کارخانههای برقرسانی، گاریسازیها و درشکهسازیها، راهآهن مشهد و یالهای روی ساختمان ایستگاه که به بالی گشوده برای پرواز میماند.
کوششی که از کودکی آغاز شد
قدیمی محله راهآهن از ۶۸ سال زندگی پر فراز و نشیبش میگوید که سختیهای آن با رفتن پدر در هفت سالگی و چندسال بعد هجرت مادرش، آغاز میشود. میگوید: زندگیام را با روزی یک قراندوزار شروع کردم که درآمد شاگردی کردن برای سماورساز و بنّا بود.
۱۵ سالش هم که میشود سراغ کار بنّایی میرود و بعد از آن کار در کارخانه شیر پاستوریزه تا زمانی که سرباز میشود و با یکی از دختران اقوام ازدواج میکند. ۲۰ سالی استادکار بنّاست و بعد هم ساخت و فروش آپارتمان را شروع میکند تا زمانی که هنگام ساخت یکی از ساختمانهایش تیرآهن از طبقه دوم ساختمان روی گونهاش میافتد و استخوان صورتش نرم میشود؛ از همان زمان دیگر بسازوبفروشی را رها میکند.
بعد از ازدواج، فهمیدیم فامیل هستیم!
حرف از ازدواجشان که میشود زن و شوهر خندهشان میگیرد. فاطمه حامدوفادار میگوید: سال ۱۳۴۶ بود که یکی از دوستان پدرم که از آشنایان همسرم هم بوده آقای غلامی را به پدرم معرفی میکند و قرار خواستگاری را میگذارد، تا زمان ازدواج حتی خودمان هم خبر نداشتیم که نسبت فامیلی داریم و بعد فهمیدیم که نوه عمو هستیم!
اما زندگیای که با ۱۲ هزارتومان شروع شده حالا خاطرهاش میشود از ایام قدیم. دستش را داخل جیب پیراهنش میبرد و یک هزارتومانی درمیآورد. میگوید: بعد از سربازی دوباره برای ادامه کار به کارخانه شیر پاستوریزه رفتم، اما با درخواستم موافقت نشد و با دادن ۱۲ هزارتومان با من تسویهحساب کردند که با همین مقدار پول همراه همسرم به ماه عسل رفتم و زندگی مشترکم را هم شروع کردم.
کم و کسری نبود...
غلامی میگوید: زندگیهای قدیم با زندگیهای امروزی تفاوت زیادی کرده است، آن زمانها یک خانواده ششهفتنفری بود و یک اتاق دهدوازدهمتری و آشپزخانهای مشترک بین هفتهشت خانواده! درحالیکه امروزه نوزاد تازه به دنیا آمده هم برای خودش یک اتاق دارد! البته زندگیهای آن زمان سختیهایی هم از نظر کمبود امکانات داشته اما خرج و مخارج کم آن هم که با خرج و مخارج امروزه قابل مقایسه نیست، شیرینیاش بود.
آن زمانها یک خانواده ششهفتنفری بود و یک اتاق دهدوازدهمتری و آشپزخانهای مشترک بین هفتهشت خانواده!
او اضافه میکند: قدیم درِ خانهها به روی همه باز بود و با وجود اینکه هیچگاه از مهمان خالی نمیشد کم و کسری هم در زندگیها نبود. خودش هم زمانی که استادکار بوده است ناهار هر روزه کارگرهایش را میداده و هیچگاه هم کمبودی احساس نکرده است.
محله راهآهن و باغ میمهای انگور
قدیمی محله هاشمینژاد که از این ۶۸ سال عمرش ۳۰ سال را در این محله گذرانده، گذشته اینجا را بهخوبی به یاد دارد. او برایم تعریف میکند از آن زمانها و محله هاشمینژاد که به شکل کوچهباغ بود و پر از میمهای انگور. همیندرختهایی که خاطرات دوران بچهگیاش را پر میکند.
میگوید: گشت و گذار در کوچهباغهای انگور، شباهتی به گشتن در بوستانهای امروزی ندارد؛ آن روزها از پنجره خانهها که نگاه میکردی جلوی چشمت باغ بود، داخل منازل باغ بود و خلاصه هرجایی که چشمت میخورد سبز بود و سبب آرامش و مثل زندگیهای امروزی سرسبزی خانهها به چند گلدان گل خلاصه نمیشد!
