انقلاب

غلامرضا جلالی روزگاری را به خاطر دارد که مردم کتاب خیرات می‌کردند
در بین بازاری‌ها هم افراد بسیاری بودند که به من یا دیگر فروشندگان کتاب می‌گفتند اگر کسی آمد و کتاب می‌خواست؛ اما پولش را نداشت، شما به او بدهید هزینه‌اش را ما پرداخت می‌کنیم. در واقع عده زیادی از خیران فرهنگی داشتیم که تمام دغدغه‌شان رساندن کتاب به اقشار مختلف بود. آن‌قدر مردم این موضوع برایشان مهم بود که افرادی نزد من می‌آمدند و می‌خواستند بروم روستا تا در آنجا به توزیع کتاب بپردازم. افراد متمول می‌گفتند هزینه ماشین و کتاب را ما پرداخت می‌کنیم فقط شما به روستاها بروید و کتاب‌های خوب را با هر مبلغی هست به دست آن‌ها برسانید.
کتاب زندگی سرتیپ اکبری از پادگان بیرجند تا چزابه
عکس شاه و سپس عکس ایران را نشان دادم و گفتم: «هر کس برای او به ارتش آمده اکنون می‌تواند برود و هر کس برای ایران آمده بماند.» جالب بود که همه دانش‌آموزان ماندند و انتخابشان ایران بود و بعدها همراه من در جنگ حضور یافتند.
بار آخر با عصا به جبهه رفت
بعد از ازدواجمان هم در سال 1362 در عملیات کله‌قندی (والفجر مقدماتى) از ناحیه پا به‌شدت مجروح شد. ابتدا برای درمان او را به بیمارستان اصفهان اعزام کرده بودند و بعد به مشهد آوردند و عمل‌هاى زیادی را روى دوپایش انجام دادند تا بالأخره توانست با عصا راه برود. با همان عصا دوباره به جبهه‌‏ رفت.