ماجرای کارخانه برق و درشکهسازیها
چند سالی پیش از انقلاب، محدوده خیابان هاشمینژاد هم تغییر میکند و میشود محدودهای مسکونی که بیشباهت به وضعیت امروزی آن نیست؛ شاید ۴۵ سال پیش که از چهارراه خواجهربیع تا عشرتآباد هم محل کسبوکار گاریسازها و درشکهسازها میشود.
غلامی میگوید: آن زمان هر چند خیابان یک کارخانه برق داشت که کار برقرسانی را انجام میداد. یکی از این کارخانهها در خیابان هاشمینژاد بود. بعد از چندین سال که دکلهای فشار قوی برق در خارج شهر نصب میشوند، کارخانههای برق هم کارایی خود را از دست میدهند و کارخانه برق این خیابان خراب میشود و ساختمانی که امروز محل شهرداری منطقه ۳ است، جایش را میگیرد.
روی بالهای راهآهن
غلامی سال ۴۵ را که ایستگاه راهآهن افتتاح میشود، به خوبی در حافظه سپرده است. میگوید: ساخت ایستگاه، نقل محافل و مجالس شده بود؛ هر جایی که مینشستیم صحبت از راهآهن بود و نوع حمل و نقل جدید آن. همه میخواستند هرچه زودتر اولین سفرشان را با قطاری که هزینهاش ۱۰ تومان بود شروع کنند. سوای اینها نمای ساختمان ایستگاه راهآهن هم که بیشباهت به بالهای پرنده نیست، باعث تعجب مردم بود!
نمای ساختمان ایستگاه راهآهن هم که بیشباهت به بالهای پرنده نیست، باعث تعجب مردم بود!
نخستین بوقی که از ایستگاه راهآهن شنیده شد
صحبت از ایستگاه قطار که است ناخودآگاه صدای بوقهای بلند قطار توی گوشم میپیچد، برایم جالب است که بدانم واکنش مردم هنگام شنیدن صدای بوق برای نخستین بار چه بود. قدیمی محله ما دراینباره میگوید: در یکی از روزهای بهاری سال ۴۵ و نزدیکیهای ظهر بود که صدای مهیبی توی کوچهها پیچید، و پس از آن همهمه مردم که با شنیدن این صدا به کوچهها آمده بودند.
اهالی از کوچک و بزرگ و زن و مرد، چه از خانههای اطراف و چه از رهگذران در کوچه و خیابان جمع شده بودند و آنهایی هم که توانستند خود را به ایستگاه قطار رساندند تا نخستین روز حرکت قطار را از دور یا نزدیک ببینند. اوعنوان میکند که سالهای اولیه گشایش ایستگاه، اطراف آن مثل الان دیوارکشی نبوده و به دلیل باز بودن بعضی قسمتهای آن رهگذران میتوانستهاند از بیرون داخل را ببینند.
پاهایی که روی ریل جا ماند
غلامی خاطره تلخی را هم تعریف میکند، ماجرایی که شاید دیگران نیز با آن روبهرو شده باشند: هنگام اعزام رزمندگان به جبهه بود، آن زمان میتوانستی تا پای قطار هم مسافرت را همراهی و بدرقه کنی. در یکی از این همراهیها پاهای کودک چهارساله سربازی زیر چرخهای قطار میرود و قطع میشود و دخترک برای همیشه ناقص میماند. شاید همین قبیل اتفاقات هم بابی میشود برای ممنوعیت تردد از ایستگاه راهآهن و دیوارکشی آن.
راضی نیست خار به پایم برود!
خانم حامدوفادار دوباره وارد گفتوگو میشود ودرباره رضایت از همسرش سخن میگوید؛ رضایت با وجود مشکلاتی، چون دوری از او در دوسال خدمت سربازیاش و دیدارهایی که همیشه ۶ ماه تا یک سال بینشان فاصله بود؛ یا بیکاری همسرش تا مدتی بعد از سربازی! با این حال عنوان میکند: حاضر نیستم یک لحظه از زندگیام را با دنیا عوض کنم! همسر من راضی نیست خار به پایم برود!
مرد خانواده هم میگوید: روزی که ازدواج کردیم همسرم ۱۴ ساله بود و من ۲۲ سال داشتم، اما به خوبی یکدیگر را درک میکردیم و به معنی واقعی تفاهم داشتیم. درواقع در همه لحظههای زندگی حامی و پشتیبان یکدیگر بودیم.
* این گزارش یکشنبه، ۳ شهریور ۹۲ در شماره ۶۸ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.